••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

داستان

 قضیه بر می گرده به چند سال پیش، بعد از اینکه مادرم فوت کرد.واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم، اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی می کنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود!مادرش هم دایم اون رو صدا می زد، لحن صداش طوری بود که حس می کردم مادرم داره صدام می زنه.روزهای اول کلی کلافم می کرد. اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن!مادرِ اون ور دیوار به پسرش می گفت: شام حاضره، من این ور دیوار جواب می دادم: الان میام!خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح می شنیدم. فکر می کردم مادرمه!می گفت: شال گردن چه رنگی واست ببافم؟می گفتم آبی.حتی وقتی صبح ها بیدارش می کرد، بهش التماس می کردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم!راستش من هیچ وقت پسرش رو ندیدم، فقط چند بار خودش رو یواشکی از پنجره دید زدم که می رفت بیرون، موهاش خاکستری بود، همیشه با کلی خرید بر می گشت.یه بار هم جرات کردم و واسش یه نامه نوشتم: "من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم!"تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد. دوستانم فهمیدند تو خونه دارم با خودم حرف می زنم، دلسوزیشون گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان، می گفتن اسکیزوفرنی دارم!توی تیمارستان کلی داروی حال به هم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن. من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنی زندگی می کردم که یکیشون فکر می کرد "استیون اسپیلبرگ" شده، یکی دیگه هم فکر می کرد تونسته با روح "بتهوون" ارتباط برقرار کنه.حالا این وسط من باید ثابت می کردم که فقط جواب زنِ همسایه رو می دادم، اما هر بار که داستان رو تعریف می کردم، دکترها می گفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره، تنها زندگی می کنه!دیگه کم کم داشت باورم می شد که دیوونه شدم!تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم.صاف رفتم سراغ زنِ همسایه، اما از اون خونه رفته بود. فقط یه نامه واسم گذاشته بود:من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم، پسرم اگه زنده بود، الان هم سن شما بود.اسکیزوفرنی

+ نوشته شده در یک شنبه 10 مرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,اسکیزوفرنی,پسر,پیرزن, ساعت 17:36 توسط آزاده یاسینی


داستان

 یک خانم معلم ریاضی به یک پسر هفت ساله ریاضی یاد می‌داد.یک روز ازش پرسید: اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: ۴ تا!معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح آسان رو داشت (۳).او نا امید شده بود و فکر کرد “شاید بچه خوب گوش نکرده است.”تکرار کرد: خوب گوش کن، خیلی ساده است! تو می‌تونی جواب صحیح بدهی اگر به دقت گوش کنی. اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟پسر که در قیافه معلمش نومیدی می‌دید دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش در حالیکه او دنبال جوابی بود که معلمش رو خوشحال کند.تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود. تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند! برای همین با تامل پاسخ داد “۴″…..نومیدی در صورت معلم باقی ماند.به یادش اومد که پسر توت فرنگی رو دوست دارد. او فکر کرد شاید پسرک سیب رو دوست ندارد و برای همین نمی‌تونه تمرکز داشته باشه.در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشم‌های برق‌زده پرسید: اگر من به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت؟معلم خوشحال بنظر می‌رسید و پسرک با انگشتانش دوباره حساب کرد.پسر با تامل جواب داد “۳″حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه داشت. برای نزدیک شدن به موفقیتش او خواست به خودش تبریک بگه ولی یه چیزی مونده بود. او دوباره از پسر پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی دیگه بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ پسرک فوری جواب داد “۴″!!!خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید چطور ؟ آخه چطور؟پسرک با صدای پایین و با تامل پاسخ داد:“برای اینکه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم”.درس ریاضی

+ نوشته شده در جمعه 8 مرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,معلم,استاد,دانش آموز,حق دادن, ساعت 14:34 توسط آزاده یاسینی


داستان

 دزدی از نردبان خانه ای بالا رفت.از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسید: خدا کجاست؟صدای مادرانه ای پاسخ داد: خدا در جنگل است، عزیزم.کودک دوباره پرسید: چه کار می کند؟مادر گفت: دارد نردبان می سازد!ناگهان دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد!سالها بعد، دزدی از نردبان خانه حکیمی بالا می رفت.از شیار پنجره شنید که کودکی پرسید: خدا چرا نردبان می سازد؟حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد، به نردبانی که سالها پیش، از آن پایین آمده بود و رو به کودک گفت: برای آنکه عده ای را از آن پایین بیاورد و عده ای را بالا ببرد!نردبان می سازد

+ نوشته شده در سه شنبه 5 مرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,حکیم,دزد,نردبان, ساعت 18:12 توسط آزاده یاسینی


داستان

 یه روز بهلول میره تو شهر می بینه هیچکی تو شهر نیست.میره کاخ شاه که ببینه چه خبره؟ از باغبون می پرسه: شاه کجاست؟باغبون میگه: مردمو جمع کرده رفتن دعا کنن که بارون بیاد!بهلول بهش میگه: چرا باغو آب نمیدی؟!باغبون میگه به تو چه؟ مگه تو فضولی؟ من باغبونم خودم کارمو بلدم میدونم کی باغو آب بدم!بهلولم میگه: پس برو به شاه بگو خدا خودش باغبونه!! می دونه کی باغشو آب بده. شما فضولی تو کارش نکن!دعای باران

+ نوشته شده در شنبه 2 مرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,بهلول,دعای باران,باغبان, ساعت 14:3 توسط آزاده یاسینی


داستان

 ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی می کرد. ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ از ﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ.ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ.ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را به عنوان جانشین خود ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می نمایم که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند، ﺑﺨﻮﺍبد!ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ، ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ.ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ اﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد. فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود.ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدن ﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ.ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ.ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ نکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ.ﺳﻮﺍﻝ می پرسند ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ می گوید ...ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند:ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼه ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ.ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭا ندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و....ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید.مرد فقیر، ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود و ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ، ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ می گیرد، ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ شده ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ بیاورند... ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ.ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ می کنند، ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ گذاشته ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ!ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ می گوید:ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ. ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ...

ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست
ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور
هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست...جانشین پادشاه
+ نوشته شده در پنج شنبه 31 تير 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,جانشین,پادشاه,پیرمرد,فقیر,خر,الاغ,یابو, ساعت 14:34 توسط آزاده یاسینی


داستان

 پس از درگذشت پدر، پسر مادرش را به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد.یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است!پس باشتاب رفت، تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند.از مادرش پرسید: مادر چه می خواهی تا برایت انجام دهم؟مادر گفت: از تو درخواست آخری دارم. می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم!!فرزند با تعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست میکنی؟و قبلا به من گلایه نکردی!!..مادر پاسخ داد: بله فرزندم. من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم و عادت کردم. ولی می ترسم که وقتی فرزندانت تو را در پیری به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی!درخواست آخر

+ نوشته شده در سه شنبه 29 تير 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,درخواست آخر,مادر,فرزند بی فکر, ساعت 15:19 توسط آزاده یاسینی


داستان

 صد متر جلو تر يه خانمى كنار خيابون ايستاده بود.راننده ى تاكسى بوق زد و خانم رو سوار كرد. چند ثانيه گذشت...راننده تاكسى: چقدر رنگِ رژتون قشنگه!!خانم مسافر: ممنون.راننده تاكسى: لباتون رو برجسته كرده!خانم مسافر سايه بون جلوىِ صندلى راننده رو داد پايينُ لباشو رو به آينه غنچه كرد.خانم مسافر: واقعاً؟؟!راننده تاكسى خنديد با دستِ راست دستِ چپِ خانم مسافر رو گرفتُ نگاه كرد.راننده تاكسى: با رنگِ لاكتون سِت كردين؟! واقعاً كه با سليقه اين تبريك ميگم!خانم مسافر: واى ممنونم... چه دقتى!! معلومه كه آدمِ خوش ذوقى هستين.تلفنِ همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرمِ حرف زدن بودن..موقع پياده شدن راننده ى تاكسى كارتش رو داد به خانم مسافرُ گفت: هرجا خواستى برى، اگه ماشين خواستى زنگ بزن به من..خانم مسافر كارت رو گرفت يه چشمكِ ريزى هم زد و رفت..اينُ تعريف نكردم كه بخوام بگم خانم مسافر مشكل اخلاقى داشت يا راننده تاكسى ...فقط مي خواستم بگم..تو يه اين چند دقيقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسيده باشه كه راننده ى تاكسى هم يك خانم بود..نتیجه اخلاقی:ما با تصوراتی كه تو ذهنِ خودمونِ قضاوت ميكنيم!تصورات ذهنی

+ نوشته شده در شنبه 26 تير 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,تصورات غلط,تهمت,کج فهمی, ساعت 14:27 توسط آزاده یاسینی


داستان

 به خدا گفتم!

چرا مرا از خاک آفریدی؟
چرا از آتش نيستم !؟
تا هرکه قصد داشت بامن بازی کند،
او را بسوزانم!
خدا گفت: تو را از خاک آفريدم..
تا بسازي ! . . . نه بسوزاني!
 از خاک آفریدم تا اگر آتشت زنند ! . . .
باز هم زندگي کني و پخته تر شوي . . .
تو را از خاک آفریدم تا در قلبت دانهٔ عشق بکاري ! . . .
و رشد دهي و از ميوهٔ شيرينش زندگی را دگرگون سازی ! . . .
+ نوشته شده در پنج شنبه 24 تير 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,چرا خاک,بسازی و بسوزی, ساعت 12:22 توسط آزاده یاسینی


داستان

 ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠،ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان. ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨد، ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﻏﺮﯾﺐ.ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ.معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ، ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ. ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻡ.ﺗﻮ اصفهان، ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ.ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ بی حوصله ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ من!ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ می گفت: ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ.ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. دز ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ.ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ می خوردم ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!!ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ.......ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ، ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ مهربان ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ.ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ تميز ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ.ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ.می دوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ.ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ، ﻣﺸﻖ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ. ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ!ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ...ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ!! ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺧﻂ می زدن ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ.ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ، ﺑﺎ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ.ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ.ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ می نوشت،ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟!!!ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ!!ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ.ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ! ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ...ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ، ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ.ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ، ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ.ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ، ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ.شاگرد تنبل

 

 
+ نوشته شده در سه شنبه 22 تير 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,شاگردتنبل,آموزگار خوب,آموزگار بد اخلاق,معلم,استاد, ساعت 14:16 توسط آزاده یاسینی


داستان

 ﺭﻭﺯﯼ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺩﻭ ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻧﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻔﺖ ﺧﻮﺩ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺗﭙﻞ ﻣﭙﻞ ﺷﮑﺎﺭ می کرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ می برد.ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻣﺎﺩﻩ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺟﻔﺖ ﺧﻮﺩ ﻋﺸﻖ می ورزید ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﻟﺒﺮﯼ می کرد.ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺜﻞﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﯿﭻ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ...ﯾﮏ ﺷﺐ ﺗﻮﯼ ﺗﺨﺖ، ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻣﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺟﻔﺘﺶ ﮔﻔﺖ: ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ؟ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻧﺮ: ﺍﻭﻫﻮﻡ، ﭼﺮﺍ نمی خوابی؟ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻣﺎﺩﻩ: ﻧمی دونم، خوابم نمی بره، راستش می خوام ﯾﻪﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻢ ﻭﻟﯽ می ترسم ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺸﯽ!!ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻧﺮ: ﺟﻮﻥ ﺩﻟﻢ، ﺑﮕﻮ ﻋﻤﺮﻡ !!ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻣﺎﺩﻩ: ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻩ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﯽ ﻗﺮﺑﻮ نت ﺑﺮﻡ ﻣﻦ !!ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﻭﺯﺍ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﺮﯼ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺮﻧﻤﯿﮕﺮﺩﯼ، ﻣﻦ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺣﻮﺻﻠﻢ ﺳﺮﻣﯿﺮﻩ ﻭ نمی دونم ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻢ!ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻧﺮ: ﺧﺐ؟!ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻣﺎﺩﻩ: ﻣﻦ ﺑﭽﻪ می خوام ﻋﺰﯾﺰﻡ!ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻧﺮ: ﺗﻮﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺻﺪﺍﯼ ﻭﻧﮓ ﻭﻧﮓ ﺑﭽﻪ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﺎﺩ، ﻗﺒﻠﻦ ﮐﻠﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ ﺗﻮ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻧﯿﺎﺭﯾﻢ.ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻣﺎﺩﻩ: می دونم ﺟﻮﺟﻮ، ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺍﻭﻥ ﺩﻡ ﺩﺭﺍﺯﺕ ﺑﺮﻡ، ﺧب ﻣﻦ ﺣﻮﺻﻠﻢ ﺳﺮ ﻣﯿﺮﻩ، ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻢ ﻋﺎﺧﻪ؟؟ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻧﺮ: ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯿﺮﻡ یه موبایل می گیرم برات. واتس آپ و وی چت هم نصب می کنم تاﺳﺮﮔﺮﻡ ﺑﺸﯽ، ﺧﻮﺑﻪ؟؟ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻣﺎﺩﻩ: ﻋﺎشقتم، ﻋﺸﻘﻢ!!!ﻭ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺴﻞ ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭﻫﺎ ﻣﻨﻘﺮﺽ ﺷﺪ..حالا بشين هي با موبايلت ور برو!!دایناسورها

+ نوشته شده در یک شنبه 20 تير 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,دایناسور,طنز, ساعت 18:5 توسط آزاده یاسینی


داستان

 ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کفش، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند.پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم. می گفت نون خوب خیلی مهمه! من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می گیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت.دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود.صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.برای یک لحظه خشکم زد! ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمی ریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمی ریم. خانواده ی اصغر این جوری نبود، در می زدند ومی اومدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد!!آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نامرتب بود؛ خسته بودم، تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم....چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید.پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟گفت: خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.گفت: حالا مگه چی شده؟


گفتم: چیزی نیست، اما …در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نون ها رو برات ببرم؟تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟نکنه برای همین شام نخورد؟از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه برمی دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟!!حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد: من آدم زمختی هستم. زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها!حالا دیگه چه اهمیتی داشت؟ این سر دنیا وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم. آخ! لعنتی!!!چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه...؟! میوه داشتیم یا نه …؟! همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست می گفت!نون خوب خیلی مهمه.من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد!اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی. نون سنگک خشخاشی دو آتشه هم یکی اش.چهار عدد کتلت

+ نوشته شده در پنج شنبه 17 تير 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,پدر و مادر,درگذشتگان,خانواده, ساعت 12:13 توسط آزاده یاسینی


داستان

 زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد...مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد!آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد.ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.وقتی منشی به خانه زن رسید، ... زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد. منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟زن جواب داد: نه، مهم نیست...وقتی خدا امر کند...حتی شیطان هم فرمان می برد!درخواست کمک

+ نوشته شده در سه شنبه 15 تير 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,پیرزن,مرد بی ایمان,شیطان, ساعت 14:31 توسط آزاده یاسینی


داستان

 دكتر محمود حسابی می گوید: آخر ساعت درس یک دانشجوی دوره دکترای نروژی سوالی مطرح کرد: استاد شما که از جهان سوم می آیید، جهان سوم کجاست؟فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود. من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم. به آن دانشجو گفتم: جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند، خانه اش خراب می شود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد.جهان سوم

+ نوشته شده در یک شنبه 13 تير 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,دکتر محمود حسابی,جهان سوم,, ساعت 14:31 توسط آزاده یاسینی


داستان

امیر نصر احمد سامانی را، معلمی بود که در آن وقت که او خرد (کوچک) بود، او را قرآن تعلیم کردی، چوب بسیار زدی و امیر نصر پیوسته گفتی که هر گاه به پادشاهی رسم، سزای این معلم بکنم.چون امیر نصر به پادشاهی رسید، شبی تفکر می کرد، از آن معلم خودش یاد آمد. همه شب در اندیشه انتقام او می بود. خادمی را بفرمود که از بستان ده چوب آبی (چوب درخت به) بیار.خادمی دیگر را فرمود: استاد را حاضر کن.خادم برفت و معلم را بطلبید.معلم از وی پرسید که سلطان چه می کرد و از منش چون یاد آمد؟ ( چه شده که یاد من افتاده؟)خادم گفت: غلامی را فرمود که از بستان ده چوب آبی بیارند، و مرا گفت: تو برو و معلم را حاضر کن.معلم دانست که دربند انتقام وی است.در راه که می آمد به دکان میوه فروشی برگذشت، درستی (سکه ای از زر ) بداد و از وی آبی (میوه به) خوب بستد و در آستین کرد.چون پیش امیر نصر آمد از آن چوب آبی یکی برگرفت ( امیر نصر چوبی به دست گرفت)، بجنبانید و گفت: در این چه می گویی؟معلم دست در آستین کرد و آن آبی بیرون کشید و جواب داد: زندگانی پادشاه دراز باد، این میوه بدین لطیفی از وی زاده است؟سلطان چون این لطف از وی بدید، به غایت خوشش آمد، او را تشریف ( جامه نو ) فاخر فرمود. و او را مشاهره معین کرد و در مدت حیات وی زندگانی در فراغت و خوشدلی گذرانید.جواب لطیف

+ نوشته شده در پنج شنبه 10 تير 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,پادشاه و معلمش,استاد,امیر نصر احمد سامانی, ساعت 15:12 توسط آزاده یاسینی


داستان

 بودا به دهی سفر کرد.زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد.بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد.کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت:این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید.بودا به کدخدا گفت:یکی از دستانت را به من بده.کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت.آنگاه بودا گفت: حالا کف بزن.کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند. بودا لبخندی زد و پاسخ داد:هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند.بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند.برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش.بودا

+ نوشته شده در سه شنبه 8 تير 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,بودا, ساعت 18:26 توسط آزاده یاسینی


داستان

 در یک دهکده، پیرمرد خرمندی زندگی می کرد. افرادی که به مشکلی بر می خوردند یا سوالی داشتند، به او مراجعه می کردند.یک روز یک بچه باهوش و زِبل که می خواست سر به سر پیرمرد خردمند بگذارد، پرنده ی کوچکی گرفت و آن را طوری در دستش گرفت که دیده نشود.بعد پیش پیرمرد رفت و به او گفت: پدربزرگ، من شنیده ام شما باهوش ترین مرد دهکده هستید. اما من باور نمی کنم. اگر راست است، می توانید بگویید که این پرنده ای که در دست من است زنده است یا مرده؟پیرمرد نگاهی به پسر انداخت و فکر کرد: اگر به او بگوید که پرنده زنده است، او با یک حرکت کوچک دستش پرنده را می کشد، و اگر بگوید که پرنده مرده است، او پرنده را آزاد می کند تا به خیال خودش ثابت کند که از پیرمرد باهوش تر است.پیرمرد دستش را روی شانه ی پسرک زبل گذاشت و با لبخند گفت: مرگ و زندگی این پرنده به اراده ی تو بستگی دارد.پیرمرد خردمند

+ نوشته شده در یک شنبه 6 تير 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,پیرمرد خردمند, ساعت 17:44 توسط آزاده یاسینی


داستان

 مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آن را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت.آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت.مرد آن را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن۹۰۰ گرم است.مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت : ما وزنه ترازو نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم.مرد فقیر و بقال

+ نوشته شده در جمعه 4 تير 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,مرد فقیر و بقال,کم فروشی, ساعت 14:0 توسط آزاده یاسینی


داستان

 چوپانی را فرزندی بود زیرک و کاردان و این پسر کمک پدر همی کرد در (احصاء) شمارش و آمارگیری از گوسفندان. چنان چه هر غروب پسر گوسفندان را همی شمرده و چند و چون کار به پدر گزارش همی داده تا پدر به نتیجه همی رساند.تا اینکه پسر بزرگ شد و به دنبال کسب مدرک راهی شهر شد؛ بعد از چند سال تلاش و کوشش و جد و جهد بالاخره پسر باسواد شد و به خدمت پدر بازگشت. پدر در کمال مسرت روزی از او خواست تا باز در شمارش گوسفندان به او کمک کند؛ فرزند هم با تمام اشتیاق قبول کرد.گوسفندان وارد آغل شدند اما گویی کار پسر به انجام نرسیده بود چون معلوم بود که هنوز نتوانسته آن ها را بشمرد. به همین دلیل از پدر خواهش کرد که بار دیگر گوسفندان را برگرداند و از نو وارد آغل کند؛ ولی مثل این که ... پسر نتوانست برای بار دو م و... بار ... هم موفق شود و نصف شب شد.پدر که تا آن موقع حوصله کرده و چیزی نگفته بود از کوره در رفت و با عصبانیت از پسر ش پرسید: قبلاً بار اول گوسفندان را دقیق می شمردی و آمارش را به من تحویل می دادی، اما الان تا نصف شب هم از عهده این کار بر نیامده ای؟ علت چیست؟پسر گفت: قبلاً که با سواد نبودم و ضرب و تفسیم و توان نمی دانستم کله گوسفندان را می شمردم اما الان با سواد شده ام، پای گوسفندان را می شمرم و تقسیم بر 4 می کنم ولی نمی دانم چرا جور در نمی آید.فرزند با سواد چوپان

+ نوشته شده در دو شنبه 31 خرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,سواد,بی سواد,چوپان,گله,گوسفند, ساعت 12:56 توسط آزاده یاسینی


داستان

 در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند:نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبخ هستند.پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو برویش نشست.یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید.همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد، مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خود بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت: همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟پیرزن جواب داد: بفرمایید.- چرا شما چیزی نمی خورید؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید. منتظر چی هستید؟پیرزن جواب داد: منتظر دندان هـــا.دندان ها

+ نوشته شده در جمعه 28 خرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,زن و شوهر مسن,دندان,داستان طنز, ساعت 15:3 توسط آزاده یاسینی


داستان

 خواجه نصیر الدین توسی در ابتدای وزارت خویش بود که تعدادی از نزدیکان بدو گفتند: ایران مدیری همچون شما نداشته و تاریخ همچون شما کمتر به یاد دارد.یکی از آنها گفت: نام همشهری شما خواجه نظام الملک توسی هم به اندازه نام شما بلند نبود.خواجه نصیر سر به زیر افکنده و گفت: خواجه نظام الملک باعث فخر و شکوه ایران بود. آموخته های من برآیند تلاشهای انسانهای والا مقامی همچون اوست.ارد بزرگ اندیشمند فرزانه کشورمان می گوید: “شایستگان بالندگی و رشد خود را در نابودی چهره دیگران نمی بینند.”شایستگان

+ نوشته شده در سه شنبه 25 خرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,خواجه نصیر الدین طوسی,ارد بزرگ,خواجه نظام الملک توسی, ساعت 15:21 توسط آزاده یاسینی


داستان

 بازرگانى در زمان انوشیروان مى زیست و مالى فراوان گرد آورد. پس از سال ها، او که در مملکت نوشیروان غریب بود، تصمیم به بازگشت به دیار خویش گرفت، ولى بدخواهان، نزد پادشاه بدگویى کردند که فلان بازرگان، از برکت تو و سرزمین تو، چنین مال و منال به هم رسانده است و اگر او برود، دیگر بازرگانان هم روش او را در پیش مى گیرند و اندک اندک رونق دیار تو، هیچ مى شود.انوشیروان هم رأى آنها را پسندید و بازرگان را احضار کرد و گفت که اگر مى خواهى، برو؛ ولى بدون اموال.بازرگان گفت: «آنچه پادشاه فرمود، به غایت صواب است و از مصلحت دور نیست. اما آنچه آورده بودم و در شهر تو به باد رفت، اگر پادشاه دو چندان باز تواند داد، ترک همه مال گرفتم.نوشروان گفت: اى شیخ! در این شهر چه آورده اى که باز نتوانم داد؟گفت: اى مَلِک! جوانى آورده بودم و این مال بدو کسب کرده. جوانى به من باز ده و تمامت مال من باز گیر.نوشیروان از این جواب لطیف متحیّر شد و او را اجازت داد تا به سلامت برفت.بازرگان و انوشیروان

+ نوشته شده در یک شنبه 23 خرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,بازرگان,انوشیروان,پادشاه ایرانی, ساعت 16:27 توسط آزاده یاسینی


داستان

 یکی از نمادهای مقدس در آیین مسیحیت پلیکان است.دلیل آن این است در صورت نبودن غذا نوک خود را به گوشتش فرو می برد و از آن جوجه های خود را تغدیه می نماید.داستانی وجود دارد که در آن پلیکانی در یک زمستان سخت از گوشت خود جوجه هایش را تغذیه کرد و هنگامی که عاقبت از شدت ضعف جان داد؛ یکی از جوجه هایش به دیگری گفت: بالاخره خلاص شدیم از غذای تکراری.پلیکان

+ نوشته شده در پنج شنبه 20 خرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,پلیکان,نماد مقدس,مسیحیت, ساعت 13:47 توسط آزاده یاسینی


داستان

 روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسیدند: فاصله بین دچار یك مشكل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشكل چقدر است؟استاد اندكی تامل كرد و گفت: فاصله مشكل یك فرد و راه نجات او از آن مشكل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است.آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت: من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است كه باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشكل راه حلی پیدا كرد. با یك جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشكلی حل نمی شود.دومی كمی فكر كرد و گفت: اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بار معنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است كه بر زبان همه جاری است و همه آن را می دانند. استاد منظور دیگری داشت.آن دو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند.استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت: وقتی یك انسان دچار مشكل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفر برساند. نقطه صفر وقتی است كه انسان در مقابل كائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید.بعد از این نقطه صفر است كه فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی كائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توكل برای هیچ مشكلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم فاصله بین مشكلی كه یك انسان دارد با راه چاره او، فاصله بین زانوی او و زمینی است كه بر آن ایستاده است.اندازه فاصله زانو

+ نوشته شده در سه شنبه 18 خرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,مشکل,راه حل, ساعت 15:4 توسط آزاده یاسینی


داستان

 يک روز امام علي عليه  السلام از کنار يک يهودي گذشتند و آن يهودي با اسبش [بدون اينکه اسبش وارد آب شود يا خيس شود] از روي رود عبور مي کرد، پس در همان لحظه امام علي عليه السلام را صدا  زد و عرض کرد: اي آقا! اگر اين چيزي که نزد من است نزد شما بود چه کار مي کرديد؟امام علي عليه السلام در جوابش فرمودند: در جايت بايست !...سپس روي آب ايستاد و آن يهودي ميخکوب شد. امام علي عليه السلام نزد او رفت، آنگاه يهودي به امام گفت: اي جوان! چه چيزي گفتي که آب برايت مانند سنگ شد؟ امام علي عليه السلام در جوابش گفت: تو چه چيزي گفتي که از آب عبور کردي؟ آن يهودي در جواب حضرت گفت: من اسم وصيّ پيامبر اسلام علي عليه السلام را بر زبان آوردم و از آب عبور کردم .پس حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمودند : من همان وصيّ محمد صلي الله عليه و آله هستم؛آنگاه آن يهودي گفت: حق است، و اسلام آورد.حکايتي از حضرت علي 

+ نوشته شده در شنبه 15 خرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,امام علی علیه السلام,امیرالمومنین,مرد یهودی,اسلام, ساعت 15:12 توسط آزاده یاسینی


داستان

  روزي حضرت علي عليه السلام با يک نفر يهودي همسفر شدند، مرد يهودي پرسيد: اي بنده خدا به کجا مي روي؟حضرت فرمودند: به کوفه مي روم.اين دو نفر به راه افتادند، در راه مرد يهودي متوجه اخلاق پسنديده حضرت گرديد و محبت امام در دلش جاي گرفت تا اينکه به يک دو راهي رسيدند که راه کوفه از آنجا جدا مي شد، اما مرد يهودي با تعجب مشاهده کرد که حضرت به همراه او مي آيند و به طرف کوفه نمي روند.مرد عرض کرد: مگر نگفتيد که به کوفه مي رويد.امام فرمودند: چرا.مرد گفت: آيا مي دانيد که راه کوفه از اين طرف نيست؟حضرت فرمودند: مي دانم.مرد گفت: پس چرا از اين طرف مي آييد؟حضرت فرمودند: پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله فرموده اند: هر گاه با کسي همسفر مي شويد به هنگام جدا شدن از هم چند قدم او را بدرقه نماييد و من به بدرقه تو آمده ام.مرد سوال کرد: آيا پيامبر شما چنين دستوري را داده است؟حضرت فرمودند: آري.مرد گفت: معلوم مي شود که شما پيامبر بزرگواري داريد، حالا من در حضور شما گواهي مي دهم که از آئين خود دست کشيده و به دين پيامبر شما معتقد گشته ام.پس از آن مرد يهودي همراه حضرت علي عليه السلام به کوفه رفت تا دستورات اسلام را از حضرت علي عليه السلام بياموزد.همراهي حضرت علي عليه السلام با مرد يهودي

 
+ نوشته شده در چهار شنبه 12 خرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,امام علی,امیرالمومنین,مرد یهودی,بدرقه کردن, ساعت 16:51 توسط آزاده یاسینی


داستان

 حضرت علي عليه السلام با غلامش قنبر به بازار رفت، در بازار آن حضرت دو پيراهن خريد. پيراهني را که ارزان قيمت بود خودش برداشت و پيراهني را که چند درهم گران تر بود به قنبر داد.قنبر عرض کرد: آقا من خادم و غلام شما هستم، شما مولاي من و خليفه مسلمانان هستيد، آن پيراهن را که بهتر است، شما بپوشيد زيرا شما به آن سزاوارتريد.امام عليه السلام در جواب فرمودند: من از خداي خودم خجالت مي کشم که خودم را بر شما ترجيح دهم.لباس ارزانتر

+ نوشته شده در دو شنبه 10 خرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,امام علی,قنبر,غلام, ساعت 16:20 توسط آزاده یاسینی


داستان

 پس از آنکه مسلمانان اولين مسجد را در مدينه ساختند و به دور آن حصار کشيدند، پيامبر در اين مسجد نماز مي خواند. دور تا دور مسجد را خانه هاي مردم فرا گرفته بود. آنها از خانه خود دري را به مسجد باز کرده بودند تا فورأ براي نماز حاضر شوند.روزي از جانب خداوند وحي رسيد که تمام درهايي که به مسجد باز مي شود بايد بسته گردد، بجز خانه هاي پيامبر اکرم و حضرت علي ، به همين خاطر پيامبر به منبر رفتند و آيه را تلاوت نمودند و فرمودند: خداوند امر کرده است که درهايي که به مسجد باز مي شوند ببنديد.اولين کسي که فرمان خدا و پيامبرش را اطاعت کرد حضرت علي بود که شروع به بستن در کرد، در اين موقع پيامبر آمدند و حضرت علي را از اين کار برحذر داشتند. عباس و عمر از دستور خدا و پيامبر سرپيچي کرده و درهاي خانه شان را نبستند، عده اي هم گفتند در را مي بنديم اما بگذاريد روزنه اي به مسجد باز کنيم.پيامبر فرمودند: حتي روزنه اي نيز نبايد باز بشود.عباس عموي پيامبر عرض کرد: من که پيرمرد هستم و حکم پدر تو را دارم، آيا من و حمزه هم بايد درها را ببنديم؟پيامبر به ناچار بالاي منبر رفتند و فرمودند: من نگفته ام درها را ببنديد، اين فرمان خداست و خداوند خودش فرموده است که درب خانه علي باز باشد. رسول خدا پيش خود کاري نمي کند.بسته شدن درهاي مسجد

+ نوشته شده در شنبه 8 خرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,امام علی علیه السلام,مسجد,مدینه,اولین مسجد, ساعت 14:48 توسط آزاده یاسینی


داستان

 رسول خدا فرمودند: اگر تمام مردم دوستدار علي بن ابيطالب مي شدند خدا جهنم را خلق نمي کرد. روزي رسول خدا با عده اي از مسلمانان بيرون مسجد نشسته بودند در اين هنگام چهار نفر سياه پوست تابوتي را به سوي گورستان مي بردند. پيامبر به آنان اشاره فرمودند: که جنازه را بياوريد، چون جنازه را آوردند، حضرت روي او را گشودند و فرمودند: اي علي اين شخص رياحي غلام سياه پوست بني نجار است.حضرت علي فرمودند: هر وقت اين غلام مرا مي ديد شاد مي شد و مي گفت: من تو را دوست دارم.وقتي رسول خدا اين سخن را شنيدند، برخاستند و دستور دادند جنازه را غسل دهند. سپس لباس خودشان را به عنوان کفن برتن مرده نمودند و براي تشييع جنازه وي به راه افتادند و در بين راه صداي عجيبي از آسمان بلند شد.پيامبر فرمودند: اين صداي نزول هفتاد هزار فرشته است که براي تشييع جنازه اين غلام سياه آمدند. سپس حضرت در قبر رفتند و صورت غلام را بر خاک نهادند و سنگ لحد را چيدند. وقتي کار دفن تمام شد، پيامبر به حضرت علي فرمودند: يا علي نعمت هاي بهشتي که بر اين غلام مي رسد همه بخاطر محبت و دوست داشتن توست.پاداش حضرت علي

+ نوشته شده در پنج شنبه 6 خرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,امام علی علیه السلام,امیرالمومنین,پاداش,جهنم,دوستدار علی, ساعت 15:15 توسط آزاده یاسینی


داستان

 روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد. شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است. آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت.فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد. شاگردان به احترامش برخاستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد. دیدند از استاد خبری نیست.هر طرف را نظر کردند، اثری از استاد نبود . یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید: چگونه است دیروز آدم کشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید و امروز شاعر و نویسنده ای سرشناس آمده، محل درس را رها نمودید؟ ابوریحان گفت: یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه می زند، اما یک نویسنده و شاعر خود فروخته کشوری را به آتش می کشد.شاگرد متحیر به چشمان استاد می نگریست که ابوریحان بیرونی از او دور شد. ابوریحان بیرونی و مزدور

+ نوشته شده در سه شنبه 4 خرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,ابوریحان بیرونی و مزدور, ساعت 15:10 توسط آزاده یاسینی


داستان

 ادیسون در سنبن پیری پس از اختراع چراغ برق یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که در ساختمان بزرگی قرارداشت، هزینه می کرد. این آزمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود.در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط جلو گیری از گسترش آتش به سایر ساختمان ها است. آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن پیرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب دید که پیر مرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند.پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد..ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی! می بینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟ حیرت آور است! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت. نظر تو چیه پسرم؟پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟ چطـور می توانی؟ من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟ پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد! در مورد آزمایشگاه و بازسازی یا نو سازی آن فردا فکــر می کنیم. الان موقع این کار نیست. به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت.توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع نمود.ادیسون

+ نوشته شده در یک شنبه 2 خرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,ادیسون,برق, ساعت 21:9 توسط آزاده یاسینی


داستان

 مردي با پسرش، به عنوان مهمان بر امام علي وارد شد. امام علي با اکرام و احترام بسيار، آنها را در صدر مجلس نشانيد و خودش روبروي آنها نشست. موقع صرف غذا رسيد. غذا آوردند و صرف شد. بعد از غذا، قنبر غلام معروف امام علي حوله اي و طشتي و ابريقي براي دست شويي آورد. امام علي آنها را از دست قنبر گرفت و جلو رفت تا دست مهمان را بشويد. مهمان خود را عقب کشيد و گفت: مگر چنين چيزي ممکن است که من دستهايم را بگيرم و شما بشوييد!.امام علي فرمودند: برادر تو، از سر تو است، از تو جدا نيست؛ مي خواهد عهده دار خدمت تو بشود. در عوض خداوند به او پاداش خواهد داد. چرا مي خواهي مانع کار ثوابي بشوي؟باز هم آن مرد امتناع کرد. آخر امام علي او را قسم داد که: من مي خواهم به شرف خدمت برادر مومن نايل گردم. مانع کار من مشو. مهمان با حالت شرمندگي حاضر شد.امام علي فرمودند:خواهش مي کنم دست خود را درست و کامل بشويي، همان طوري که اگر قنبر مي خواست دستت را بشويد مي شستي؛ خجالت و تعارف را کنار بگذار.همينکه ازشستن دست مهمان فارغ شد، به پسر برومند خود محمد حنفيه فرمودند: دست پسر را تو بشوي، من که پدر تو هستم دست پدر را شستم و تو دست پسر را بشوي. اگر پدر اين پسر در اينجا نمي بود و تنها خود اين پسر مهمان ما بود، من خودم دستش را مي شستم، اما خداوند دوست دارد آنجا که پدر و پسري هر دو حاضرند، بين آنها دراحترامات فرق گذاشته شود. محمد به امر پدر برخاست و دست پسر مهمان را شست.امام عسکري وقتي که اين داستان را نقل کردند، فرمودند: « شيعه حقيقي بايد اين طور باشد ».مهمانان امام علي

+ نوشته شده در شنبه 1 خرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,امام علی علیه السلام,امیرالمومنین,اکرام مهمان, ساعت 15:24 توسط آزاده یاسینی


داستان

 حضرت علي در يکي از جنگها مشغول مبارزه با مردي مشرک بود. آن مرد مشرک گفت: يا علي شمشيرت را به من ببخش! آن حضرت شمشير را به سويش انداخت. مرد مشرک گفت: از تو اي پسر ابيطالب در شگفتم که در چنين موقعيتي شمشيرت را به دشمن مي دهي.حضرت فرمودند: تو دست تقاضا دراز کردي، رد کردن درخواست سائل از شيوه کرم دور است. مرد مشرک از اسب پياده شد و گفت: اين روش اهل ديانت است و پاي مبارک آن حضرت را بوسيد و ايمان آورد.کرم حضرت علي در حال جنگ

+ نوشته شده در جمعه 31 ارديبهشت 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,امام علی,امیرالمومنین,جنگ, ساعت 14:29 توسط آزاده یاسینی


داستان

 می گویند وقتی رضاشاه تصمیم گرفت که بانک ملّی را تاسیس کند برای بازاری ها پیغام فرستادکه از بانک ملّی اوراق قرضه بخرند . هیچکدام از تجّار بازار حاضر به اینکار نشدند . وقتی خبر به خانم فخرالدّوله ٬ مالک بسیار ثروتمند و خواهرمظفّرالدین شاه و مادر مرحوم دکتر امینی رسید ٬ به رضاشاه پیغام فرستاد که مگر من مرده ام که می خواهی از بازار پول قرض کنی ؟ من حاضرم در بانک ملّی سرمایه گذاری کنم .و به این ترتیب بانک ملّی با پول خانم فخرالدّوله تاسیس شد .یکی از قوانینی که در زمان رضاشاه تصویب شد قانون روزهای تعطیلی مغازه ها وادارات بود ٬ به این ترتیب هرکس به خواست خود و بدون دلیل موجّهی نمیتوانست مغازه اش را تعطیل کند .روزی رضاشاه با اتومبیلش از خیابانی میگذشت که متوجّه شد مغازه ای بسته است ٬ناراحت شد و دستور داد صاحب مغازه را پیدا کنند و نزد او بیاورند .کاشف به عمل آمد که صاحب مغازه یک عرق فروش ارمنی است ٬ آن مرد را نزد شاه آوردند.شاه پرسید : پدرسوخته چرا مغازه ات را بسته ای ؟مرد ارمنی جواب داد : قربانت گردم امروز سالروز قتل مسلم بن عقیل است من فکرکردم صلاح نیست در این روز عرق بفروشم !شاه دستور تحقیق داد و دیدند که حق با عرق فروش ارمنیست ٬ آنوقت وی را مرخص کرد و رو به همراهانش گفت :" در این کشور یک مرد واقعی داریم ٬ آنهم خانم فخرالدّوله است ! و یک مسلمان واقعی داریم ٬ آنهم قارپط ارمنی است !بانک ملی

+ نوشته شده در پنج شنبه 30 ارديبهشت 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,بانک ملی,زن,مرد,مسلمان,مرد ارمنی,رضاشاه,عرق فروش, ساعت 11:36 توسط آزاده یاسینی


داستان

 در نصايح لقمان به پسرش، اين است كه گفت: پسرم ! اگر درباره مرگْ ترديد دارى، خواب را از خود دور كن ـ كه نخواهى توانست ـ و اگر درباره رستاخيزْ ترديد دارى ، بيدار شدن از خواب را از خود دور كن ـ كه نخواهى توانست-؛ زيرا اگر انديشه كنى، مى‏دانى كه جان تو در دست ديگرى است و همانا خواب، به منزله مرگ است و بيدارى پس از خواب، به منزله بر انگيخته شدن پس از مرگ.لقمان همچنين گفت: «اى پسرم! آن چنان به مردم نزديك نشو كه از دل‏هاى آنان دور شوى و آن چنان دور نشو كه خوار شوى. هر موجودى، همنوع خود را دوست مى‏‌دارد و همانا آدميزاد نيز همنوع خود را دوست مى‏‌دارد. خوبى يا متاع خود را جز در برابر مشترىِ آن، نگستران. چنان كه ميان قوچ و گرگ، دوستى و رفاقتى نيست، ميان نيكوكار و بدكار نيز دوستى و رفاقتى نيست. هر كه به زشتى [يا قير ]نزديك شود، پاره‌‏اى از آن به تنش مى‏‌چسبد.هر كه با بدكارْ همدستى كند، بعضى از روش‏هاى او را مى‏‌آموزد.هر كه جدال را دوست بدارد، دشنام مى‏‌شنود.و هر كه وارد جاهاى بد شود، متّهم می‌شود و هر كه با رفيقِ بد همراهى كند، سالم نمى‏‌ماند، و هر كه زبانش را در اختيار نگيرد، پشيمان مى‏‌گردد.اى پسرم ! با صد نفر رفاقت كن ؛ ولى حتّى با يك نفر هم دشمنى نكن.لقمان حکیم

+ نوشته شده در سه شنبه 28 ارديبهشت 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,لقمان حکیم, ساعت 14:36 توسط آزاده یاسینی


داستان

 آورده‌اند که:سال‌ها پیش خواجه شمس‌الدین محمد شاگرد نانوایی بود.عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد که دختری بود زیبا رو بنام شاخ نبات.در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده می‌شد و شمس‌الدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس می نشست و به قرآن خواندن آنان گوش می‌داد.تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد" من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج می‌کنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد! " 100 درهم، پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمی‌آمد که بتوانند این پول را فراهم کنند!عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا بود و ثروتمند به همسری گزینند تا در ناز و نعمت زندگی کنند! در بین خواستگاران خواجه شمس‌الدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند. او کار خود را بیشتر کرد و شب‌ها نیز به مسجد می‌رفت و راز و نیاز می‌کرد تا اینکه در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند.شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که از این لحظه خواجه شمس‌الدین شوهر من است. شمس‌الدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت

و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز با راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد. اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمس‌الدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد. سحرگاه که از مسجد باز می‌گشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شده‌ام، نمی‌توانم این کار را انجام دهم اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت بنوش، خواجه شمس‌الدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه می‌بینی ؟ گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنوش، نوشید، گفتند:حال چه می‌بینی؟ گفت: حس می‌کنم از آینده باخبرم و گفتند :باز هم بنوش، نوشید، گفتند: چه می‌بینی؟گفت :حس می‌کنم قرآن را از برم؛ و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آینده‌ی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت! تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد؛ و شاه لقب لسان‌الغیب و حافظ را به او داد. (لسان‌الغیب چون از آینده مردم می‌گفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود). تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید و نزد شاه است و به دنبال او رفت اما ... حافظ او را نخواست و گفت : زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمی‌خورد ... تا اینکه با وساطت شاه با هم ازدواج کردند.حافظ و شاخه نبات


★این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد
اجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند★.
+ نوشته شده در دو شنبه 27 ارديبهشت 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,زندگی حافظ شیرازی,شاخه نبات, ساعت 13:0 توسط آزاده یاسینی


داستان

به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی ازشهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، ازسربازان خود جدا افتاد .گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او راتعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می توانم پنهان شوم ؟پوست فروش پاسخ داد عجله کنید . اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد . پس از این کار بلا فاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند : او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد . علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند. مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : با چه جرأتی از من یعنی امپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی؟محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید، چشم هایش را بسته و اعدامش کنید. خود من شخصاً فرمان آتش را صادر می کنم .سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم های بسته قرار دادند . مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می کرد . سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت : آماده ..... هدف .....با اطمینان از این که لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایش سرازیر شد. سکوتی طولانی و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه میشد... ناگهان چشم بند او باز شد. او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت ، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می نگریست. سپس ناپلئون به آرامی گفت : حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟ناپلئون بناپارت

 
+ نوشته شده در شنبه 25 ارديبهشت 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,ناپلئون,بناپارت,امپراطور فرانسه,پوست فروش, ساعت 20:12 توسط آزاده یاسینی


داستان

 ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﻗﺘﻞ ﻧﺰﺩ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺰﺭﮒ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻣﻘﺘﻮﻝ ﺧﻮﺍﻫﺎﻥ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﻗﺼﺎﺹﺑﻮﺩﻧﺪ .ﻗاﺗﻞ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺘﯽ ﻣﻬﻢ ﺩﺭﻗﺒﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﮐﺮﺩ ...ﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ؟ﻗﺎﺗﻞ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻧﻤﻮﺩ : ﺍﯾﻦ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ...ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺳﭙﻬﺴﺎﻻﺭ ﺁﺭﺍﺩ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ﺁﺭﺍﺩ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ: ﺑﻠﻪ ﺳﺮﻭﺭﻡ!!!ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺳﯽ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ ﺣﮑﻢ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺍﺟﺮﺍ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ! ﺁﺭﺍﺩ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ : ﺿﻤﺎﻧﺘﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ.ﻗﺎﺗﻞ ﺭﻓﺖ، ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺁﺭﺍﺩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﮑﻢ ﺑﺮ ﺍﻭ ﺍﺟﺮﺍ ﻧﺸﻮﺩ...ﺍﻧﺪﮐﯽ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻏﺮﻭﺏ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻗﺎﺗﻞ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﻦ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺟﻼﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ ...ﺷﺎﻩ ﺑﺰﺭﮒ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺘﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﯽ؟ﻗﺎﺗﻞ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻭﻓﺎﯼ ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ!!!ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﯼ ؟ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺧﯿﺮ ﺭﺳﺎﻧﯽ ﻭ ﻧﯿﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ!!!!ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻣﻘﺘﻮﻝ ﻧﯿﺰ ﻣﺘﺄﺛﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ:ﻣﺎ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ ﺯﯾﺮﺍ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺑﺨﺸﺶ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ!!!ایرانیان

 

 

 
+ نوشته شده در چهار شنبه 22 ارديبهشت 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,ایران,مردم ایران,کوروش کبیر,آراد,سپهسالار, ساعت 15:56 توسط آزاده یاسینی


داستان

 یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند مشهور بودند .توی این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودندتا علت مشهور بودنشون (رازخوشبختی شون رو)بفهمند.سردبیر میگه : آقا واقعاً باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطورممکنه؟شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه : بعد از ازدواج برای ماه عسل رفتیم . اونجا برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم . اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود . ولی اسب همسرم به نظر یه کم سركش بود . سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو از زین انداخت همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد وگفت : این بار اولته ." بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهي با آرامش به اسب كرد و گفت:  اين باردومته .بعد سوار اسب شد و راه افتاديم . وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت ؛ همسرم خیلی با آرامش تفنگشو از کیف در آورد و با آرامش شليك كرد و اون اسب رو كشت .سر همسرم داد كشيدم و گفتم :  چيكار كردي رواني ؟ديوونه شدي؟حيوون بيچاره رو چرا كشتي؟همسرم یه نگاهی به من کرد وگفت" اين باراولته".......!زن و شوهر خوشبخت

+ نوشته شده در دو شنبه 20 ارديبهشت 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,زن و شوهر خوشبخت,اسب سرکش, ساعت 20:3 توسط آزاده یاسینی


داستان

 از پيغمبر سوال شد:يارسول الله ، ما وقتي صحبتمون،حرفمون با يکي تموم ميشه، پايان کلاممون، او را به خدا مي سپاريم، به بيان پارسي مي گوييم:خداحافظ و به زبان عربي مي گوييم:في امان الله، اگر بدون خداحافظي کردن در وسط سخن گفتن از او جدا بشيم، نوعي بي ادبي مي پنداريم...شما وقتي در معراج با خدا هم صحبت شديد ، پايان جمله که نمي توانستيد به ذات خدا عرضه بداريد:تو را به خدا مي سپارم! آخرين جمله ي رد و بدل شده بين شما و خدا چه بود؟ حضرت فرمودند:پايان صحبت، خداوند سبحان به من "ياعلي" گفت، من نيز به خداي خود " يا علي" گفتم. اين آخرين جمله بين من و ذات مقدس خدا بود. ياعلي 

 
+ نوشته شده در جمعه 10 ارديبهشت 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,پیغمبر اسلام,امام علی,امیرالمومنین, ساعت 21:10 توسط آزاده یاسینی


داستان

هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه میکرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:بهلول، چه می سازی؟ بهلول با لحنی جدی گفت:بهشت می سازم.همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:آن را می فروشی؟!بهلول گفت:می فروشم.قیمت آن چند دینار است؟صد دینار.زبیده خاتون گفت:من آن را می خرم.بهلول صد دینار را گرفت و گفت:این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت. زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت: این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود.برای هارون تعریف کرد.صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد،هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش. بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:به تو نمی فروشم.هارون گفت:اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.بهلول گفت:اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.هارون ناراحت شد و پرسید:چرا؟ بهلول گفت:زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!خرید و فروش بهشت

 
+ نوشته شده در سه شنبه 7 ارديبهشت 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,بهلول,زبیده خاتون,همسر هارون,بهشت,خرید و فروش بهشت, ساعت 14:18 توسط آزاده یاسینی


داستان

وقتي امام حسن و امام حسين از تشيع جنازه پدر بزرگوارشان امام علي باز مي گشتند به خرابه اي رسيدند، در اين خرابه بيماري افتاده بود و ناله مي کرد. آن دو بزرگوار به خرابه رفتند و سر بيمار را که پيرمردي عليل بود به دامان گرفته و احوالش را پرسيدند.پيرمرد گفت: در اين دنيا هيچ کس به فرياد ما نمي رسد، مگر يک نفر که به اينجا مي آمد و در دهان من غذا مي گذاشت، اما اکنون سه روز است که او به اينجا نيامده و من گرسنه و تشنه هستم.فرزندان امام علي فرمودند: آيا او را مي شناختي؟پيرمرد جواب داد: من کور هستم اما روزي از او پرسيدم: آقا اسم شما چيست؟فرمود: من بنده خدا هستم.فرزندان امام علي پرسيدند: آيا نشانه اي از او به خاطر داري؟پيرمرد جواب داد: هر گاه آن بزرگوار در خرابه ذکر خداوند را مي گفت تمام سنگ و کلوخ و ديوار اينجا او را همراهي مي کردند و خداوند را تسبيح مي گفتند. در اين موقع صداي گريه امام حسن بلند شد و فرمودند: او پدر ما امام علي بود که ما اکنون از تشيع جنازه او مي آييم. بيمار با شنيدن اين خبر گريان شد و التماس کنان عرض کرد: اي آقازاده ها بر من منت بگذاريد و مرا بر سر قبر او ببريد. فرزندان امام  او را بر سر قبر امام بردند. پيرمرد آنقدر بر سر قبر امام  گريه کرد تا جان از بدنش خارج شد.دوست خرابه نشين حضرت علي 

+ نوشته شده در سه شنبه 31 فروردين 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,امام علی علیه السلام,امام حسن مجتبی,امام حسین,سید الشهدا, ساعت 21:23 توسط آزاده یاسینی


داستان

 از بایزید بسطامی سئوال کردند این حسن شهرت را از کجا آوردی ؟ گفت : شبی مادر از من آب خواست . دقایقی طول کشید تا آب را بیاورم . وقتی به کنارش رفتم خواب مادر را در ربود . دلم نیامد بیدارش کنم . به کنارش نشستم تا پگاه مادر چشمان خویش را باز کرد و وقتی کاسه آب را در دست من دید پی به ماجرا برد و گفت : فرزندم , امیدوارم که نامت عالمگیر شود . بدینسان بایزید بسطامی مرد خرد و آگاهی و عرفان , شهرت خویش را مرهون دعای مادر میداند.دعای مادر

+ نوشته شده در یک شنبه 29 فروردين 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,دعای مادر,بایزید بسطامی, ساعت 12:50 توسط آزاده یاسینی


داستان

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.می‌گویند خارپشت ها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند.وقتی نزدیکتر به هم بودند گرمتر می‌شدند؛ ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی می‌کرد. بخاطر همین تصمیم گرفتند از هم دور شوند ‫ولی از سرما یخ زده می مردند.‬از اینرو مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان منقرض شود. پس دریافتند که بهتر است باز گردند و گرد هم آیند و آموختند که: با زخم کوچکی که همزیستی با کسان بسیار نزدیک به وجود می‌آورد زندگی کنند، چون گرمای وجود دیگری مهمتر است.این چنین توانستند زنده بمانند.ارتباط قلبی

+ نوشته شده در سه شنبه 24 فروردين 1400برچسب:داستان,پند آموز,ارتباط قلبی,خار پشت, ساعت 11:58 توسط آزاده یاسینی


داستان


_ امام علي (ع) بعد از خاتمه جنگ جمل وارد شهر بصره شد، در خلال ايامي که در بصره بود، روزي به عيادت يکي از يارانش به نام « علاء بن زياد حارثي » رفت. اين مرد خانه مجلل و وسيعي داشت. امام علي (ع) همينکه آن خانه را با آن عظمت و وسعت ديد، به او فرمودند: اين خانه به اين وسعت، به چه کار تو در دنيا مي خورد، در صورتي که به خانه وسيعي در آخرت محتاج تري؟! ولي اگر بخواهي مي تواني که همين خانه وسيع دنيا را وسيله اي براي رسيدن به خانه وسيع آخرت قرار دهي؛ به اينکه در اين خانه از مهمان پذيرايي کني، صله رحم نمايي، حقوق مسلمانان را در اين خانه ظاهر و آشکار کني، اين خانه را وسيله زنده ساختن و آشکار نمودن حقوق قرار دهي و از انحصار مطامع شخصي و استفاده فردي خارج نمايي.علاء: يا اميرالمومنين! من از برادرم عاصم پيش تو شکايت دارم.

ــ چه شکايتي داري؟

ــ تارک دنيا شده، جامه کهنه پوشيده، گوشه گير و منزوي شده، همه چيز و همه کس را رها کرده.

ــ او را حاضر کنيد!

عاصم را احضار کردند و آوردند، امام علي (ع) به او رو کردند و فرمودند: اي دشمن جان خود، شيطان عقل تو را ربوده است؛ چرا به زن و فرزند خويش رحم نکردي؟ آيا تو خيال مي کني که خدايي که نعمتهاي پاکيزه دنيا را براي تو حلال و روا ساخته، ناراضي مي شود از اينکه تو از آنها بهره ببري؟ تو در نزد خدا کوچک تر از اين هستي.عاصم: يا اميرالمومنين! تو خودت هم که مثل من هستي؛ تو هم که به خود سختي مي دهي و در زندگي بر خود سخت مي گيري، تو هم که جامه نرم نمي پوشي و غذاي لذيذ نمي خوري. بنابراين من همان کار را مي کنم که تو مي کني، و از همان راه مي روم که تو مي روي.

ــ اشتباه مي کني، من با تو فرق دارم؛ من سمتي دارم که تو نداري، من در لباس پيشوايي و حکومتم. وظيفه حاکم و پيشوا وظيفه ديگري است؛ خداوند بر پيشوايان عادل فرض کرده که ضعيف ترين طبقات ملت خود را مقياس زندگي شخصي خود قرار دهند و آن طوري زندگي کنند که تهيدست ترين مردم زندگي مي کنند، تا سختي فقر و تهيدستي به آن طبقه اثر نکند. بنابراين من وظيفه اي دارم و تو وظيفه اي.حضرت علي (ع) و عاصم
+ نوشته شده در دو شنبه 23 فروردين 1400برچسب:داستان,امام علی,پندآموز,زیبا, ساعت 15:30 توسط آزاده یاسینی


داستان

 لقمان حکیم، آن مرد الهی نکته‌ای را به فرزند خودش تبیین می‌کند و می‌فرماید: فرزندم! دو چیز را در دنیا رعایت کن تا اهل آخرت شوی:اول اینکه همنشین خوب پیدا کن، تا تو را اهل آخرت کند. چون اگر همنشین شر پیدا کردی، نشستن با او، تو را اهل جهنم می‌کند. یعنی اصلاً نفس او، اثرگذار خواهد بود.دوم این که در دنیا به آنچه که به تو می‌رسد، قناعت کن، تا سالم زندگی کنی.لقمان حکیم

 
+ نوشته شده در شنبه 21 فروردين 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,لقمان حکیم, ساعت 16:43 توسط آزاده یاسینی


داستان

هنگامي که پيامبر در مدينه حضور داشتند، مسلمانان نزد حضرت مي آمدند و با رسول خدا نجوي مي کردند و با سخن آهسته و خصوصي با پيامبر مشورت مي نمودند. ثروتمندان مي آمدند و آنقدر با پيامبر  نجوي مي کردند و براي خود کسب و جهد مي کردند و پيامبر نيز که دريايي از صبر و رحمت بود، به حرفهاي آنان گوش و آنها را تحمل مي کرد.خداوند براي امتحان مسلمانان و دلايل ديگر آيه اي به شرح زير فرستاد:« اي کساني که ايمان آورده ايد، وقتي مي خواهيد با پيامبر  نجوي کنيد، ابتدا صدقه بدهيد و سپس با پيامبر نجوي کنيد. اين کار براي خودتان بهتر و پاکيزه تر است ».پس از نزول آيه ديگر کسي براي نجوي کردن نزد پيامبر  نيامد. معلوم شد که دوستي مال دنيا دل ها را گرفته و مال دنيا از مصاحبت پيامبر نزدشان عزيزتر است. تنها امام علي بود که به اين آيه عمل کرد و هر وقت نزد پيامبر مي خواست برود يک درهم به فقرا مي داد و خود حضرت مي فرمايند:« ده مرتبه خدمت پيامبر رفتم و هر بار حکمتي از رسول خدا  آموختم ».پس از ده روز اين حکم نسخ گرديد، فضيلت و برتري امام علي بر ديگران آشکار شد. عبدالله پسر عمر مي گفت: از پدرم شنيدم که گفت: سه چيز در علي است که آرزو داشتم يکي از آنها در من بود:يکي فرمايش پيامبر درباره ايشان  در جنگ خيبر بود که فرمود:« فردا پرچم را به دست مردي مي دهم که خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسول او را نيز دوست مي دارند و پرچم را به دست علي  داد در حالي که ما آرزو داشتيم آنرا به ما بدهد تا اين فصيلت از آن ما باشد » دوم:« آيه نجوي است که جز علي  هيچ کس موفق نشد به آن عمل کند »سوم:« اينکه فاطمه زهرا دختر پيامبر در خانه اش بود »امام علي  نيز مي فرمايند: آيه اي در قرآن مجيد هست که هيچ کس پيش از من و بعد از من به ان عمل نکرد و تنها من به آن عمل کردم و آن آيه نجوي است.صدقه و نجوي 
+ نوشته شده در پنج شنبه 12 فروردين 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,امام علی,امیرالمومنین,نجوا,صدقه, ساعت 16:42 توسط آزاده یاسینی


داستان

یه روز مسؤول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و غول چراغ ظاهر می شه. غول میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم…منشی می پره جلو و میگه: اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم … پوووف! منشی ناپدید می شه…بعد مسؤول فروش می پره جلو و میگه: « حالا من ، حالا من! … من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی داشته باشم و یه منبع بی انتهای نوشیدنی خنك داشته باشم و تمام عمرم حال کنم »… پوووف! مسؤول فروش هم ناپدید می شه…بعد غول به مدیر میگه: حالا نوبت توئه… مدیر میگه: من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن!

نتیجه اخلاقی!
این که همیشه اجازه بده اول رئیست صحبت کنه !اول رییس
+ نوشته شده در شنبه 7 فروردين 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,رییس,منشی,کارمند, ساعت 15:15 توسط آزاده یاسینی


داستان

 لقمان حکیم علیه‌السلام وقتى که از سرزمین خود بیرون رفت، در موصل ـ که به آن کوملیس گفته مى‌‏شد ـ فرود آمد.وقتى که در کارش در ماند و اندوهش شدّت گرفت و کسى هم نبود که او را در انجام دادن کارش کمک کند، پسرش را به خانه برد و در را بر روى خود بست و او را پند داد و گفت:


پسرم! دنیا، دریاى عمیقى است که انسان‏هاى بسیارى در آن هلاک شده‏‌اند. از عمل در آن، توشه بر گیر، و کشتى‏‌اى را بر گیر که مسافر آن، پَروامندى از خدا باشد. سپس سوار بر کشتى، به اعماق دریا برو، تا نجات یابى، و من نگرانم که نجات نیابى.
پسرم! کشتى (نجات) ایمان است، و بادبان آن توکّل، و ساکنان آن شکیبایى، و پاروهایش روزه و نماز و زکات.
پسرم! هر که بدون کشتى وارد دریا شود، غرق مى‏‌گردد.
پسرم! سخن اندک بگو، و خداوند عز و جل را در همه جا یاد کن؛ چرا که او تو را بیم داد و ترساند و آگاه ساخت و آموخت.
پسرم! از مردم پند بگیر، پیش از آن که تو مایه پند مردم شوى.
پسرم! از (پیش‏آمد) کوچک، پند بگیر و پیش از آن که بزرگ بر تو وارد شود.

پسرم! هنگام خشم، خود را مهار کن تا هیزم جهنّم نشوى.
پسرم! فقر، بهتر از این است که ستم کنى و سرکشى نمایى.
پسرم! بپرهیز از این که قرض بگیرى و در پرداخت آن، خیانت ورزى.
پسرم! بپرهیز از این که کسى را خوار نمایى؛ چرا که خود نیز خوار مى‏‌شوى.
پسرم! بپرهیز از این که فقیر از دنیا بیرون بروى و دیگرى را سرپرست کار و دارایى‌‏ات قرار دهى  که او را امیر گردانده‏‌اى.
پسرم! خداى متعال، مردم را به خاطر عملشان گرو گرفته است. پس واى بر آنان، به خاطر آنچه دست و دلشان کسب کرده است.
پسرم! دنیا را در حالى که گناهان و شیطان در آن هستند، امن ندان.
پسرم! هر آینه نیکوکارانِ پیشین، مورد آزمون قرار گرفتند، پس پسینیان چگونه از آن نجات مى‌‏یابند؟

پسرم! دنیا را زندان خود قرار ده، تا آخرت، بهشت تو باشد.
پسرم! تو موظّف نشده‏‌اى که کوه‏ها را بر دوش بکشى، و نیز به انجام دادن چیزى که توانش را ندارى، موظّف نشده‏‌اى، پس گرفتارى را بر دوشت حمل نکن، و با دست خودت، خود را قربانى نکن.
پسرم! تو چنان که مى‏‌کارى، مى‏‌دِرَوى، و چنان که عمل مى‏‌کنى، مى‏‌یابى.
پسرم! با پادشاهان همسایگى نکن، که تو را مى‏‌کشند، و اطاعتشان نکن، که کافر مى‏‌گردى.
پسرم! با بینوایان همسایگى کن؛ بویژه با نادارها و بینوایان مسلمان.
پسرم! براى یتیم، همچون پدرى مهربان، و براى بیوه زنان، همچون همسرى دلسوز باش.
پسرم! چنین نیست که هر کس بگوید: "مرا بیامرز" آمرزیده شود.  آمرزیده نشود، مگر کسى که پروردگارش را اطاعت کرده باشد.
+ نوشته شده در جمعه 6 فروردين 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,لقمان حکیم, ساعت 15:16 توسط آزاده یاسینی


داستان

 پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدودا دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آن را در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آن را خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد.مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت. وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد. فکر می کنید آن سه کلمه چه بودند؟ شوهر فقط گفت: عزیزم دوستت دارم!عکس العمل کاملا غیر منتظره شوهر، یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت می گذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد.هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت، دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.بطری دارو

+ نوشته شده در یک شنبه 1 فروردين 1400برچسب:داستان,بطری دارو,فرزند,مرده,بخشش, ساعت 11:34 توسط آزاده یاسینی


داستان

در زمان حکومت عثماني که حکومت مقتدر و مهمي بوده و انگليسي ها مي‎خواسته اند آن را متلاشي کنند ، در کنار سفارت عثماني ( سفارت ترکيه) در تهران مسجدي بوده که مامورين سفارت که سني مذهب بوده اند در آن مسجد صبحها نماز مي‎خوانده اند، در اين مسجد يک شيخي هر روز صبح روضه حضرت زهرا(س) و اينکه خليفه دوم در را به پهلوي حضرت زهرا زد و... مي‎خواند، يک کسي مي‎گويد من گفتم اينکه اين شيخ هر روز اين روضه را در اينجا مي‎خواند يک چيزي بايد باشد، آمدم و به او گفتم شيخنا، شما روضه ديگري بلد نيستيد بخوانيد هر روز صبح اين روضه را مي‎خوانيد؟ گفت چرا، گفتم پس چرا هر روز اين روضه را مي‎خواني ؟گفت من يک باني دارم روزي پنج ريال به من مي‎دهد مي‎گويد اين روضه را در اين مسجد بخوان من هم مي‎خوانم، گفتم مي‎شود اين با نيت را به من معرفي کني ؟ گفت بله، يک دکاندار در همين خيابان است .آن شخص مي‎رود با آن دکاندار رفاقت مي‎کند بعد مي‎گويد شما چطور شده که هر روز در اين مسجد روضه حضرت زهرا (س) مي‎گويي بخوانند؟ مي‎گويد يک کسي روزي دو تومان به من مي‎دهد که در اين مسجد روضه حضرت زهرا خوانده شود، من پانزده ريال آن را برمي دارم و پنج ريال را مي‎دهم به اين شيخ روضه بخواند، بعد تعقيب مي‎کند ببيند که باني اين روضه چه کسي است، معلوم مي‎شود روزي بيست و پنج تومان از سفارت انگليس مي‎دهند که صبحها روضه حضرت زهرا (س) در اين مسجد که در کنار سفارت عثماني است خوانده شود و بازار جنگ شيعه و سني هر روز گرم باشد. بازار گرم جنگ
+ نوشته شده در جمعه 29 اسفند 1399برچسب:داستان,پند آموز,کوتاه,جذاب,جنگ,انگلیس,روضه حضرت فاطمه الزهرا, ساعت 14:37 توسط آزاده یاسینی