••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

مطالب ادبی

 علی و نینو گرجستان (کوربان سعید)

علی پسری اشراف زاده اهل آذربایجان و مسلمان است و نینو دختر زیبای گرجی فرزند بازرگانی است که مسیحی بود. این دو به طریقی عاشق یکدیگر می ‌شوند اما با مخالفت هایی از سوی خانواده به خاطر اختلافات مذهبی روبرو می‌شوند و نمی‌توانند باهم ازدواج کنند و بخاطر جدایی از هم دق می‌کنند و جان می دهند. در سال ۲۰۱۶ فیلمی از روی این رمان ساخته شد که آخر داستان کمی متفاوت است و آن را به این گونه به پایان می‌رساند که علی بعد از مخالفت خانواده ها به جنگ می‌رود و با کشته شدنش داستان عشقشان به پایان می‌رسد.
+ نوشته شده در پنج شنبه 31 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,علی و نینو گرجستان,عاشقانه های جهان,عاشقانه های گرجستانی, ساعت 15:11 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿11﴾ وَ قَبَائِلِ الْمَلَائِكَةِ الَّذِينَ اخْتَصَصْتَهُمْ لِنَفْسِكَ ، وَ أَغْنَيْتَهُمْ عَنِ الطَّعَامِ وَ الشَّرَابِ بِتَقْدِيسِكَ ، وَ أَسْكَنْتَهُمْ بُطُونَ أَطْبَاقِ سَمَاوَاتِكَ .

(11) و اصناف فرشتگانی که آنان را به خود اختصاص داده‌ای؛ و در سایه تقدیست، از خوراک و آشامیدن بی‌نیاز کرده‌ای؛ و در اندرون طبقات آسمان‌هایت، ساکن فرموده‌ای.
 
 
 
 
 
 
 
﴿12﴾ وَ الَّذِينَ عَلَى أَرْجَائِهَا إِذَا نَزَلَ الْأَمْرُ بِتََمامِ وَعْدِكَ
(12) و درود بر آنان که چون فرمانت به انجام وعده‌ات نازل شود، به اطراف آسمان‌ها گماشته شوند.

 

+ نوشته شده در پنج شنبه 31 تير 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 14:38 توسط آزاده یاسینی


شعر

 قهوه را بردار و یک قاشق شکر، سم بیشتر

پیش رویم هم بزن آن را دمادم بیشتر
قهوه قاجاریم هم رنگ چشمانت شدست
می شوم هر آن به نوشیدن مصمم بیشتر
صندلی بگذار و بنشین روبرویم وقت نیست
حرف ها داریم صدها راز مبهم بیشتر
راستش من مرد رویایت نبودم هیچ وقت
هر چه شادی دیدی از این زندگی غم بیشتر
ما دو مرغ عشق اما تا همیشه در قفس
ما جدا از هم غم انگیزیم، با هم بیشتر
عمق فنجان هر چه کمتر میشود، حس میکنم
عرض میز بینمان انگار کم کم بیشتر
خاطرت باشد کسی را خواستی مجنون کنی
زخم قدری بر دلش بگذار، مرهم بیشتر
حیف باید شاعری خوش نام بود در بهشت
مادرم حوا مقصر بود، آدم بیشتر
سوخت نصف حرف هایم در گلو اما تو را
هر چه میسوزد گلویم، دوستت دارم بیشتر...

محمدحسين ملكيان
+ نوشته شده در پنج شنبه 31 تير 1400برچسب:شعر,محمد حسین ملکیان,قهوه را بردار و یک قاشق شکر, سم بیشتر, ساعت 14:36 توسط آزاده یاسینی


داستان

 ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی می کرد. ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ از ﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ.ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ.ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را به عنوان جانشین خود ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می نمایم که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند، ﺑﺨﻮﺍبد!ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ، ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ.ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ اﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد. فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود.ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدن ﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ.ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ.ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ نکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ.ﺳﻮﺍﻝ می پرسند ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ می گوید ...ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند:ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼه ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ.ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭا ندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و....ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید.مرد فقیر، ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود و ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ، ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ می گیرد، ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ شده ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ بیاورند... ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ.ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ می کنند، ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ گذاشته ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ!ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ می گوید:ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ. ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ...

ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست
ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور
هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست...جانشین پادشاه
+ نوشته شده در پنج شنبه 31 تير 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,جانشین,پادشاه,پیرمرد,فقیر,خر,الاغ,یابو, ساعت 14:34 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

اى بس كه نباشيم و جهان خواهد بود                    

ني نام ز ما و ني ‌نشـــــان خواهد بود

زين پيش نبــــــــــوديم و نبد هيچ خلل                    

زين پس چو نباشيم همان خواهد بود

 
+ نوشته شده در پنج شنبه 31 تير 1400برچسب:اشعار خیام,شعر, ساعت 14:33 توسط آزاده یاسینی


سخن امام موسی کاظم

 قَالَ عليه‌السلام: كلَّمَا أَحْدَثَ النَّاسُ مِنَ الذُّنُوبِ مَا لَمْ يكونُوا يعْمَلُونَ أَحْدَثَ اللَّهُ لَهُمْ مِنَ الْبَلَاءِ مَا لَمْ يكونُوا يعُدُّونَ.(بحارالنوار،جلد۷۵، صفحه ۳۲۲)


فرمود: هر گاه که مردم گناهان تازه‏اى پدید آورند که پیش از این، آن را انجام نمى‏دادند، خداوند گرفتارى‏هاى تازه‏اى بر ایشان پدید آورد که آن را حساب نمى‏کردند.
+ نوشته شده در پنج شنبه 31 تير 1400برچسب:سخن امام موسی کاظم,اس ام اس,پیامک, ساعت 14:31 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 مم و زین (عشق دراماتیک از منظومه عاشقانه کردی اثر احمد خانی) 

در زمان‌های قدیم امیری بود بنام زین‌الدین که در جزیره بوتان فرمانروایی می‌کرد و به میر بوتان شهرت داشت؛ امیری بود قدرتمند، رشید، جسور و خوش‌نام که در بذل و بخشش حاتم طایی و در رشادت و جوانمردی رستم زال بود.میر زین‌الدین دو خواهر داشت که در زیبایی به سان پریان بهشتی بودند، به نام‌های زین و ستی که زیبایی و نجابت آن‌ها زبان زد عام و خاص بود، آن‌ها در اندرونی قصر زندگی می‌کردند و کمتر کسی توانسته بود آن‌ها را ببیند اما همه‌جا سخن از زیبایی و نجابت آن دو بود و خیلی‌ها در آرزوی دیدار آن دو خواهر بودند.دربار میر جای مردان شجاع و با کیاست بود و در این بین دو نفر از آن‌ها به نام‌های مه‌م و تاجدین از مردان مورد اعتماد درگاه میر بودند که در شجاعت و رشادت کم‌نظیر بودند.تاجدین فرمانده محافظان و مه‌م نیز یکی از محافظان میر بود؛ تاجدین پسر اسکندر از وزرای میر و مه‌م پسر دبیر "منشی" میر بود، تاجدین دو برادر بنام‌های عارف و چکو  نیز داشت اما تاجدین و مه‌م از برادر هم به هم نزدیک‌تر بودند در آن ایام مردم برای جشن عید نوروز به باغ و بوستان، دشت و دمن می‌رفتند و به شادی می‌پرداختند، هیچکس در منزل نمی‌ماند.در یکی از این مراسمات تاجدین و مه‌م با لباس مبدل دخترانه در میان جمعیت حاضر شدند اما به ناگهان دو پسرک جوان که در حال مبارزه بودند نظر آن دو را به خود جلب کرد که در مبارزه هیچکس حریفشان نبود و در زیبایی نظیر نداشتند.تاجدین و مه‌م کنجکاو شده آن‌ها را تعقیب کرده و سرانجام پی‌بردند که آن‌ها دو دختر در لباس مبدل مردانه هستند که در زیبایی به پری می‌مانند، با دیدن آن‌ها تاجدین و مه‌م چنان دل باخته می‌شوند که هر دو از هوش می‌روند.آن دو دختر در لباس مبدل مردانه که در مبارزه حریف نداشتند همان خواهران میر بوتان زین و ستی بودند آن‌ها انگشترهای خود را با مه‌م و زین عوض کرده و به قصر برگشتند.زمانی مه‌م و تاجدین به هوش آمدند که دیگر کسی آن‌جا نمانده بود؛ آن دو پریشان و مشوش به خانه رفته و مریض و بدحال در بستر بیماری افتادند، همه فکر و ذکر آن‌ها آن فرشته‌های زیبارو بودند و  نمی‌توانستند لحظه‌ای از یاد آن‌ها غافل شوند، ساعت‌ها به انگشترها خیره می‌شدند و به صاحبان آن فکر می‌کردند تا اینکه متوجه شدند آن دو نفر یکی زین و آن یکی ستی بوده است.ستی و زین نیز حالی بهتر از حال مم و تاجدین نداشتند؛ آن‌ها دایه‌ای داشتند بنام هایزبون که زنی دنیا دیده و با تجربه بود، وقتی حال و روز دخترکان را دید متوجه شد که آن‌ها در وضعیت مناسبی نیستند و کاملا دگرگون شده‌اند، از آن‌ها حال و حکایت را جویا شد و پرسید: چه اتفاقی افتاده و چرا اینگونه آشفته‌اید؟زین گفت: دایه جان ما شیفته دوتا پسر شده‌ایم.دایه گفت مگر ممکن است؟
 
زین گفت: آری، انگشترهای ما پیش آن‌هاست و انگشترهای آن‌ها پیش ما، برو بگرد و صاحبان این انگشترها را پیدا کن، دایه پیش یک رمال خبره رفت.رمال رمل انداخت و گفت: این انگشترها از آن مه‌م و تاجدین هستند.دایه برگشت و موضوع را به زین و ستی گفت، زین گفت: دایه جان برخیز برو به مه‌م بگو زین تو را و ستی هم تاجدین را می‌خواهد اگر آن‌ها نیز ما را می‌خواهند بر اساس رسم و رسومات‌مان برایمان خواستگار بفرستند.دایه طبق دستور زین انگشترها را برداشت و به سراغ مه‌م و تاجدین رفت و انگشترها را به آن‌ها پس داد و موضوع خواستگاری را پیش کشید و برگشت، مه‌م و تاجدین برخاستند و بزرگان خود را برای خواستگاری پیش میر فرستادند. ولی چون تاجدین بزرگتر از مه‌م بود می‌بایست اول عروسی او انجام می‌شد و پس از آن نوبت به مه‌م می‌رسید.بزرگان خدمت میر رفتند و گفتند: یا میر شما تاجدین را به خوبی می‌شناسید، ما امروز آمده‌ایم که شما او را به دامادی خود قبول کنید.میر گفت: آری او برای من خیلی عزیز است اگر ستی راضی باشد من حرفی ندارم.خواستگاری به خوبی و خوشی تمام شد و میر یک عروسی بسیار مجللی برای آن دو گرفت و ستی به عقد تاجدین در آمد و او به عنوان عروس قدم به خانه تاجدین گذاشت.میر غلامی به نام به‌کو داشت، مردی بود شیطان صفت، ریاکار، دو بهم زن، متملق و چاپلوس بود؛ روزی به‌کو نزد میر رفت و به او گفت: یا میر شما به تاجدین محبت بسیار کردید و او را داماد خود قرار دادید ولی نمی‌دانید که او چشم طمع به تاج و تخت شما دوخته و خودش هم تصمیم گرفته خواهرت زین را به مه‌م بدهد.به‌کو  آنقدر از تاجدین و مه‌م بدگویی کرد تا ذهنیت میر را نسبت به آن‌ها تغییر داد؛ میر خشمگین شد و گفت: به تاج و تختم سوگند یاد می‌کنم اگر کسی بخواهد به خواستگاری زین برای مه‌م بیاید سرش را از تنش جدا خواهم کرد.کسی جرات نداشت برای خواستگاری زین قدم پیش بگذارد، زین بعد از رفتن ستی تنها همدم خود را از دست داده بود و اینک تک و تنها در قصر در آتش عشق مه‌م می سوخت و می‌ساخت و هر روز بیمارتر و لاغرتر از روز قبل می‌شد و شب و روز کارش اشک ریختن و آه و ناله بود.اما حال و روز مه‌م نیز بهتر از حال و روز زین نیست، روزی میر همه مردان را جمع کرده و به شکار رفت مه‌م از موضوع مطلع شده و از این فرصت استفاده و خود را به باغ قصر می‌رساند تا زین را ببیند؛ آن‌ها در باغ موفق به دیدار هم می‌شوند و آنقدر از در کنار هم بودن غرق در لذت می‌شوند که متوجه گذر زمان و بازگشت میر و همراهان به باغ نشدند.در این حال زین فرصت فرار ندارد و زیر عبای مه‌م پنهان می‌شود و مه‌م نیز خود را به بدحالی می‌زند؛ قبل از اینکه میر متوجه آن‌ها شود تاجدین آن‌ها را می‌بیند و متوجه می‌شود که زین زیر عبای مه‌م خود را پنهان کرده است، به فکر چاره می‌افتد فوری به طرف قصر خود رفته قصر را آتش زده و اعلام کمک می‌کند میر و همراهان متوجه آتش شده و باغ را ترک می‌کنند
 
بدین وسیله تاجدین مم و زین را از خطر نجات می‌دهد.به هر حال عشق و دلدادگی مه‌م و زین چنان زبانزد خاص و عام می‌شود که برای میر خوشایند نیست؛ به‌کو بار دیگر دست به کار می‌شود و خود را به میر می‌رساند و می‌گوید: ارتباط مه‌م و زین خیلی زیاد شده و همین باعث آبروریزی شما خواهد شد و همه اهالی جزیر از این ارتباط دم می‌زنند.میر می‌گوید: با ظن و گمان نمی‌شود من این را باور ندارم. به‌کو می‌گوید: قربان مه‌م دروغ نمی‌گوید، او را به کاخ دعوت کنید و با او شطرنج بازی کنید و شرط این باشد که وقتی شما برنده شدید از او بخواهید که به شما بگوید که به چه کسی علاقمند بوده و او را دوست دارد او نیز حقیقت را به شما خواهد گفت، میر نیز همان کار را کرد.اینک بازی شطرنج شروع شده و هر بار میر بازی را می‌بازد، به‌کو متوجه می‌شود که زین از پنجره قصرش بازی برادر و معشوقش را نظاره می‌کند، ولی مه‌م پشت به پنجره نشسته است، بار دیگر به‌کو حیله‌گر به فکر حیله می‌افتد و به میر پیشنهاد می‌دهد که برای خوش‌شانسی جایشان را عوض کنند؛ میر و مه‌م جایشان را عوض می‌کنند این بار مه‌م روبه‌روی پنجره قصر زین قرار می‌گیرد، بازی دوباره شروع می‌شود در حین بازی ناگهان مه‌م چشمش به زین می‌افتد که از پنجره قصر او را می‌پاید هوش و حواس از سرش می‌پرد و روند بازی از دستش خارج می‌شود و بازی را خیلی زود به میر واگذار می‌کند.میر برنده با غرور می‌گوید: حالا بگو به که دل باخته‌ای؟بلافاصله به‌کو به میان حرف آن‌ها می‌پرد و می‌گوید: مه‌م عاشق یک دختر سیاه چرده و لب ترکیده عرب شده.مه‌م گفت: نه من عاشق دختری هستم که نجیب زاده و دختر یک امیر کُرد است و نام او نیز زین است.میر تا این حرف‌ها را شنید عصبانی شد و دستور داد تا مه‌م را بکشند؛ مه‌م شمشیرش را از غلاف در آورد و آماده دفاع از خود شد؛ تاجدین و عارف و چه‌کو خود را به مه‌م رساندند و گفتند اگر قرار باشد مه‌م کشته شود باید هر سه ما را نیز بکشید.میر به ناچار از کشتن مه‌م صرف نظر کرد ولی دستور داد او را به سیاه چال بیفکنند، اینک مه‌م در زندان و زین در قصر به دور ازهم بی‌قرار و تشنه وصال و در غم هجران یکدیگر به سوگ نشسته‌اند و عشق خواب و خوراک را به هر دوی آن‌ها حرام کرده است.آن‌ها دست به چله کشی (نوعی ریاضت است که تا چهل روز چیزی نمی‌خورند) زدند. ریاضت و چله کشی مه‌م به حدی رسید که مه‌م بطور کلی زین را فراموش و از عشق زمینی به عشق آسمانی و عرفانی رسید او دیگر غیر از خدا عاشق هیچکس نبود.همه مردم جزیر از حال و روز آن‌ها مطلع شده و احساس همدردی کرده و به به‌کو لعنت می‌فرستادند که چگونه مانع وصال دو دلداده پاک و معصوم شده است، تنفر مردم از به‌کوی منافق روز به روز بیشتر و نارضایتی مردم از میر نیز بیشتر می‌شد به حدی که تاجدین و عارف و چه‌کو تصمیم گرفتند بر علیه میر قیام کنند و مه‌م را نجات دهند، به‌کوی منافق مطلب را فوری به گوش میر رساند و به او
 
پیشنهاد داد مقداری نرمش نشان دهد تا اعتراضات مردمی فروکش کند.میر گفت : به‌کو برو و به زین خبر بده من مه‌م را بخشیده‌ام و می‌تواند اینک به دیدار او برود.نقشه به‌کو این بود که می‌دانست مه‌م به حدی در زندان ضعیف و نحیف شده که به محض دیدن زین طاقت نیاورده و در دم خواهد مُرد، زین از موضوع باخبر می‌شود و به همراه ستی و دایه‌اش برای دیدن مه‌م آماده می‌شود اما دریغ که مه‌م جان باخته بود.زین با دلی پر از غم و اندوه خود را بر سر بالین مه‌م در زندان می‌رساند، دستی برسر و روی مه‌م می کشد و به ناگاه مه‌م چشم می‌گشاید و زین را نگاه می‌کند اما او را نمی‌شناسد.به مه‌م می‌گویند، این زین است که به دیدن شما آمده میر هر دوی شما را عفو و با ازدواج شماها موافقت کرده است ولی دیگر کار از کار گذشته بود مه‌م تنها این جمله را بیان کرد "من به غیر از خدای خود از کسی درخواست عفو  ندارم و غیر از خدای خود معشوقی نمی‌شناسم" مرا به حال خود واگذارید و بروید، سپس برای همیشه چشم از جهان فروبست و جان را به جان آفرین تسلیم کرد.موضوع به گوش میر می‌رسد او چنان منقلب می‌شود و از کرده خود پشیمان که دستور داد حکیم و دکتر به زندان بروند و مه‌م را نجات دهند ولی مگر می‌توان بار دیگر مرده را زنده کرد؟ مردم جزیر با دلی آکنده از غم و تاثر طی مراسم باشکوهی مه‌م را تشییع جنازه کرده و او را باغم و اندوه فراوان به خاک سپردند.زین با دلی شکسته و پر از غم نزد برادرش میر زین‌الدین رفت اینک برادر پشیمان و سرافکنده است زین به او گفت برادر من نیز باید به دلداده‌ام بپیوندم ولی از شما یک درخواست دارم و آن این است که شما بایستی پس از مرگم یک مراسم عروسی برای من و مه‌م که دیگر در این دنیای فانی نیستیم همانند مراسم عروسی تاجدین و ستی برگزار کنید؛ سپس به سر قبر معشوق خود رفت و خود را بر سر قبر مه‌م انداخت و آنقدر گریه و زاری کرد تا او نیز از دنیا رفت‌.تاجدین به سوی آن‌ها می‌رفت که ناگهان در سر راهش با به‌کوی منافق مواجه و شمشیرش را کشید و به‌کو را به درک واصل کرد، مردم هر دو دلداده ناکام را در کنار هم به خاک سپردند و تصمیم گرفتند که به‌کو خیانتکار را نیز نزد آن‌ها دفن کنند، پس از مدتی دو گل بر سر قبر این دو دلداده پاک سرشت سبز شد ولی خاری که در بین آن دو گل رشد کرده بود مانع رسیدن آن دو گل بهم شد.هم اینک قبر مه‌م و زین در شهر جزیر بوتان مورد توجه عام و خاص به ویژه عشاق است، مه‌م و زین نام یکی از داستان‌های منظوم عاشقانه به زبان کُردی کرمانجی سروده احمد خانی (۱۶۵۱ -۱۷۰۷) است که درسده ۱۷نوشته شده است.مه‌م و زین را بهترین قطعه ادبی به زبان کُردی کرمانجی دانسته‌اند، مه‌م و زین داستان مهر پرشور دو دلدار به نام‌های محمد (مه‌م) و زینب (زین) است که این دو در پایان داستان در ناکامی جان می‌سپارند. صحنه این داستان در سرزمین جزیره در شمال میان رودان (شمال عراق و جنوب ترکیه) در قلمرو امیر سرزمین بوتان است.در سال ۱۹۹۲ فیلمی درباره مه‌م و زین و به همین نام از سوی امید ایلچی در ترکیه ساخته شد همچنین مه‌م و زین را عبدالرحمن شرفکندی از کُردی کرمانجی به کُردی سورانی ترجمه کرده است.
+ نوشته شده در سه شنبه 29 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,مم و زین,عاشقانه های جهان,عاشقانه های کردی, ساعت 15:23 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿9﴾ وَ الَّذِينَ يَقُولُونَ إِذَا نَظَرُوا إِلَى جَهَنَّمَ تَزْفِرُ عَلَى أَهْلِ مَعْصِيَتِكَ سُبْحَانَكَ مَا عَبَدْنَاكَ حَقَّ عِبَادَتِكَ .

(9) و آن دسته از فرشتگانی که چون به سوی دوزخ بنگرند که بر متخلّفان از دستورهایت خروشان و عربده‌کنان است، می‌گویند: خدایا! منزّه و پاکی؛ ما تو را چنانکه سزاوار توست بندگی نکردیم.
 






﴿10﴾ فَصَلِّ عَلَيْهِمْ وَ عَلَى الرَّوْحَانِيِّينَ مِنْ مَلَائِكَتِكَ ، وَ أَهْلِ الزُّلْفَةِ عِنْدَكَ ، وَ حُمَّالِ الْغَيْبِ إِلَى رُسُلِكَ ، وَ الْمُؤْتَمَنينَ عَلَى وَحْيِكَ
(10) پس بر آنان درود فرست و نیز درود فرست بر روحانیون از فرشتگانت و اهل رتبه و منزلت در پیشگاهت و حاملان پیام غیب، به سوی رسولانت؛ و امینان بر وحی‌ات.

 

+ نوشته شده در سه شنبه 29 تير 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 15:23 توسط آزاده یاسینی


شعر

 مستی به شکستن سبویی بند است

هستی به بریدن گلویی بند است
گیسو مفشان ،توبه ی ما را مشکن
چون توبه ی عاشقان به مویی بند است ..!

سعید بیابانکی
+ نوشته شده در سه شنبه 29 تير 1400برچسب:شعر,سعید بیابانکی,چون توبه ی عاشقان به مویی بند است, ساعت 15:21 توسط آزاده یاسینی


داستان

 پس از درگذشت پدر، پسر مادرش را به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد.یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است!پس باشتاب رفت، تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند.از مادرش پرسید: مادر چه می خواهی تا برایت انجام دهم؟مادر گفت: از تو درخواست آخری دارم. می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم!!فرزند با تعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست میکنی؟و قبلا به من گلایه نکردی!!..مادر پاسخ داد: بله فرزندم. من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم و عادت کردم. ولی می ترسم که وقتی فرزندانت تو را در پیری به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی!درخواست آخر

+ نوشته شده در سه شنبه 29 تير 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,درخواست آخر,مادر,فرزند بی فکر, ساعت 15:19 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

افســـــوس كه نامه جواني طي شد                    

و آن تازه بهـــــــــــار زندگاني دى شد

آن مرغ طرب كه نام او بود شبـــــــاب                    

افسوس ندانم كه كي آمد كي شـــد

 
+ نوشته شده در سه شنبه 29 تير 1400برچسب:اشعار خیام,شعر, ساعت 15:17 توسط آزاده یاسینی


سخن امام موسی کاظم

 قَالَ عليه‌السلام: تَفَقَّهُوا فِي دِينِ اللَّهِ فَإِنَّ الْفِقْهَ مِفْتَاحُ الْبَصِيرَةِ وَ تَمَامُ الْعِبَادَةِ وَ السَّبَبُ إِلَى الْمَنَازِلِ الرَّفِيعَةِ وَ الرُّتَبِ الْجَلِيلَةِ فِي الدِّينِ وَ الدُّنْيا وَ فَضْلُ الْفَقِيهِ عَلَى الْعَابِدِ كفَضْلِ الشَّمْسِ عَلَى الْكوَاكبِ وَ مَنْ لَمْ يتَفَقَّهْ فِي دِينِهِ لَمْ يرْضَ اللَّهُ لَهُ عَمَلًا.(بحارالانوار، جلد۱۰، صفحه۲۴۷)


فرمود: دین خدا را بشناسید که دین‏شناسى کلید بینش و کمال عبادت است و راه رسیدن به جایگاه‏هاى بلند و مراتب ستبر و با عظمت در دین و دنیاست و برترى دین‏شناس بر عابد همانند برترى خورشید بر ستارگان است و هر کس دینش را نشناسد، خدا از هیچ کردار او خرسند نباشد.
+ نوشته شده در سه شنبه 29 تير 1400برچسب:سخن امام موسی کاظم,اس ام اس,پیامک, ساعت 15:16 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 نفرتیتی و اخناتون

ملکه نفرتیتی هنگام ازدواج 15 ساله بود و همسر وی 16 سال بیشتر نداشت. پنج سال بعد از ورود او به سلطنت، فرعون مصر اصلاحات مذهبی را آغاز کرد و خود را آخناتون نامید.آن‌ها پایه و اساس مذهب جدید و توحیدی خود را که پرستش خدای خورشید را تبلیغ می‌کرد، بنا نهادند و خود را از روند سلطنت مصر باستان جدا کردند و به همین دلیل پایتخت جدیدی به نام عمارنه ساختند.در مورد شجره‌نامه نفرتیتی دو نظریه وجود دارد. برخی معتقد هستند که پدرش مشاور ارشد چند فرعون بوده است که همسر نفرتیتی نیز یکی از آن‌ها بوده است. برخی نیز حدس می‌زنند که او شاهزاده خانمی از پادشاهی میتانی (Mitanni) در شمال سوریه بوده است. همچنین او شریک سلطنت همسرش بوده است.نفرتیتی در زمان حکومت خود القاب بسیاری را در اختیار داشته است که از جمله آن می‌توان به موارد زیر اشاره کرد:ملکه وارث حکومت.بزرگ ستایش.بانوی زیبا.شیرینی عشق.بانوی دو سرزمین.همسر اصلی پادشاه.محبوب.همسر پادشاه بزرگ.بانوی همه زنان.خانم مصر بالا و پایین.نفرتیتی بسیار شبیه به نام خود بوده استنفرتیتی در 1370 پیش از میلاد متولدشده است. نام او به معنای زن زیبا است. زمانی که او و همسرش تغییر مذهب مصر را آغاز کردند او قسمتی را به نام خود اضافه کرد و آن را به نفرنفروآتون تغییر داد.او نقش بسیار تأثیرگذاری را در دوره تاریخی مصر ایفا کرده استآخناتون و نفرتیتی در درخشان‌ترین دوره تاریخ مصر باستان حکومت می‌کرده‌اند که این موضوع احتمالاً باعث رؤیاپردازی بیشتر آخناتون می‌شده است. در زمان سلطنت او شهر جدید یا همان عمارنه رونق هنری بسیار زیادی یافت به صورتی که در هیچ دورانی از مصر این‌چنین رونقی تکرار نشده است. سبک هنری در عمارنه همراه با چهره‌هایی اغراق‌آمیزتر و دست‌وپاهای کشیده‌تر بوده است.او زن بسیار قدرتمندی بود و از همان زمان آغاز سلطنت، همسر موردعلاقه آخناتون بود. براساس اسناد تاریخی حاصل ازدواج آخناتون و نفرتیتی شش دختر بوده است. با وجود اینکه او فرزند پسری به دنیا نیاورد، اما طبق اسناد رابطه بسیار قوی عاطفی بین او و آخناتون برقرار بوده است. همچنین معمولاً در جشن‌ها و مراسم‌های تشریفاتی نفرتیتی به همراه آخناتون شرکت می‌کرده است.با وجوداینکه نفرتیتی و همسرش در زمان حکومت بر مصر ثروت بسیار زیادی را برای مصر به وجود آوردند ولی آیین جدید آن‌ها روند گذشته امپراتوری را بر هم زده بود. او به‌عنوان ملکه به دلیل شخصیت جذابی که داشت در بین مردم بسیار محبوب بود. ولی از طرفی به دلیل نقش فعالش در تغییر آیین مصر، تنفر افرادی را نیز برانگیخته بود.وضعیت نام نفرتیتی جز رموز تاریخی است زیرا نام وی در دوازدهمین سال از هفده سال سلطنت آخناتون ناپدید می‌شود. نظریه غالب این است که با توجه به تغییر اسم، نام جدیدش به‌عنوان نام رسمی استفاده می‌شده است. همچنین بعضی اعتقاددارند وی به‌عنوان فرعون حکومت کرده است و اگر این موضوع واقعیت داشته باشد، نفرتیتی مثل حَتشـِپسوت (Hatshepsut) که به‌عنوان یک فرعون زن بر مصر حکمرانی می‌کرده است، بعد از مرگ همسرش حکمران اصلی مصر بوده است.او نامادری فرعون توت ‌عنخ‌آمون (پادشاه توت) استبا توجه به اینکه نفرتیتی فرزند پسری نداشته است، فرعونی که جانشین وی یا همسرش شده است توت عنخ‌آمون یا همان شاه توت پسر همسر وی بوده است و نفرتیتی نامادری توت عنخ‌آمون محسوب میشود.

 

 
+ نوشته شده در شنبه 26 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,نفرتیتی و آخناتون,عاشقانه های جهان,عاشقانه های مصری, ساعت 14:32 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿7﴾ وَ الَّذِينَ لَا تَدْخُلُهُمْ سَأْمَةٌ مِنْ دُؤُوبٍ ، وَ لَا إِعْيَاءٌ مِنْ لُغُوبٍ وَ لَا فُتُورٌ ، وَ لَا تَشْغَلُهُمْ عَنْ تَسْبِيحِكَ الشَّهَوَاتُ ، وَ لَا يَقْطَعُهُمْ عَنْ تَعْظِيمِكَ سَهْوُ الْغَفَلَاتِ .

(7) و آنان‌که به خاطر کوشش پیوسته و دائمشان، ملامت بر آن‌ها وارد نمی‌شود؛ و از هیچ زحمتی، خستگی و سستی و ناتوانی به آنان راه پیدا نمی‌کند؛ امیال و شهوات، از تسبیحت بازشان نمی‌دارد؛ و فراموشی ناشی از غفلت‌ها آنان را از تعظیم به تو جدا نمی‌کند.
 







﴿8﴾ الْخُشَّعُ الْأَبْصَارِ فَلَا يَرُومُونَ النَّظَرَ إِلَيْكَ ، النَّوَاكِسُ الْأَذْقَانِ ، الَّذِينَ قَدْ طَالَتْ رَغْبَتُهُمْ فِيما لَدَيْكَ ، الْمُسْتَهْتَرُونَ بِذِكْرِ آلَائِكَ ، وَ الْمُتَوَاضِعُونَ دُونَ عَظَمَتِكَ وَ جَلَالِ كِبْرِيَائِكَ
(8) فروهشته دیدگان‌اند؛ بنابراین، نظر کردن به جمال و جلال حضرتت را درخواست نمی‌کنند؛ از حقارت و خواری، در برابر عظمتت سر به زیر افتاده‌اند؛ شوقشان به آنچه نزد توست، طولانی است؛ به یاد نعمت‌هایت شیفته‌اند؛ و در برابر عظمت و بزرگی کبریایی‌ات فروتن‌اند.

 

+ نوشته شده در شنبه 26 تير 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 14:31 توسط آزاده یاسینی


شعر

دلخوشم  با نظم ِ  گیسویت  ،  پریشانی چرا ؟!

من که مستم با نسیمی ، عطر افشانی چرا ؟!
آینه در آینه ، امشب کـــه مبهوت توام
ماه را آورده ای بر چین پیشانی چرا !؟
گاه می خندی و گاهی اشک در می آوری
آه ! ... عادت کرده ای من  را  برنجانی چرا ؟
بی  تو  هی  دور  و برم  ساز  مخالف  می زنند
مثل هر روزت ، قناری جان !  نمی خوانی  چرا؟
با وجود سرگرانی های مردم می زنی،
بر بساط عاشقیمان چـوب ارزانی چرا؟
جای هیزم خاطرات کهنه مان را یک به یک
در دل شومینه  میخواهی بسوزانی چرا ؟
آخرش می میرم و یک روز می فهمی کسی،
مثل من عاشق نخواهد شد ، پشیمانی چرا؟!
در کنار  من  ولـــی  همواره  فکر ِ رفتنی
تازه پیشم آمدی ، قدری نمی مانی چرا ؟

امیر توانا
+ نوشته شده در شنبه 26 تير 1400برچسب:شعر,امیر توانا,در کنار من ولـــی همواره فکر ِ رفتنی,تازه پیشم آمدی ، قدری نمی مانی چرا ؟, ساعت 14:29 توسط آزاده یاسینی


داستان

 صد متر جلو تر يه خانمى كنار خيابون ايستاده بود.راننده ى تاكسى بوق زد و خانم رو سوار كرد. چند ثانيه گذشت...راننده تاكسى: چقدر رنگِ رژتون قشنگه!!خانم مسافر: ممنون.راننده تاكسى: لباتون رو برجسته كرده!خانم مسافر سايه بون جلوىِ صندلى راننده رو داد پايينُ لباشو رو به آينه غنچه كرد.خانم مسافر: واقعاً؟؟!راننده تاكسى خنديد با دستِ راست دستِ چپِ خانم مسافر رو گرفتُ نگاه كرد.راننده تاكسى: با رنگِ لاكتون سِت كردين؟! واقعاً كه با سليقه اين تبريك ميگم!خانم مسافر: واى ممنونم... چه دقتى!! معلومه كه آدمِ خوش ذوقى هستين.تلفنِ همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرمِ حرف زدن بودن..موقع پياده شدن راننده ى تاكسى كارتش رو داد به خانم مسافرُ گفت: هرجا خواستى برى، اگه ماشين خواستى زنگ بزن به من..خانم مسافر كارت رو گرفت يه چشمكِ ريزى هم زد و رفت..اينُ تعريف نكردم كه بخوام بگم خانم مسافر مشكل اخلاقى داشت يا راننده تاكسى ...فقط مي خواستم بگم..تو يه اين چند دقيقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسيده باشه كه راننده ى تاكسى هم يك خانم بود..نتیجه اخلاقی:ما با تصوراتی كه تو ذهنِ خودمونِ قضاوت ميكنيم!تصورات ذهنی

+ نوشته شده در شنبه 26 تير 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,تصورات غلط,تهمت,کج فهمی, ساعت 14:27 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

افسوس كه سرمايه ز كف بيرون شد                    

در پاى اجل بسي جگـــرها خون شد

كس نامد ازآن جهان كه پرسـم از وى                    

كاحـــــوال مسـافــران عالم چون شد

+ نوشته شده در شنبه 26 تير 1400برچسب:اشعار خیام,شعر, ساعت 14:26 توسط آزاده یاسینی


سخن امام موسی کاظم

 قَالَ عليه‌السلام: اجْتَهِدُوا فِي أَنْ يكونَ زَمَانُكمْ أَرْبَعَ سَاعَاتٍ سَاعَةً لِمُنَاجَاةِ اللَّهِ وَ سَاعَةً لِأَمْرِ الْمَعَاشِ وَ سَاعَةً لِمُعَاشَرَةِ الْإِخْوَانِ وَ الثِّقَاتِ الَّذِينَ يعَرِّفُونَكمْ عُيوبَكمْ وَ يخْلِصُونَ لَكمْ فِي الْبَاطِنِ وَ سَاعَةً تَخْلُونَ فِيهَا لِلَذَّاتِكمْ فِي غَيرِ مُحَرَّمٍ وَ بِهَذِهِ السَّاعَة تَقْدِرُونَ عَلَى الثَّلَاثِ سَاعَاتٍ.(تحف العقول، صفحه۴۰۹)


فرمود: تلاش کنید که وقت شما چهار ساعت باشد: ساعتى براى مناجات با خدا، ساعتى براى کار زندگى، ساعتى براى معاشرت با برادران و اشخاص مورد اعتماد که شما را از عیب‏هایتان آگاه نمایند و از دل با شما خالص و یک رو باشند و ساعتى که در آن براى لذت‏هاى غیر حرام خویش خلوت کنید و با این ساعت، براى سه ساعت دیگر نیرو مى‏یابید.
 
+ نوشته شده در شنبه 26 تير 1400برچسب:سخن امام موسی کاظم,اس ام اس,پیامک, ساعت 14:25 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 داوود و بتسامه

حضرت داوود بسیار نماز مى ‏خواند، روزى عرضه داشت: بارالها ابراهیم را بر من برترى دادى و او را خلیل خود كردى، موسى را برترى دادى و او را كلیم خود ساختى. خداى تعالى وحى فرستاد كه اى داوود ما آنان را امتحان كردیم، به امتحاناتى كه تا كنون از تو چنان امتحانى نكرده‏ایم، اگر تو هم بخواهى امتیازى كسب كنى باید به تحمل امتحان تن دردهى. عرضه داشت: مرا هم امتحان كن.پس روزى در حینى كه در محرابش قرار داشت، كبوترى به محرابش افتاد، داوود خواست آن را بگیرد، كبوتر پرواز كرد و بر دریچه محراب نشست. داوود بدانجا رفت تا آن را بگیرد. ناگهان از آنجا نگاهش به همسر« اوریا» فرزند «حیان» افتاد كه مشغول غسل بود. داوود عاشق او شد، و تصمیم گرفت با او ازدواج كند. به همین منظور اوریا را به بعضى از جنگها روانه كرد، و به او دستور داد كه همواره باید پیشاپیش تابوت باشى. اوریا به دستور داوود عمل كرد و كشته شد.بعد از آنكه عده آن زن سرآمد، داوود با وى ازدواج كرد، و از او داراى فرزندى به نام سلیمان شد. روزى كه او در محراب خود مشغول عبادت بود، دو مرد بر او وارد شدند، داوود وحشت كرد. گفتند مترس ما دو نفر متخاصم هستیم كه یكى به دیگرى ستم كرده است. پس یكى از آن دو به دیگرى نگاه كرد و خندید، داوود فهمید كه این دو متخاصم دو فرشته‏اند كه خدا آنان را نزد وى روانه كرده، تا به صورت دو متخاصم مخاصمه راه بیندازند و او را به خطاى خود متوجه سازند پس حضرت داوود توبه كرد و آن قدر گریست كه از اشك چشم او گندمى آب خورد و رویید.

 

 
+ نوشته شده در پنج شنبه 24 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,داوود و بتسامه,عاشقانه های جهان,عاشقانه های عربی, ساعت 12:27 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿5﴾ وَ الرُّوحُ الَّذِي هُوَ عَلَى مَلَائِكَةِ الْحُجُبِ .

(5) و روح که بر فرشتگانِ حجاب‌ها گمارده‌ای.
 




﴿6﴾ وَ الرُّوحُ الَّذِي هُوَ مِنْ أَمْرِكَ ، فَصَلِّ عَلَيْهِمْ ، وَ عَلَى الْمَلَائِكَةِ الَّذِينَ مِنْ دُونِهِمْ مِنْ سُكَّانِ سَمَاوَاتِكَ ، وَ أَهْلِ الْأَمَانَةِ عَلَى رِسَالاتِكَ
(6) و جانی است که از مشرق فرمانت طلوع کرده؛ پس بر همۀ آنان درود فرست و بر فرشتگانی که از نظر مرتبه و مقام پایین‌تر از آنان‌اند؛ فرشتگانی که ساکنان آسمان‌هایت هستند و بر پیام‌هایت امین‌اند.

 

+ نوشته شده در پنج شنبه 24 تير 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 12:25 توسط آزاده یاسینی


شعر

 مرد آنست که در عشق صداقت دارد

در رهِ منزلِ لیلاش، شهامت دارد
مرد آنست که در قهر وُ جدایی حتّی
از عزیزش همه جا قصدِ حمایت دارد
مرد آنست که وقتی دلِ او درگیر است
در نه گفتن به هوس، دستِ صراحت دارد
مرد آنست که وقتی گُلِ او غمگین است
در به رقص آورِیَش، سازِ درایت دارد
مرد آنست که حتّی جسدِ بی جانش
با رقیبان سرِ معشوق، رقابت دارد!
"ای که از کوچه معشوقه ما میگذری"
چشم درویش بکن! عشق، قداست دارد

محمد صادق زمانی
+ نوشته شده در پنج شنبه 24 تير 1400برچسب:شعر,محمد صادق زمانی,مرد آنست که در عشق صداقت دارد,در رهِ منزلِ لیلاش، شهامت دارد,مرد,عشق قداست دارد, ساعت 12:23 توسط آزاده یاسینی


داستان

 به خدا گفتم!

چرا مرا از خاک آفریدی؟
چرا از آتش نيستم !؟
تا هرکه قصد داشت بامن بازی کند،
او را بسوزانم!
خدا گفت: تو را از خاک آفريدم..
تا بسازي ! . . . نه بسوزاني!
 از خاک آفریدم تا اگر آتشت زنند ! . . .
باز هم زندگي کني و پخته تر شوي . . .
تو را از خاک آفریدم تا در قلبت دانهٔ عشق بکاري ! . . .
و رشد دهي و از ميوهٔ شيرينش زندگی را دگرگون سازی ! . . .
+ نوشته شده در پنج شنبه 24 تير 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,چرا خاک,بسازی و بسوزی, ساعت 12:22 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

از رنج كشيـــــــــــــدن آدمي حر گردد                    

قطره چو كشـــد حبس صدف در گردد

گر مال نمـــــــــاند سر بماناد به جاى                    

پيمانه چو شد تهي دگـــــــــر پر گردد

+ نوشته شده در پنج شنبه 24 تير 1400برچسب:اشعار خیام,شعر, ساعت 12:21 توسط آزاده یاسینی


سخن امام موسی کاظم

  قَالَ عليه‌السلام: إِذَا كانَ الْجَوْرُ أَغْلَبَ مِنَ الْحَقِّ لَمْ يحِلَّ لِأَحَدٍ أَنْ يظُنَّ بِأَحَدٍ خَيراً حَتَّى يعْرِفَ ذَلِك مِنْهُ.(کافی، جلد۵، صفحه۲۹۸)

فرمود: آن هنگام که ستم بر حق چیره آمد و بیشتر شد، براى هیچ کس جایز نباشد که به کسى نیک گمان باشد تا آن زمان که به نیکى او آگاهى یابد.

 

 

 

 


 

 

+ نوشته شده در پنج شنبه 24 تير 1400برچسب:سخن امام موسی کاظم,اس ام اس,پیامک, ساعت 12:19 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

   کلئوپاترا و آنتوان

کمتر کسی است که کلئوپاترای هفتم را به خاطر قدرت افسانه ای، اغواگری و همچنین زیرکی بی همتایش در شکل گیری اتحاد بین روم و مصر نشناسد. داستان از آنجا آغاز شد که مارک آنتونی در سال 41 پیش از میلاد، فرمانروایی نواحی شرقی امپراتوری روم را به عهده گرفت و همان ابتدای کار برای نشان دادن قدرتش، کلئوپاترا ملکه مصر را - که کشورش زیر سلطه روم قرار داشت - به اتهام کمک به دشمنان امپراتوری به پیشگاه خود فرا خواند اما کلئوپاترا با ظاهری آراسته و لباسی که گفته می شد جامه ونوس رب النوع عشق روم بوده، به حضور مارک رفت و قلبش را به تپش انداخت.این شروع عشقی بود که باعث شد مارک آنتونی همراه کلئوپاترا به اسکندریه برود و متعهد شود از شه بانوی مصر و کشورش در برابر تهدیدات دشمنان خارجی محافظت کند. با اینحال مارک سال بعد به روم برگشت تا وفاداری اش را به اکتاویون، شریکش در حکومت پهناور روم به اثبات برساند.در این گیرودار کلئوپاترا، دوقلوهایی برای مارک به دنیا آورد و با کامیابی بیشتر حکومت بر مصر را ادامه داد اما چند سال بعد زمانی که مارک آنتونی به مصر برگشت، کلئوپاترا اعلام کرد فرزند دیگرش «سزارین» (که پسر سزار بود) جانشین بر حق پدرش در حکومت مصر است. این ادعا تبدیل به جنگ روانی بین دو امپراتوری شد. اکتاویون معتقد بود مارک کاملا زیر پرچم کلئوپاترا جای گرفته و دیگر اختیاری از خود ندارد. او در سال 32 پیش از میلاد، بر ضد کلئوپاترا اعلام جنگ کرد و یک سال بعد، سپاه کلئوپاترا و آنتونی را در جنگ آکتیوم شکست داد و به مصر رسید. بعد از این شکست بزرگ، کلئوپاترا به مقبره ای که برای خودش ساخته بود پناه برد. مارک آنتونی هم که فکر می کرد کلئوپاترا کشته شده، خود را با شمشیر به هلاکت رساند.

 

 

 

+ نوشته شده در سه شنبه 22 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,کلئوپاترا و آنتوان,عاشقانه های جهان,عاشقانه های اروپایی, ساعت 14:21 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿3﴾ وَ مِيكَائِيلُ ذُو الْجَاهِ عِنْدَكَ ، وَ الْمَكَانِ الرَّفِيعِ مِنْ طَاعَتِكَ .

(3) و میکائیل که نزد تو، صاحب مقام و مرتبه است و به دلیل طاعتت دارای درجه‌ای بلند است.
 





﴿4﴾ وَ جِبْرِيلُ الْأَمِينُ عَلَى وَحْيِكَ ، الْمُطَاعُ فِي أَهْلِ سَمَاوَاتِكَ ، الْمَكِينُ لَدَيْكَ ، الْمُقَرَّبُ عِنْدَكَ
(4) و جبرئیل که امین بر وحی توست و در میان اهل آسمان‌هایت مورد اطاعت است؛ فرشته‌ای که در پیشگاهت ارجمند و نزد حضرتت مقرّب است.

 

+ نوشته شده در سه شنبه 22 تير 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 14:20 توسط آزاده یاسینی


شعر

 یاد من باشد فردا دم صبح

جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب ، زمین...
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانه ی دل، بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی
 
سهراب سپهری


داستان

 ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠،ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان. ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨد، ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﻏﺮﯾﺐ.ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ.معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ، ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ. ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻡ.ﺗﻮ اصفهان، ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ.ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ بی حوصله ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ من!ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ می گفت: ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ.ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. دز ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ.ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ می خوردم ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!!ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ.......ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ، ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ مهربان ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ.ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ تميز ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ.ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ.می دوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ.ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ، ﻣﺸﻖ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ. ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ!ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ...ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ!! ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺧﻂ می زدن ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ.ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ، ﺑﺎ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ.ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ.ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ می نوشت،ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟!!!ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ!!ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ.ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ! ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ...ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ، ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ.ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ، ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ.ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ، ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ.شاگرد تنبل

 

 
+ نوشته شده در سه شنبه 22 تير 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,شاگردتنبل,آموزگار خوب,آموزگار بد اخلاق,معلم,استاد, ساعت 14:16 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

از آمــــــــــــــــدنم نبود گردون را سود                    

وز رفتن من جـــــــــاه و جلالش نفزود

وز هيچ كسي نيز دو گوشـــم نشنود                    

كاين آمدن و رفتنم از بهــــــــر چه بود

+ نوشته شده در سه شنبه 22 تير 1400برچسب:اشعار خیام,شعر, ساعت 14:14 توسط آزاده یاسینی


سخن امام موسی کاظم

 قَالَ عليه‌السلام لِبَعْضِ وُلْدِه‏: إِياك وَ الْمِزَاحَ فَإِنَّهُ يذْهَبُ بِنُورِ إِيمَانِك وَ يسْتَخِفُّ مُرُوَّتَك وَ إِياك وَ الضَّجَرَ وَ الْكسَلَ فَإِنَّهُمَا يمْنَعَانِ حَظَّك مِنَ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ.(وسائل الشیعة، جلد۱۶، صفحه۲۳)


به یکى از فرزندانش فرمود: از شوخى دورى گزین؛ زیرا نور ایمانت را از بین می‌برد و از جوانمردى تو می‌کاهد و از بى‏قرارى و تنبلی بپرهیز؛ زیرا آن دو، تو را از نصیب دنیا و آخرت، باز دارند.
+ نوشته شده در سه شنبه 22 تير 1400برچسب:سخن امام موسی کاظم,اس ام اس,پیامک, ساعت 14:12 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 کلئوپاترا و ژولیوس سزار (ملکه مصر و سردار روم)

کلئوپاترا یکی از فرعون های مصر بود. وی در سال 69 قبل از میلاد متولد شد و در سال 30 پیش از میلاد درگذشت.کلئوپاترا شاهزاده خانمی مصری بود. پدرش فرعون بطلمیوس دوازدهم نام داشت. کلئوپاترا دختری باهوش و زیرک و فرزند مورد علاقه پدرش بود. او درباره حکومت داری چیزهای زیادی از پدرش آموخت.خانواده کلئوپاترا به مدت 300 سال بر مصر حکومت کرده بود. سلسله حکمرانی آنها بطلمیوس نام داشت و به وسیله اسکندر مقدونی تأسیس شده بود. (بطلمیوس پسر یکی از ژنرال های اسکندر مقدونی بود که حاکم مصر شد) خاندان بطلمیوس در حالی بر کشور مصر حکومت می کردند که در واقع از تبار یونانی ها بودند.کلئوپاترا به زبان یونانی صحبت می کرد، می خواند و می نوشت. او بر خلاف بسیاری از بستگانش، زبان های دیگر از جمله لاتین را نیز آموخت.وقتی کلئوپاترا هجده ساله بود پدرش درگذشت. بطلمیوس دوازدهم تاج و تخت را هم برای کلئوپاترا و هم برادر کوچک ترش بطلمیوس سیزدهم به جا گذاشت. کلئوپاترا و برادر ده ساله اش ازدواج کردند و به صورت مشترک بر مصر حکومت می کردند.از آن جایی که کلئوپاترا خیلی بزرگ تر از برادرش بود به سرعت کنترل اوضاع را به عنوان حاکم اصلی مصر در دست گرفت ولی وقتی برادرش بزرگ تر شد قدرت بیشتری را طلب کرد. سرانجام هم کلئوپاترا را از کاخ بیرون کرد و مقام فرعونی را تصاحب کرد.زن سياست‌مدار و زيرك مصري، فرصت را براي تسخير قلب «ژوليوس سزار» ،فرمانروا و حاكم روم، فراهم ديد تا به كمك او حكومت از دست رفته‌اش را به دست آورد. «كلئوپاترا» با لباسي فاخر و عطري خوش‌بو ، داخل قاليچه‌اي كه براي هديه نزد «ژوليوس سزار» مي‌بردند، پنهان شد. هنگامي كه قالي باز شد و «كلئوپاترا» از درون آن بيرون آمد، بدون اينكه به كسي فرصت اعتراض دهد، لب به سخن گشود و با چنان فصاحتي سخن گفت كه در همان آغاز سخن، سزار فريفته اين زن فتان شد و مسير تاريخ جهان با سخنان «كلئوپاترا» تغيير كرد.حمايت «ژوليوس سزار» از «كلئوپاترا» موجب شد، در جنگي كه بين خواهر و برادر روي داد، «پتولمي دوازدهم» كشته شود و با كشته شدن او «كلئوپاترا» ملكه و فرمانرواي مصر شد.ماه عسل «سزار» و «كلئوپاترا» براي مدت يك ماه در طول رودخانه «نيل» آغاز شد و در اين مدت «كلئوپاترا» از سزار باردار شد و در سال 47 قبل از ميلاد پسري به دنيا آورد كه او را «سزاريون» يا پسر سزار ناميدند.در اين زمان بود كه «ژوليوس» از طرف سناي روم «ديكتاتور مادام الامر» رم معرفي شد. در آن زمان ديكتاتور صفت محترمي بود كه تنها در اختيار افرادي گذاشته مي‌شد كه اختيارات تام داشتند.«سزار» در معبد «ونوس» مجسمه‌اي طلايي از «كلئوپاترا» را نصب كرد و به نمايش گذاشت. او حتي صندلي طلايي براي «كلئوپاترا» در سناي رم تهيه ديده بود تا هر گاه كه مايل بود به مجلس وارد شود و بر جايگاه مخصوص خود بنشيند.اين خوشبختي با كشته شدن «ژوليوس» در مجلس سنا به ضرب چاقو پايدار نماند.«كلئوپاترا» كه جان خود را در خطر ديد به همراه پسرش به مصر بازگشت و چندي به رسيدگي مشكلات مردم و قحطي گذراند.سناي رم پس از كشته شدن ژوليوس سزار، يك هيات سه نفري را به جاي او برگزيد. اين سه «اوكتاويان»،‌ «ماركوس آنتونيوس» و «ليپدوس» بودند. «ماركوس آنتونيوس» كه در تاريخ به نام «مارك آنتوني» شناخته شده پس از استقرار حكومت براي توسعه قلمرو رم به سوي شرق لشكركشي كرد.«مارك آنتوني» پيش از ادامه سفر خود در جزيره «تارسوس» لنگر انداخت و يك كشتي نزد «كلئوپاترا»‌ فرستاد تا او را براي مذاكره با «مارك آنتوني» بياورند. كلئوپاترا كه بار ديگر فرصتي را براي تسخير قلب
 
مرد حاكم بر رم يافته بود، برخلاف ديدار خود با «ژوليوس سزار» با ناوگان عظيم به ديدار او شتافت. اين بار هم موفق شد و «مارك آنتوني» با ديدار اين زن بيست ساله و نازك اندام به او دل باخت. اين ديدار، «مارك آنتوني» را از ادامه لشكركشي خود بازداشت و حتي پس از بازگشت به رم هم تاب دوري نياورد و به عنوان بازديد ملكه مصر به اين كشور سفر كرد. پس از ورود او به مصر به درخواست «كلئوپاترا» آن دو با هم ازدواج كردند.اندكي بعد در سال 40 قبل از ميلاد «كلئوپاترا» براي «مارك» دختر و پسري دوقلو به دنيا آورد. نام دختر را «سلنه» و نام پسر را «الكساندر هليوس» ناميد. «مارك آنتوني» پس از بازگشت به رم با شركت در سنا به شرح موفقيت‌هاي خود پرداخت. اما او مي‌دانست بدون جلب موافقت «اوكتاويان»، رقيب خود نمي‌تواند كاري از پيش ببرد. بنابراين به پيشنهاد «اوكتاويان»،‌ «مارك آنتوني» با خواهر او «اوكتاويا» ازدواج كرد. اما سوداي عشق «كلئوپاترا»،‌ «مارك آنتوني» را راحت نمي‌گذاشت.او به مصر بازگشت و در جشني، رسما ازدواج خود با «كلئوپاترا» را اعلام كرد. او در مذاكره و قراردادي اداره كشورهاي سوريه،‌ لبنان، فلسطين كنوني و قسمتي از دره اردن را به «كلئوپاترا» واگذار كرد.«كلئوپاترا» كه در پي تسخير جهان بود، «مارك» را بر آن داشت تا به سوي ايران لشكركشي كند. در اين لشكر كشي «كلئوپاترا» به دليل باردار بودن «مارك آنتوني» را همراهي نكرد و اشكانيان شسكت سختي به «مارك» وارد كردند. «اوكتاويان» از فرصت استفاده كرد و دست به تحريكاتي عليه «مارك آنتوني» زد. مارك آنتوني پس از شنيدن اين اخبار، حكم طلاق «اوكتاويا» را داد.اين امر باعث شكل‌گيري جنگي سرنوشت ساز بين «اوكتاويان» و «مارك آنتوني» شد. اين جنگ در سال 30 پيش از ميلاد درگرفت. در هنگام جنگ به «مارك آنتوني» خبر دادند كه «كلئوپاترا» خودكشي كرده است. پس از شنيدن اين خبر او به سبك روميان خود را روي خنجر تيزي انداخت اما مجروح شد. پس از اقدام او به خودكشي به او خبر دادند كه «كلئوپاترا» زنده است. او از همراهانش خواست تا او را نزد «كلئوپاترا» ببرند.«كلئوپاترا» با ديدن بدن خوني شوهرش آشفته شد. «مارك آنتوني» در دستان او جان داد. «كلئوپاترا» با «اوكتاويان» وارد مذاكره شد تا جان پسر خود را نجات بدهد. كلئوپاترا كه پس از مرگ «مارك آنتوني» چندي را در بستر بيماري گذرانده بود، به محض اينكه احساس كرد حالش بهتر شده است، بهترين لباسش را پوشيد و به بهترين وجه آرايش كرد و با سم مار خودكشي كرد. «كلئوپاترا» در سن 38 سالگي در حالي كه تمام جواهراتش را به بدن خود آويخته بود، درگذشت
+ نوشته شده در یک شنبه 20 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,کلئوپاترا و ژولیوس سزار,عاشقانه های جهان,عاشقانه های اروپایی, ساعت 18:14 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿1﴾ اللَّهُمَّ وَ حَمَلَةُ عَرْشِكَ الَّذِينَ لَا يَفْتُرُونَ مِنْ تَسْبِيحِكَ ، وَ لَا يَسْأَمُونَ مِنْ تَقْدِيسِكَ ، وَ لَا يَسْتَحْسِرُونَ مِنْ عِبَادَتِكَ ، وَ لَا يُؤْثِرُونَ التَّقْصِيرَ عَلَى الْجِدِّ فِي أَمْرِكَ ، وَ لَا يَغْفُلُونَ عَنِ الْوَلَهِ إِلَيْكَ

(1) خدایا! و حاملان عرشت؛ آن بزرگوارانی که از تسبیح گفتن برای تو سست و بی‌حال نمی‌شوند و از منزه و پاک دانستنت به ستوه نمی‌آیند و از بندگیت خسته و وامانده نمی‌گردند و کوتاهی در عمل را بر کوشش در اجرای دستورت ترجیح نمی‌دهند و از شیفتگی و سرگشتگی نسبت به تو، غفلت نمی‌ورزند.
 





﴿2﴾ وَ إِسْرَافِيلُ صَاحِبُ الصُّورِ ، الشَّاخِصُ الَّذِي يَنْتَظِرُ مِنْكَ الْإِذْنَ ، وَ حُلُولَ الْأَمْرِ ، فَيُنَبِّهُ بِالنَّفْخَةِ صَرْعَى رَهَائِنِ الْقُبُورِ .
(2) و اسرافیل که صاحب شیپور است؛ آن بلند مرتبه‌ای که چشم به راه اجازه و فرود آمدن دستور از جانب توست؛ که با رسیدن فرمانت با یک بار دمیدن در شیپور، افتادگان در زندان گور را، از خواب مرگ بیدار ‌کند.

 

+ نوشته شده در یک شنبه 20 تير 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 18:10 توسط آزاده یاسینی


شعر

 تا که از در،درآمدم بی تو

اشک من بر تن خیابان ریخت
بی تو رفتم کمی قدم بزنم
اشک من پا به پای باران ریخت
روز روشن کنار پنجره ها
دفترت را سیاه می کردی
ذوق می کرد آسمان وقتی
تو به باران نگاه می کردی..
تو اگر پیش من نباشی باز
غزلم را خراب خواهم کرد
من برای نوشتن از دریا
روی چشمت حساب خواهم کرد..
من چه کردم خلاف چشمانت
که نگاهم به راه ها مانده
من که یک عمر زندگی کردم
طبق دستور این دو فرمانده ...

محمد شریف
+ نوشته شده در یک شنبه 20 تير 1400برچسب:شعر,محمد شریف,من برای نوشتن از دریا,روی چشمت حساب خواهم کرد,,, ساعت 18:7 توسط آزاده یاسینی


داستان

 ﺭﻭﺯﯼ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺩﻭ ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻧﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻔﺖ ﺧﻮﺩ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺗﭙﻞ ﻣﭙﻞ ﺷﮑﺎﺭ می کرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ می برد.ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻣﺎﺩﻩ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺟﻔﺖ ﺧﻮﺩ ﻋﺸﻖ می ورزید ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﻟﺒﺮﯼ می کرد.ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺜﻞﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﯿﭻ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ...ﯾﮏ ﺷﺐ ﺗﻮﯼ ﺗﺨﺖ، ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻣﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺟﻔﺘﺶ ﮔﻔﺖ: ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ؟ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻧﺮ: ﺍﻭﻫﻮﻡ، ﭼﺮﺍ نمی خوابی؟ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻣﺎﺩﻩ: ﻧمی دونم، خوابم نمی بره، راستش می خوام ﯾﻪﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻢ ﻭﻟﯽ می ترسم ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺸﯽ!!ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻧﺮ: ﺟﻮﻥ ﺩﻟﻢ، ﺑﮕﻮ ﻋﻤﺮﻡ !!ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻣﺎﺩﻩ: ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻩ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﯽ ﻗﺮﺑﻮ نت ﺑﺮﻡ ﻣﻦ !!ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﻭﺯﺍ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﺮﯼ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺮﻧﻤﯿﮕﺮﺩﯼ، ﻣﻦ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺣﻮﺻﻠﻢ ﺳﺮﻣﯿﺮﻩ ﻭ نمی دونم ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻢ!ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻧﺮ: ﺧﺐ؟!ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻣﺎﺩﻩ: ﻣﻦ ﺑﭽﻪ می خوام ﻋﺰﯾﺰﻡ!ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻧﺮ: ﺗﻮﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺻﺪﺍﯼ ﻭﻧﮓ ﻭﻧﮓ ﺑﭽﻪ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﺎﺩ، ﻗﺒﻠﻦ ﮐﻠﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ ﺗﻮ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻧﯿﺎﺭﯾﻢ.ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻣﺎﺩﻩ: می دونم ﺟﻮﺟﻮ، ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺍﻭﻥ ﺩﻡ ﺩﺭﺍﺯﺕ ﺑﺮﻡ، ﺧب ﻣﻦ ﺣﻮﺻﻠﻢ ﺳﺮ ﻣﯿﺮﻩ، ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻢ ﻋﺎﺧﻪ؟؟ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻧﺮ: ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯿﺮﻡ یه موبایل می گیرم برات. واتس آپ و وی چت هم نصب می کنم تاﺳﺮﮔﺮﻡ ﺑﺸﯽ، ﺧﻮﺑﻪ؟؟ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻣﺎﺩﻩ: ﻋﺎشقتم، ﻋﺸﻘﻢ!!!ﻭ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺴﻞ ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭﻫﺎ ﻣﻨﻘﺮﺽ ﺷﺪ..حالا بشين هي با موبايلت ور برو!!دایناسورها

+ نوشته شده در یک شنبه 20 تير 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,دایناسور,طنز, ساعت 18:5 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام


اجرام كه ساكنـــــــــــــــان اين ايوانند                    
اسبـــــــاب تـــــــردد خــــــــردمنـدانند
هان تا ســــــــر رشته خرد گم نكني                    
كانان كه مدبــــــرند ســــــــــــرگردانند
 
+ نوشته شده در یک شنبه 20 تير 1400برچسب:اشعار خیام,شعر, ساعت 18:4 توسط آزاده یاسینی


سخن امام موسی کاظم

 قَالَ عليه‌السلام: لَا تُذْهِبِ الْحِشْمَةَ بَينَك وَ بَينَ أَخِيك وَ أَبْقِ مِنْهَا فَإِنَّ ذَهَابَهَا ذَهَابُ الْحَياءِ.(کافی، جلد۲،‌ صفحه۶۷۲)


فرمود: احترام بین خویش و برادرت را از میان مبر و اندکى از آن را باقى گذار؛ چرا که از میان رفتن احترام در واقع از میان رفتن حیاست.
+ نوشته شده در یک شنبه 20 تير 1400برچسب:سخن امام موسی کاظم,اس ام اس,پیامک, ساعت 18:2 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 طاهر و زهره

درولایت بزرگ تاتار پادشاهی به نام بابا خان حکمرانی‌می‌کند که او و وزیرش‌باهرخان از پروردگار مسئلت می‌کنند که به آنها فرزندی‌ اهدا نماید.در همان شب وزیر خواب می بیند که هریک ازآنها فرزندی در آغوش دارند.از این رو عهد می بندند که هرگاه یکی ازآنها صاحب دختر و دیگری صاحب پسر شوند این دو را به عقد یکدیگر درآورند.این تعهد بصورت عهدنامه ای رسمی به مهر پادشاه ممهور می گردد.با گذشت زمان پادشاه صاحب دختری به نام زهره و وزیر صاحب پسری به نام طاهر می شود.وزیرپس ازچندی دار فانی را وداع می گوید وپادشاه ازعهد خویش پشیمان می شود.زهره و طاهر که در مکتب ملانفس تعلیم می یابند.زهمان آغازبه یکدیگر عشق می ورزند.این دو از عهدنامه ممهور پادشاه نیز بی اطلاعند.اما روزی پیرزن کرباس بافی آنها را از این عهدنامه مطلع می کند.زهره و طاهر پیمان می بندند که تا ابد به این عهدنامه پایداربمانند. روزی باغبان پادشاه به نام حسن فضول با مشاهدۀ زهره و طاهر در باغ ،گزارش امر را به اطلاع پادشاه می رساند0شاه دستور می دهد طاهر را دستگیرکنند. او را درون صندوقی جا می دهند وبه دریا می اندازند. سپس از زهره تقاضا  می کند از این عشق منصرف شود.زهره اعتنایی به این تقاضا نمی کند و نهایتاً به هجران از وطن تن می دهد. صندوق سه ماه روی رود فرات که از شهر بغداد می گذرد،سرگردان است. عادل شاه پادشاه بغداد سه دختردارد به نامهای جهانگیر، شهدی جان وماهیم جان. هریک ازاین سه دختر چهل کنیز جداگانه دارند. ماهیم جان شبی جوانی را درخواب می بیند و هویتش را جویا می شود. جوان در جواب می‌گوید که اهل ولایت تاتاراست وپدرش باهر و خودش طاهر نام دارد. ماهیم جان از خواب بیدار می شود و درباغ به گردش می پردازد. هنگام گردش ناگهان متوجه می ‌شود که شیئ سیاه رنگ روی آب فرات در حرکت است. با نزدیک شدن به آن در می یابد که صندوقی روی آب است. بلافاصله دستورمی دهد صندوق را بیرون آورند. ماهیم جان جوان زیبا وبی هوشی را در آن می یابد که به خواب فرو رفته است. کنیزان با پاشیدن گلاب جوان را به هوش می آورند. وپادشاه صندوق را به ماهیم جان اهدا می کند. اما طاهرمدام به یاد زهره اشک می ریزد. هفت سال این ماجرا می گذرد. در این مدت کنیزان ماهیم،سکوت طاهر را حاکی از رضایت او می دانند و ماهیم را به عقد او درمی آورند. طاهر همچنان به ماهیم بی علاقه است و بالأخره او را از وجود معشوقه اش زهره آگاه می سازد اما عشق ماهیم به طاهر روز به روز شدت می یابد. روزی طاهر پیغامی برای زهره می فرستد. پیغام به صورت صدای درخت به گوش زهره می رسد. زهره همراه کنیزان خود درباغ به گردش می پردازد اما اثری از طاهر نمی یابد و در نتیجه بی هوش می شود و در بستر مرگ به خواب می رود او به پدرش می گوید که جزطاهر خوشی دیگری ندارد و مردن برای او بهتر ازسوختن در عشق طاهر است. برادر پادشاه پسری به نام قره باطیردارد. شاه،زهره را

به عقد قره باطیر در می آورد. زهره به این ازدواج تن نمی دهد و قره باطیر را مجبور می کند تا او راترک کند.او بدون طاهر روز به روز درمانده تر می شود. کنیزان به منظور بهبود حال او مصمم می شوند یکی از همکاران خود به نام گوهر را با لباس قلندری برای یافتن طاهر مامور کنند. در این میان قلندری به نام واحد که عاشق دختری به نام شهدی جان است، زهره را از مأمور کردن گوهر،با توجه به اینکه او دختر است بر حذر می دارد و خود را برای این منظور پیشنهاد می کند. زهره با پیشنهاد او موافقت می کند و قلندر پس از پیمودن راه های طولانی بالأخره به بغداد می رسد و سراغ طاهر را می‌گیرد. او در میان جمعی از مردم سؤال می کند: که آیا در میان شما فردی وجود دارد که مانند او درآتش عشق سوخته باشد؟ این سؤال موجب می شود که طاهر پس از اعتماد به گفته قلندر پیغام زهره را از وی دریافت کند. طاهر از عادل شاه رخصت می طلبد تا نزد زهره برود. شاه به او پیشنهاد می کند که با دخترش ماهیم ازدواج را تمام نماید. طاهر این پیشنهاد را رد می کند و با کسب اجازه از ماهیم و مادرش به دیار خود تاتار برمی گردد دربین راه به دو گروه از راهزنان برخورد می کند. هردو گروه پس از اطمینان از حقانیت عشق طاهر به زهره او را رها می کنند. طاهر پس از رهایی از دست راهزنان با کوه سیاهی مواجه می شود. اما توسل او به پروردگار باعث می شود تا کوه تکه تکه شود و مسیر او باز گردد. در این موقع او از دور ولایت تاتار را مشاهده می‌کند. در راه و در شهر فرح‌داد، ناگهان فردی نقابدار در برابر او ظاهر می شود. طاهر از او در خواست می‌کند نقابش را بردارد اما اوجواب می دهد. اگرمن نقابم را بردارم توازعشق زهره منصرف خواهی شد. طاهر در ادامه سفر به سوی تاتار،مرد ریش سفیدی را ملاقات می کند. در جواب این مرد ریش سفید که از او مکان و هدف سفرش را جویا می شود، چگونگی ماجرای عشق خود را به زهره شرح می دهد. مرد ریش سفید که خود را «ملاملعون شیخ عبدالله» نامیده است، گریه کنان به طاهر می گوید که زهره با قره باطیر ازدواج کرده ودر نتیجه، رفتن او نزد زهره بی ثمراست. طاهر به گفته های او اعتنا نمی کند و به سفر خود ادامه می دهد و به محض رسیدن به دروازۀ شهر سراغ زهره را می گیرد. به او خبر می دهند که زهره هم اکنون در کوشک(اقامتگاه)خود حضور دارد. او بلافاصله به جوار کوشک زهره می رود و متوجه می شود که او در خواب است. برای بیدار کردن او مقام مخمس(از مقام های موسیقی ترکمن) را اجرا می کند. زهره با این تصور که قره باطیر نزد او آمده است، رنجیده خاطر گشته کم کم خود را به خواب می زند و اعتنایی به او نمی کند، اما ناگهان متوجه می شود که طاهر در کنار او ایستاده است.
 
زهره و طاهر با دیدار یکدیگر بی هوش ونقش بر زمین می شوند. سپس آنها با یکدیگر از رنج ها و مشقاتی که طی سالها متحمل شده اند، صحبت می کنند. زهره به طاهر هشدار می دهد که هرگاه شاه از حضورش اطلاع یابد او را به قتل خواهد رساند. ازاین رو طاهر را در صندوقی پنهان می کند و آن را به دایۀ خود می سپارد. روزها به همین منوال سپری می شوند تا اینکه کنیز پیری که درخانۀ دایه ساکن است و نسبت به دایه عداوت دارد، طاهر را تهدید می کند که اگر غزل عاشقانه نسراید، حضور او را به شاه اعلام خواهد کرد. این تهدید موجب می شود که سایر کنیزان را به قتل برسانند. بالأخره به پيشنهاد یکی از کنیزان زهره که گلزاده نام دارد، زهره و طاهر با خطبۀ عقد ملا نفس با یکدیگر ازدواج می کنند. پادشاه با این تصور که زهره به عقد قره باطیر درآمده است، دستور می دهد نه شبانه روز جشن گرفته شود. در این میان باغبان (حسن فضول) محمد یعقوب خان وزیر جدید پادشاه را از واقعیت ماجرا مطلع می کند. او نیز مراتب را به اطلاع پادشاه می رساند. شاه خشمگین می شود و دستور می دهد تا ملا نفس آخوند و باغبان را احضار نمایند. باغبان جریان عقد و مراسم نه شبانه روز جشن و ازدواج زهره و طاهر را به اطلاع شاه می رساند. شاه دستور می دهد طاهر را دستگیر و اعدام کنند. طاهر قبل از اعدام زهره را ملاقات و از او برای همیشه خدا حافظی می کند. تقاضای مکرر زهره از شاه برای عفو طاهر بی ثمر می ماند و سر طاهر به دست جلادان از تن جدا می شود. زهره در سوگ طاهر لباس سیاه بر تن می کند و در نهایت تألم روزی بر مزار او خود را با شمشیری بران می کشد. بازماندگان جد او، او را در کنار معشوقش طاهر به خاک می سپارند و قره باطیر با شنیدن خبر مرگ زهره، بلافاصله به سر قبر او می رود و او هم از شدت تأثر خود را می کشد و با توجه به وصیتش، در میان زهره و طاهر به خاک سپرده می شود. شبی شاه زهره را در خواب می بیند که از دنیا شاکی است. در این میان کاروانی  از دور ظاهر و معلوم می شود  که عادل شاه برای انتقام گیری از خون زهره و طاهر به سوی تاتار لشکرکشری می کند. در بین راه سپاه جرجان(گرگان) که حکمران آن کرم خوان است نیز به عادل شاه می پیوندد. آنها پس از گذشت نوزده روز به تاتار می رسند و سپاهیان باباخان را مغلوب می کنند. در همین حال حضرت علی و حضرت خضر بر سر مزار زهره و طاهر حضور می یابند و به قدرت پروردگار، روح در بدن آنها می دهند و آنها دوباره زنده می شوند. باباخان پدر زهره از او طلب بخشش می نماید، ولی زهره دستور می دهد او را به قتل برسانند. او ازطاهر تقاضای عفو می کند و با میانجیگری وی، زهره او را می بخشد.عادل شاه ماهیم جان را هم به عقد طاهردر می آورد  و باباخان را بار دیگر به حکمرانی ناحیه تاتار منصوب می کند و خود به موطنش بر می گردد. ماهیم همراه با زهره و طاهر در شهر تاتار اقامت می گزینند.
 

 

+ نوشته شده در پنج شنبه 17 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,طاهر و زهره,عاشقانه های جهان,عاشقانه های ترکمن, ساعت 12:16 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿25﴾ وَ عَرِّفْهُ فِي أَهْلِهِ الطَّاهِرِينَ وَ أُمَّتِهِ الْمُؤْمِنِينَ مِنْ حُسْنِ الشَّفَاعَةِ أَجَلَّ مَا وَعَدْتَهُ

(25) و از نیکی شفاعت و پذیرش میانجی‌گری او در مورد اهل بیت پاکیزه‌اش و امّت مؤمنش، بیش‌تر از آنچه به او وعده داده‌ای، به حضرتش اعلام کن.
 
 
 
 
 
 
 
﴿26﴾ يَا نَافِذَ الْعِدَةِ ، يَا وَافِيَ الْقَوْلِ ، يَا مُبَدِّلَ السَّيِّئَاتِ بِأَضْعَافِهَا مِنَ الْحَسَنَاتِ إِنَّكَ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ .
(26) ای که وعده‌ات تحقّق می‌یابد و عهدت قرین وفاست! ای که بدی‌ها را، به چندین برابر به خوبی‌ها تبدیل می‌کنی! همانا تو صاحب احسان و بخشش عظیمی.

 

 
+ نوشته شده در پنج شنبه 17 تير 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 12:15 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

گر هر دو دیده هیچ نبیند به اتفـــــاق

بهتر ز دیده‌ای که نبیند خطای خویش

+ نوشته شده در پنج شنبه 17 تير 1400برچسب:شعر,گر هر دو دیده هیچ نبیند به اتفـــــاق,بهتر ز دیده‌ای که نبیند خطای خویش, ساعت 12:14 توسط آزاده یاسینی


داستان

 ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کفش، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند.پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم. می گفت نون خوب خیلی مهمه! من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می گیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت.دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود.صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.برای یک لحظه خشکم زد! ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمی ریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمی ریم. خانواده ی اصغر این جوری نبود، در می زدند ومی اومدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد!!آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نامرتب بود؛ خسته بودم، تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم....چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید.پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟گفت: خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.گفت: حالا مگه چی شده؟


گفتم: چیزی نیست، اما …در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نون ها رو برات ببرم؟تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟نکنه برای همین شام نخورد؟از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه برمی دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟!!حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد: من آدم زمختی هستم. زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها!حالا دیگه چه اهمیتی داشت؟ این سر دنیا وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم. آخ! لعنتی!!!چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه...؟! میوه داشتیم یا نه …؟! همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست می گفت!نون خوب خیلی مهمه.من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد!اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی. نون سنگک خشخاشی دو آتشه هم یکی اش.چهار عدد کتلت

+ نوشته شده در پنج شنبه 17 تير 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,پدر و مادر,درگذشتگان,خانواده, ساعت 12:13 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

آرنــــــــــــــــد يكي و ديگرى برباينـــــد                    

بر هيچ كسي راز همي نگشـــــــايند

ما را ز قضــــــــا جز اين قدر ننمـــــايند                    

پيمانه عمر مــــــــا است مي‌پيماينــد

+ نوشته شده در پنج شنبه 17 تير 1400برچسب:اشعار خیام,شعر, ساعت 12:12 توسط آزاده یاسینی


سخن امام موسی کاظم

 قَالَ عليه‌السلام: لَيسَ حُسْنُ الْجِوَارِ كفَّ الْأَذَى وَ لَكنَّ حُسْنَ الْجِوَارِ الصَّبْرُ عَلَى الْأَذَى.(کافی، جلد۲، صفحه ۶۶۷)


فرمود: خوش‌همسایگى [تنها] خوددارى از آزار رسانى [به همسایه‏] نیست، بلکه خوش‌همسایگى صبر بر آزار [از جانب همسایه] است.
 
+ نوشته شده در پنج شنبه 17 تير 1400برچسب:سخن امام موسی کاظم,اس ام اس,پیامک, ساعت 12:7 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 گشتاسپ و كتايون (داستان هاي شاهنامه)


قيصر روم، سه دختر داشت كه هم زيبايي ظاهر داشتند و هم در وقار و متانت نامور بودند:
پسِ پرده ي قيصر آن روزگار
سه بُد دختر اندر جهان نامدار
به بالا و ديدار و آهستگي
به بايستگي هم به شايستگي
'كتايون' دختر بزرگتر قيصر بود و چون به سن رشد رسيد و آماده ازدواج شد، پدرش مهماني بزرگي برپا كرد و در آن، همه بزرگان سرزمين را همراه با فرزندانشان دعوت نمود. گشتاسپ، مردي غيررومي و ايراني، به سفارش دوستان به آنجا رفت تا با ديدن جشن و كاخ پادشاهي، دلتنگي هايش را فراموش كند. كتايون هيچ يك از بزرگ زادگان را نپسنديد، اما چون 'گشتاسپ' را ديد، خيلي زود دانست كه او همان مرد روياهايش است.خبر به قيصر رسيد كه دخترش عاشق مردي غيررومي شده است. قيصر برآشفت و گفت هرگز چنين ننگي را نمي پذيرد و دختر و پسر را با هم گردن خواهد زد:
چنين داد پاسخ كه دختر مباد
كه از پرده عيب آورد بر نژاد
اگر من سپارم بدو دخترم
به ننگ اندرون پست گردد سرم
هم او را و آنرا كه او برگزيد
به كاخ اندرون سر ببايد بريد
اسقف خردمند دربار، با شنيدن اين سخن، به قصير پند داد كه از خشونت بپرهيزد و به خواسته دخترش گردن نهد:
تو با دخترت گفتي انباز جوي (انباز = شريك)
نگفتي كه رومي سرافراز جوي
كنون جست آنرا كه آمدش خوَش 
تو از راه يزدان سرت را مَكَش
 
 
قيصر پذيرفت كه دختر با گشتاسپ ازدواج كند، به شرط آنكه از ارث محروم شود. كتايون اين شرط پذيرفت و با گشتاسپ از كاخ بيرون آمد.گشتاسپ كه از اين رفتار كتايون شگفت زده شده بود، از او پرسيد كه چرا از ميان بزرگ زادگان رومي، كسي را به همسري بر نمي گزيند تا هم تاج و تخت از كف ندهد و هم مايه شرمساري پدر نشود؟ كتايون زيركانه پاسخ داد كه اگر من خوشبختي را با تو و نه با تاج و تخت به دست مي آورم، تو چرا به آن چيزي مي انديشي كه من براي به دست آوردنت رها كردم؟
چنين گفت با دخترِ سرفراز
كه اي پروريده به نام و به ناز
ز چندين سر و افسر نامدار
چرا كرد رايت مرا خواستار؟
غريبي همي برگزيني كه گنج
نيابي و با او بماني به رنج؟
ازين سرفرازان همالي بجوي (همال = شريك، همسر)
كه باشد به نزد پدر آبروي
كتايون بدو گفت كاي بدگمان
مشو تيز با گردش آسمان
چو من با تو خرسند باشم به بخت
تو افسر چرا جويي و تاج و تخت؟
در اينجا نيز در پايان قصه، درسي كه در آن نهفته است از زبان يكي از شخصيت ها بازگو مي شود. اما به نظر مي رسد حكمت ديگري هم به صورت هوشمندانه در آغاز داستان آورده شد و آن برشمردن صفات كتايون بود: «نامدار؛ هم به بالا و ديدار و آهستگي و هم به بايستگي و به شايستگي». يعني دختري كه در عشق به همه چيز پشت مي كند و مورد تحسين يك ملت قرار مي گيرد، از نوع دختران هنجارگريز نيست، بلكه به آهستگي (فروتني) و شايستگي (صفات اخلاقي) نامدار و نيكنام است.همچنين، نداشتن تعصب قومي در عشق و عاشقي، يكي از بزرگترين درس هايي است كه مي توان از بسياري از داستان هاي شاهنامه، از جمله در 'گشتاسپ و كتايون' شاهد بود.
+ نوشته شده در سه شنبه 15 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,گشتاسب و کتایون,عاشقانه های جهان,عاشقانه های ایرانی, ساعت 14:36 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿23﴾ اللَّهُمَّ فَارْفَعْهُ بِمَا كَدَحَ فِيكَ إِلَى الدَّرَجَةِ الْعُلْيَا مِنْ جَنَّتِكَ

(23) خدایا! به خاطر مشقّت و زحمتی که در راه تو کشید، مرتبۀ او را به بالاترین درجه بهشت بالا بر.
 




﴿24﴾ حَتَّى لَا يُسَاوَى فِي مَنْزِلَةٍ ، وَ لَا يُكَافَأَ فِي مَرْتَبَةٍ ، وَ لَا يُوَازِيَهُ لَدَيْكَ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ ، وَ لَا نَبِيٌّ مُرْسَلٌ .
(24) تا جایی که هیچ فرشتۀ مقرّب و پیامبر مرسل، در پیشگاه حضرتت در قدر و منزلت و درجه و مرتبت، با او یکسان و برابر و موازی نشود.

 

+ نوشته شده در سه شنبه 15 تير 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 14:35 توسط آزاده یاسینی


شعر

پشت گوشی که گریه می کردی

زندگی را جواب می کردم
صاحِبِ اختیار اگر بودم
مرگ را انتخاب می کردم

..

قطع و وصلی..صدای گریه ی تو
طاقتم طاق می شود..آرام
گریه ات را اگر ادامه دهی
می نویسند؛شاعری ناکام....

..

ادعا می کنی نمی گریی
در صدایت نشسته گَرد غم
خوب من!فکر می کنی اینجا
لرزش شانه را نمی فهمم؟

..

تو اگر پیش من نباشی،باز
غزلم را خراب خواهم کرد
من برای نوشتن از دریا
روی چشمت حساب خواهم کرد..

محمد شریف
+ نوشته شده در سه شنبه 15 تير 1400برچسب:شعر,محمد شریف,من برای نوشتن از دریا روی چشمت حساب خواهم کرد,شاعر ناکام, ساعت 14:33 توسط آزاده یاسینی


داستان

 زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد...مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد!آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد.ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.وقتی منشی به خانه زن رسید، ... زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد. منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟زن جواب داد: نه، مهم نیست...وقتی خدا امر کند...حتی شیطان هم فرمان می برد!درخواست کمک

+ نوشته شده در سه شنبه 15 تير 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,پیرزن,مرد بی ایمان,شیطان, ساعت 14:31 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

آن كس كه زمين و چرخ و افلاک نهــاد                    

بس داغ كه او بر دل غمنـــــــــاک نهاد

بسيار لب چو لعل و زلفين چو مشک                    

در طبل زمين و حقــــــــــــه خاک نهاد

+ نوشته شده در سه شنبه 15 تير 1400برچسب:اشعار خیام,شعر, ساعت 14:29 توسط آزاده یاسینی


سخن امام موسی کاظم

 قَالَ عليه‌السلام:‏ أَرْبَعَةٌ مِنَ الْوَسْوَاسِ أَكلُ الطِّينِ وَ فَتُّ الطِّينِ وَ تَقْلِيمُ الْأَظْفَارِ بِالْأَسْنَانِ وَ أَكلُ اللِّحْيةِ وَ ثَلَاثٌ يجْلِينَ الْبَصَرَ النَّظَرُ إِلَى الْخُضْرَةِ وَ النَّظَرُ إِلَى الْمَاءِ الْجَارِي وَ النَّظَرُ إِلَى الْوَجْهِ الْحَسَنِ.( بحارالانوار، جلد۱۰، صفحه ۲۴۶)


فرمو‌د: چهار [کار] از وسوسه باشد: خوردن گل، ریزریز کردن گل، چیدن ناخن‏ها با دندان و ریش جویدن. و سه [چیز] به دیده روشنى بخشد: نگریستن به سبزه و نگریستن به آب روان و نگریستن به روى زیبا.
 
+ نوشته شده در سه شنبه 15 تير 1400برچسب:سخن امام موسی کاظم,اس ام اس,پیامک, ساعت 14:28 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 اصلی و کرم (رویداد عاشقانه تاریخی از دوران صفویه)

رویداد عاشقانه تاریخی از دوران صفویه بین کرم، شاهزاده عاشق و اصلی معشوقه اش در آذربایجان که بین ملل ترک روایت شده و از اهمیت زیادی برخوردار است.در شهر گنجه که سبز و کهنسال بود اربابی عادل و باخدا به اسم” زیاد خان” بود که فرزندی نداشت. او بارعیت از هر کیش و مذهبی که بودند مهربان بود و حتی خزانه‌داری داشت مسیحی به نام ” قارا کشیش” که چون دوچشم خویش از او مطمئن بود. ازبختِ بد ِروزگار او نیز فرزندی نداشت.روزی دومرد سفره‌ای دل می‌گشایند و عهد می‌بندند که اگر خدا آنان را به آرزوهاشان برساند و صاحب فرزندی شوند و یکی دختر باشد و دیگری پسر آنها را به عقد هم در آوَرَند. دعاهاشان مستجاب می‌گردد و بعد از نه ماه و نه روز هرکدام صاحب فرزندی می‌شوند. زیاد خان صاحب پسری به نام ” محمود ” می‌گردد و قارا کشیش صاحب دختری به اسم مریم.آنان دور ازچشم هم بزرگ می‌شوند و محمود به مکتب می‌رود و مریم پیش پدرش به درس و مشق می‌پردازد. پانزده سالشان می‌شود و برای یکبار هم شده همدیگر را نمی‌بینند.روزی محمود هوس شکار کرده و با لله اش” صوفی ” از کوچه باغی می‌گذشت که شاهین از شانه اش پر می‌گیرد و در هوای صید پرنده ای سوی باغی می‌رود و محمود هم به دنبال اش که ببیند کجا رفت.محمود خود را به باغ می‌رساند و وقتی شاهین را رو شانه ی دختری می‌بیند و نگاهشان درهم گره می‌خورَد ، محمود از اصل اش می‌پرسد و او می‌گوید :” اصل ام از تبار زیبایان و قبله ام قبله ی نور و یک عالم از قبیله ی شما جدا. مریم هستم دختر قارا کشیش.” کَرَم “کن و بیا شاهین خود ببر !”محمود می‌گوید : « از این به بعد تو ” اصلی ” باش و من ” کَرَم “.»کرَم انگشتری اش را به اصلی و اصلی هم دستمال ابریشمی‌اش را به کَرَم می‌دهد.کرم تا باشاهین اش از باغ بیرون می‌آید ، مدهوش و بی طاقت از از پا می‌افتد و ” صوفی ” می‌شتابد تا ببیند چه خبر است که می‌فهمد درد عشق به جان اش افتاده است.کَرَم به صوفی می‌گوید :
 
” چشمانش در روشنی، ستاره های آسمان بود و شرر های نگاهش شعله ی آتش داشت.آتش عشقش در جانم گرفت و این تب مرا خواهد کشت.”کَرَم در بستر بیماری می‌افتد و هر حکیمی‌که به بالین اش می‌آید چاره ی دردمندی اش را دوایی نمی‌یابد.طبیبان در درمان اش عاجزمی‌شوند و اما پیرزنی عارف ، از درد عشق می‌گوید. صوفی هم که تا حالا مُهرِ سکوت برلب زده بود به ناچار، پرده از راز عشق او برمی‌دارد.زیاد خان ، قارا کشیش را فرا می‌خواند و می‌گوید :” بی آنکه ما درفکرش باشیم ، تقدیر کار خودرا کرده است. عشق مریم ، آرام و قرار از محمود گرفته و حالا وقتش است که به عهد و پیمان خود عمل کنیم.”قارا کشیش از این حرف برآشفته شده و می‌گوید:” میدانی که کار محالی است ! شما مسلمانید و ما ارمنی. دین و آیین ما فرق می‌کند.”زیادخان از این حرف یکّه خورد و گفت :” ارمنی و مسلمان کدامه ؟ همه بنده ی خداییم و هر کاری راهی دارد. مرد است و عهدش !”قارا کشیش مهلتی سه ماهه خواست که سور و سات عروسی را جور کند و مژده به کَرَم بردند کارها روبه راه است.”سرِسه ماه ، کرم از کابوسی شبانه برخاست و افتاد به گریه و زاری و تا پدر و مادرش آمدند گفت :” خوابی دیدم که بد جوری مرا ترساند. دیدم طوفان شده و اصلی اسیر گرد و غبار ، مرتب ازمن دور می‌شود. در جایی بودم که درختان شکسته بودند و باغها همه ویران. هیچ جا و مکانی برایم آشنا نبود.”صبح که شد رفت اصلی را ببیند وداخل ِباغ ، دختری دید که فکر کرد اصلی است و شعری برایش خواند. اما دختره که روبرگرداند دید اصلی نیست و وقتی از زبان اوشنید که شبانه از اینجا گریخته اند طنین ساز و نوایش گوش فلک را پر کرد :” برف کوها آب و آبها سیل شود و زمین را در خودببلعد که در چشمانم ، عالَم همه تیره است. می‌ تقدیر و ساقیِ فلک در گردش و بزمند و این باده بر ما نوش باد. غمخوارم باشید و برایم دعا کنید که شاهین نازنینم را از آشیان دزدیده اند. من دنبالش می‌روم و اما این سفررا آیا برگشتی نیز خواهد بود ؟
 
”پدر هرچه اصرار و التماس کرد از سفر بازنمانْد او رفت که ازمادرش ” قمر بانو ” حلالیت بخواهد.لحظه ی وداع بود و صوفی و کرم آماده ی راه. آنها گاهی تند و گاهی آرام می‌رفتند و نه شب حالیشان بود و نه روز که که روزی از کاروانی سراغ گرفته و فهمیدند که قارا کشیش و عائله اش در گرجستان اند. در راه به دسته ای درنا برخوردند که دل آسمان را پرکرده و می‌رفتند طرف ” گنجه ” که کَرَم با ساز و نوا از شورعشق اش با آنها سخن ها گفت.به گرجستان که رسیدند خبر کشیش را از ” تفلیس ” گرفتند. نزدیکی های تفلیس بودند که کنار رود” کور چای ” به عده ای جوان برخورده و آنها وقتی گوش به ساز و آواز کرم دادند نشانی کشیش را از او دریغ نداشتند.کشیش که از دیدن کرم جا خورده بود گفت :” از کاری که کرده ام پشیمانم. اصلی آنقدر ازدوری تو در رنج است که لحظه ای آرام نمی‌گیرد.”اصلی و کرم همدیگر را دیدند و و قتی شرح عشق و فراق گفتند کرم گفت :” فردا به عقد هم درخواهیم آمد و چقدر مسرورم فقط خدا می‌داند !”کرم و صوفی شب را آرام و مطمئن می‌خوابند و اما شبانه ، باز کشیش ، اصلی را زورکی با خود می‌برد.سحرگاهان که کرم می‌فهمد باز رودست خورده است از راه و بیراه می‌روند که شاید خبری ازآنها بگیرند. کرم لباس خنیاگری به تن داشت به هر جا که می‌رسید ساز و نوایش را کوک کرده و از دلداده ی دلبندش می‌پرسید.صوفی و کرم ردپای آنها را از شهرهای ” قارص “و ” وان ” می‌گیرند و تا می‌پرسند می‌گویند که تازه راه افتاده اند.اما بشنویم از کشیش که به ” قیصریه ” می‌رسد و از پاشای آنجا امان می‌خواهد و از او قول می‌گیرد که نشانی او وخانواده اش ، مخفی بمانَد.کرم و صوفی سرگشته و آواره ی شهرها هستند و هیچ خبری از اصلی ندارند که روزی در گردنه ای گیر افتاده و مرگ را درجلوی چشمان خود می‌بینند. برف و بوران کم مانده بود آنها را از بین ببرد که ناگهان ، یک مرد نورانی می‌بینند که از مِه در آمده و به آنها می‌گوید :” غم نخورید و چشمانتان را یک لحظه ببندید.
 
”آنها تا چشم بر هم می‌زنند خود را در محلی باصفا دیده و هر چقدر می‌جویند خبری از آن مرد نورانی نمی‌یابند. در این هنگام یک آهوی زخمی‌، هراسان و گریزان خود را به کَرَم می‌رسانَد و کرم او را پناه داده و از تیررس صیاد دورش می‌کند و باز به همراه صوفی راه می‌افتند. بین راه به قبرستانی می‌رسند و کرم ، کله ی خشکیده ای می‌بیند و با او راز دل می‌گوید. همانطور که با دشتها ، کوهها ، و چشمه ها درد دل می‌کرد. می‌رسند به ” ارزروم ” و می‌فهمند که کشیش و خانواده اش در قیصریه اند.دشت و دمن سر سبز بود و نوعروسان و دختران در گشت و گذار و خنده هاشان با غمزه و عشوه آمیخته. کرم که غبار و خستگیِ راه به تن اش بود و لباسهای مندرس و زلفان بلندش با ریش و پشم صورتش قاطی شده بود ، به همراه صوفی در کوچه باغهای قیصریه بودند که بگو بخند نازنینان او را متوجه آنها نمود و ناگاه در میان آنان “اصلی ” را دید. در نگاه اول اصلی او را نشناخت و اما به یکباره فهمید که اوست و مدهوش بر زمین افتاد. وقتی به خود آمد و از آن خنیاگر خبر گرفت گفتند : ” ژنده پوشی بود که از در باغ راندیمش. ”کرم که سوگلی اش را باز یافته بود رو به حمام و بازار قیصریه نهاد و با ظاهری آراسته و لباسهایی فاخر ، برگشت منزل کشیش و با این بهانه که درد دندان دارد مادر اصلی او را به خانه راه داد و از دخترش خواست سرِ او را بر زانوان اش بگیرد تا دندان او را اگر کشیدنی است بکشد و اگر مرهمی‌می‌خواهد دوا و درمان کند. اصلی هم بی آن که به رویش بیاورد چنین کرد و اما از احوال آنان حالی اش شد که این باید کَرَم باشد. مادر اصلی گفت :” تو دردت چیزدیگری است و دندان را بهانه کرده ای. اما نوشداروی تو پیش من است و همین حالا بر می‌گردم. ”مادر اصلی سراسیمه از خانه بیرون زد و رفت کلیسا که قاراکشیش را خبر کند. اصلی و کرم تنها ماندند و از عشق و دلدادگی آنقدر گفتند و گفتند که زار گریستند و آخر سر ” اصلی ” گفت :” حکم است که سر از گردنت بزنند و اما من نامه ای به سلیمان پاشا می‌نویسم و در آن از عشق سوزان خود و سرنوشت تلخی که داشتیم سخن می‌گویم. او شاعر است و شاید که عشق را بفهمد. ”اصلی نامه اش را تازه تمام کرده بود که فرّاش های پاشا سر رسیده و او را کت بسته بردند به قصر قیصریه.
 
سلیمان پاشا که به قارا کشیش قول داده بود کرم را بخاطر مزاحمت به ناموش او مجازات کند تا نامه ی اصلی را دید و خواند ، درنگی کرد و گفت :” ماجرا را از اوّل بگو که من خوب بفهمم.”کرم که همه را گفت پاشا خواست امتحان اش کند و پرسید :” مگر قحطی دختر بود که زمین و زمان را به دنبالش تا اینجا آمده ای ؟”کرم هم در پاسخ ، با نغمه ی ساز و نوای سحر انگیزش چنین گفت :” ای سروران ، ای حضرات من از راه عشق ، خود هزاران بار برگشته ام و اما دل ، برنمی‌گردد. آتش شوری در دلم افتاده که من از بیم آن می‌گریزم و اما دل با لهیب شعله هایش می‌آمیزد و هیچ ترسی ندارد. گناه من نیست ، گناه دل است !”پاشا خواهری داشت ” ساناز” نام و خیلی باتدبیر. از پاشا خواست که به او نیز فرصتی دهد تا این خنیاگر عاشق را بیازماید.او دسته ای دختر و نوعروس با قد و قواره ی یکسان و لباسهای همسان آماده کرد وبه قصر آوردکه اصلی نیز بین آنها بود. چهره ی دختران همه پوشیده بود و چشمان کرم بسته و یک به یک از جلو او می‌گذشتند و او در میان تعجب همگان، با نغمه و نوا و الهام غیبی ، نام و رسمشان را یک به یک می‌گفت و نوبت اصلی که شد اورا هم شناخت. همه احسن و بارک الله گفتند و نوبت رسید به امتحانی دیگر. اورا به گورستانی بردند که مردم پشت میّت به نماز ایستاده بودند و از کرم خواستند که نماز میّت را تو بخوان. کرم به نماز ایستاده و گفت :” حالا من نماز زنده ها را بخوانم یانماز مُرده را ؟ ”سلیمان پاشا و وزیر و اعیان همه یکصدا آفرین گفتند. کرم فهمیده بود مرده ای در کار نیست و آن مرد کفن شده زنده ای بیش نیست و سوگواری ها همه ساختگی اند.ساناز از پاشا خواست که هر چه زودتر ترتیب عروسی اصلی و کرم را بدهد که این همه جور و ظلم بر عاشقان روا نیست. پاشا به کشیش گفت این عروسی باید سر بگیرد و کشیش نیز با روی خوش پذیرفت و اما مهلتی سه روزه خواست. او باز شبانه گریخت و کرم از نو ، آواره ای غریب که به دنبال اش تا شهر حلب رفت.
 
کشیش که می‌دانست کرم دست بردار نیست و باز خواهد آمد این بار تصمیم گرفت که تار سیدن کرم ، اصلی را شوهر دهد و خیال اش تخت شود که او هم از این گریزها و سفرها ، تا بخواهی خسته و آزرده بود.کرم در حلب می‌گشت و با ساز خود در قهوه خانه ها و میدان ها می‌نواخت و می‌خواند که روزی ” گولخان ” یکی از سردارهای پاشا از ساز و آواز او خوش اش آمد و او را چند روزی در خانه مهمان کرد. از شنیدن سرنوشت اش حالی به حالی شد و سوگند خورد که اگر سوگلی اش اینجا باشد حتما او را به دلداده اش خواهد رسانید. از پیرزنی مکّار خواست که از زنده و مرده ی اصلی خبر بیاورد و هزار درهم طلا بگیرد. تا که روزی پیرزن خبر آورد و گفت :” اگر دیر بجنبید کار از کار گذشته و اصلی را شوهر خواهند داد. ”گولخان پیش پاشا ی حلب رفت و حکایت اصلی و کرم که گفت یک دیوان عدالت تشکیل گردید و بعد از شور و مشورت ، رأی به وصال عاشقان دادند. قارا کشیش اما مهلتی یکروزه خواست که پاشا گفت :” اصلی امشب را در قصر می‌ماند و تو نیز فقط فردا را فرصت داری که سور و سات عروسی را جورکنی !”قارا کشیش ، که در آیین اش تعصب داشت به مکر و جادو ، یک لباس سرخ عروسی حاضر کرد و فردا ، رفت به قصر و ضمن ابراز شادی ، از دخترش خواست که لباس عروسی را به تن کند که همین امشب عروس خواهد شد.به امر پاشا عروسی سر گرفت و و وقتی اصلی و کرم به حجله می‌رفتند از خوشبختی و خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدند. عاشقان در حجله بودند که اصلی گفت :” پدرم سفارش کرده که دگمه های لباسم راحتما تو بازکنی !”کرم اما هر چه کرد دگمه ها باز نشد که نشد. با سِحرِ ساز و نوایش التماس به درگاه حق برد و از دگمه ها یکی باز شد و اما تا دگمه ی بعدی راخواست باز کند دگمه ی قبلی چفت شد. ساعتها با دگمه ها ور رفت و فقط یک دگمه مانده بود بازش کند که آتشی جست و به سینه ی کرم افتاد. کرم در شعله اش سوخت و با فغان اصلی ، مادرش به اتاق زفاف آمد و دید که از کرم جز خاکستری بر جا نمانده است و فوری ، خبر به کشیش برد.چهل روز و چهل شب ، اصلی از کنار خاکسترها ی کرم جُم نخورد و فقط یکسر گریست. چهل و یکمین روز ، گیسوان اش را جارو کرد و خاکستر ها را داشت جمع می‌نمود که آتش زیر خاکستر ، زلفانش را شعله ورکرد و او هم به یکباره سوخت و خاکستر شد. خبر که در شهر حلب پیچید دل ها همه محزون شد و به دستور پاشا ، قارا کشیش و زن اش را بخاطر طلسمی‌که کرده بودند گردن زدند.خاکسترهای اصلی و کرم را نیز در صندوقچه ای ریخته و در جایی مصفا به خاک سپردند. گنبدی از طلا نیز بر مزارشان ساختند و زیارتگاه دلهای باصفا گردید.روایت این است که تا صوفی زنده بود ، مجاور آن آرامگاه بود. آرامگاه عاشقان
+ نوشته شده در یک شنبه 13 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,اصلی و کرم,عاشقانه های جهان,عاشقانه های ایرانی,فارسی, ساعت 14:37 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿21﴾ وَ هَجَمَ عَلَيْهِمْ فِي بُحْبُوحَةِ قَرَارِهِمْ

(21) و در میان محلّ اقامتشان به آنان هجوم برد.
 




﴿22﴾ حَتَّى ظَهَرَ أَمْرُكَ ، وَ عَلَتْ كَلِمَتُكَ ، ﴿وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ﴾.
(22) تا فرمانت آشکار شد و دینت برتری یافت؛ گرچه مشرکان را خوش نیامد.

 

+ نوشته شده در یک شنبه 13 تير 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 14:35 توسط آزاده یاسینی