••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

ولادت ماه شعبان

بدانید که دنیا شیرینی و تلخی اش رؤیایی بیش نیست،
و آگاهی و بیداری واقعی در آخرت است.
امام حسین علیه السلام

 

 

شعبان شد و پیک عشق از راه آمد
عطر نفس بقیه الله آمد
با جلوه سجاد، ابوالفضل و حسین
یک ماه و سه خورشید در این ماه آمد

 

 

سه نور آمد به عالم پر ز احساس
معطر هر سه از عطر گل یاس
سه نور تابناک آسمانی
حسین بن علی ، سجاد و عباس

 

 

سه گل روئیده اندر باغ احساس
گل سوسن گل لاله گل یاس
گل اول که ماه عالمین است
عزیز فاطمه نامش حسین است
گل دوم نگر غرق است درفضل
امیر مرتضی نامش اباالفضل
گل سوم گل میعاد است
امام چهارمین سجاد است

+ نوشته شده در سه شنبه 26 اسفند 1394برچسب:اس ام اس,پیامک,شعبان,امام حسین,حضرت عباس,حضرت سجاد,روز پاسدار,روز جانباز,سید الساجدین, ساعت 21:9 توسط آزاده یاسینی


نوروز

 

سال نومي شود.زمين نفسي دوباره مي كشد.

برگ ها به رنگ در مي آيند و گل ها لبخند مي زنند و پرنده هاي خسته بر مي گردند...
زمين سلامت مي كنيم و ابرها درودتان باد 
و ...سال نو مبارك ...چون هميشه اميدوار...

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *                                                        
        چه افسانه ي زيبايي... زيباتر از واقعيت ..                                                              
راستي مگر هر شخصي احساس نميکند که نخستين روز بهار گويي نخستين روز آفرينش است؟

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 
دوباره معجزه آب و آفتاب و زمين
شکوه جادوي رنگين کمان فروردين
شکوفه و چمن و نور و رنگ و عطر و سرود
سپاس و بوسه و لبخند و شادباش و درود
دوباره چهره نوروز و شادماني عيد
دوباره عشق و اميد
دوباره چشم و دل ما و چهره ي بهار

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
سال و مال و فال و حال و اصل و نسل و بخت و تخت
بادت اندر شهرياري برقرار و بر دوام
سال خرم، فال نيکو، مال وافر، حال خوش،
اصل ثابت، نسل باقي، تخت عالي، بخت رام

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 
 
 
 
بوي باران ; بوي سبزه ; بوي خاک
شاخه هاي شسته ; باران خورده ; پاک
آسمان آبي و ابر سفيد
برگهاي سبز بيد
عطر نرگس , رقص باد
نغمه شوق پرستوهاي شاد
خلوت گرم کبوترهاي مست
نرم نرمک مي رسد اينک بهار
خوش به حال روزگار
 
افسوس مي خورم ….چرا؟چرا با رفتن تو…………..بهار مي ايد ؟…
امدي در سرماي زمستان… 
به سردي زمستان بودي…..به غم انگيزي شبهاي تنهايي….. به خشکي برف …
مي روي….. بهار مي ايد …
چه اميد مبهمي…گردش روزگار خطا ندارد ….
زمستان هيچ گاه بهار را نمي بيند…

 
 
 
 
 
 
 
 
گل، هويت بهار است. 
و بهار آيينه ي قيامت. 
بهار و قيامت شبيه هم هستند. علف هاي هرز و گلها هم زمان از خاک سربر مي دارند.
در اين آيينه خود را تماشا کنيم.
 
+ نوشته شده در شنبه 29 اسفند 1394برچسب:اس ام اس,پیامک,فلسفی,جملات زیبا,تبریک نوروز 1395, ساعت 10:54 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

روز هجران و شب فرقت يار آخر شد
زدم اين فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان مي فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
شکر ايزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دي و شوکت خار آخر شد
صبح اميد که بد معتکف پرده غيب
گو برون آي که کار شب تار آخر شد
آن پريشاني شب هاي دراز و غم دل
همه در سايه گيسوي نگار آخر شد
باورم نيست ز بدعهدي ايام هنوز
قصه غصه که در دولت يار آخر شد
ساقيا لطف نمودي قدحت پرمي باد
که به تدبير تو تشويش خمار آخر شد
در شمار ار چه نياورد کسي حافظ را
شکر کان محنت بي حد و شمار آخر شد
حضرت حافظ


ياري اندر کس نمي‌بينيم ياران را چه شد
دوستي کي آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حيوان تيره گون شد خضر فرخ پي کجاست
خون چکيد از شاخ گل،باد بهاران را چه شد
کس نمي‌گويد که ياري داشت حق دوستي
حق شناسان را چه حال افتاد،ياران را چه شد
لعلي از کان مروت برنيامد سال‌هاست
تابش خورشيد و سعي باد و باران را چه شد
شهر ياران بود و خاک مهربانان اين ديار
مهرباني کي سر آمد شهرياران را چه شد
گوي توفيق و کرامت در ميان افکنده‌اند
کس به ميدان در نمي‌آيد سواران را چه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغي برنخاست
عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد
زهره سازي خوش نمي‌سازد مگر عودش بسوخت؟
کس ندارد ذوق مستي ميگساران را چه شد
حافظ ، اسرار الهي کس نمي‌داند خموش
از که مي‌پرسي که دور روزگاران را چه شد
حضرت حافظ


ناگهان پرده برانداخته‌اي يعني چه
مست از خانه برون تاخته‌اي يعني چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقيب
اين چنين با همه درساخته‌اي يعني چه
شاه خوباني و منظور گدايان شده‌اي
قدر اين مرتبه نشناخته‌اي يعني چه
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادي
بازم از پاي درانداخته‌اي يعني چه
سخنت رمز دهان گفت و کمر سرّ ميان
و از ميان تيغ به ما آخته‌اي يعني چه
هر کس از مهره مِهر تو به نقشي مشغول
عاقبت با همه کج باخته‌اي يعني چه
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد يار
خانه از غير نپرداخته‌اي يعني چه
حافظ


در خرابات مغان نور خدا مي‌بينم
اين عجب بين که چه نوري ز کجا مي‌بينم
جلوه بر من مفروش اي ملک الحاج که تو
خانه مي‌بيني و من خانه خدا مي‌بينم
خواهم از زلف بتان نافه گشايي کردن
فکر دور است همانا که خطا مي‌بينم
سوز دل،اشک روان،آه سحر،ناله شب
اين همه از نظر لطف شما مي‌بينم
هر دم از روي تو نقشي زندم راه خيال
با که گويم که در اين پرده چه‌ها مي‌بينم
کس نديده‌ست ز مشک ختن و نافه چين
آن چه من هر سحر از باد صبا مي‌بينم
دوستان عيب نظربازي حافظ مکنيد
که من او را  زمحبان شما مي‌بينم
حافظ


رواق منظر چشم من آشيانه توست 
كرم نما و فرود آ، كه خانه خانه توست
به لطف خال و خط از عارفان ربودي دل
لطيفه هاي عجب زير دام و دانه توست
دلت به وصل گل اي بلبل سحر خوش باد
كه در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
علاج ضعف دل ما به لب حوالت كن
كه آن مفرح ياقوت در خزانه توست
به تن مقصرم از دولت ملازمتت 
ولي خلاصه جان خاك آستانه توست
من آن نيام كه دهم نقد دل به هر شوخي
در خزانه به مهر تو و نشانه توست
تو خود چه لعبتي اي شهسوار شيرين كار
كه توسني چو فلك رام تازيانه توست
چه جاي من،‌ كه بلغزد سپهر شعبده باز
ازين حيل كه در انبانه بهانه توست
سرود مجلست اكنون فلك به رقص آرد
كه شعر حافظ شيرين سخن ترانه توست
حافظ


سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشي بود در اين خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوري دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بين که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنايي نه غريب است که دلسوز من است
چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش ميخانه بسوخت
چون پياله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بي مي و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و مي نوش دمي
که نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت
حضرت حافظ


دمي با غم به سر بردن جهان يک سر نمي‌ارزد
به مي بفروش دلق ما کز اين بهتر نمي‌ارزد
به کوي مي فروشانش به جامي بر نمي‌گيرند
زهي سجاده تقوا که يک ساغر نمي‌ارزد
رقيبم سرزنش‌ها کرد کز اين باب رخ برتاب
چه افتاد اين سر ما را که خاک در نمي‌ارزد
شکوه تاج سلطاني که بيم جان در او درج است
کلاهي دلکش است اما به ترک سر نمي‌ارزد
چه آسان مي‌نمود اول غم دريا به بوي سود
غلط کردم که اين طوفان به صد گوهر نمي‌ارزد
تو را آن به که روي خود ز مشتاقان بپوشاني
که شادي جهان گيري غم لشکر نمي‌ارزد
چو حافظ در قناعت کوش و از دنياي دون بگذر
که يک جو منت دونان ، دو صد من زر نمي‌ارزد
حضرت حافظ


مطرب عشق عجب ساز و نوايي دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جايي دارد
عالم از ناله عشاق مبادا خالي
که خوش آهنگ و فرح بخش هوايي دارد
پير دردي کش ما گرچه ندارد، زر و زور
خوش عطابخش و خطاپوش خدايي دارد
محترم دار دلم کاين مگس قندپرست
تا هواخواه تو شد فر همايي دارد
از عدالت نبود دور گرش پرسد حال
پادشاهي که به همسايه گدايي دارد
اشک خونين بنمودم به طبيبان گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوايي دارد
ستم از غمزه مياموز که در مذهب عشق
هر عمل اجري و هر کرده جزايي دارد
نغز گفت آن بت ترسا بچه باده پرست
شادي روي کسي خور که صفايي دارد
خسروا حافظ درگاه نشين فاتحه خواند
و از زبان تو تمناي دعايي دارد
حضرت حافظ

 
به مژگان سيه کردي هزاران رخنه در دينم
بيا کز چشم بيمارت هزاران درد برچينم
الا اي همنشين دل که يارانت برفت از ياد
مرا روزي مباد آن دم که بي ياد تو بنشينم
جهان پير است و بي‌بنياد از اين فرهادکش فرياد
که کرد افسون و نيرنگش ملول از جان شيرينم
ز تاب آتش دوري شدم غرق عرق چون گل
بيار اي باد شبگيري نسيمي زان عرق چينم
جهان فاني و باقي فداي شاهد و ساقي
که سلطاني عالم را طفيل عشق مي‌بينم
اگر بر جاي من غيري گزيند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جاي دوست بگزينم
صباح الخير زد بلبل کجايي ساقيا برخيز
که غوغا مي کند در سر خيال خواب دوشينم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعين
اگر در وقت جان دادن تو باشي شمع بالينم
حديث آرزومندي که در اين نامه ثبت افتاد
همانا بي‌غلط باشد که حافظ داد تلقينم
حضرت حافظ
 
 
 


شعر

 

عشق يعني معني بالا بلند
عشق يعني دوري از هر دام و بند
گر که خواهي عشق را معني کنم
بحر باشم بايدت باشي چو نم 
عشق يعني آتش اندر جان شدن
سوختن در آتش و درمان شدن
عشق يعني ناله هاي فاطمه 
خطبه خواندنهاي او بيواهمه
عشق يعني در تب و تاب علي
نام مولا بر زبان راندن جلي
عشق يعني ماجراي کوچه ها
داني آيا بر سرش آمد چه ها
فاطمه معناي عشق برتر است
ذوب در مولا و ميرش حيدر است
فاطمه دستش بدامان عليست
عشق بازيهاي زهرا منجليست
عشق يعني جان نثاري پشت در
از پي مولا دويد آسيمه سر
دست مولا را به هم پيچيده ديد
از پي مولا و عشق خود دويد
گفت مولايم رهانيدش ز بند
روبهان حيله گر گيريد پند
بر سر پيمان خود جان را نهاد
هر چه جانانش بگفت آنرا نهاد
گفتش او جانم چه باشد بهر يار
ميکنم قربانيش دار و ندار
عشق يعني عشق زهرا و علي
جان يکي اندر دو قالب تن گلي
اينچنين مولاي من تعليم داد
درس عشق اندر نهاد من نهاد
نام زهرا دين و هم دنياي ماست
عشق پاکش آخرين سوداي ماست
اول و آخر رضاي فاطمه
منتهاي آرزوي ما همه

مجيد اميري
+ نوشته شده در یک شنبه 23 اسفند 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد حضرت فاطمه الزهرا,معنی عشق,شعر در مورد عشق, ساعت 14:57 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

مژده فروردين ز نو، بنمود گيتي را مسخّر
جيشش از مغرب زمين بگرفت تا مشرق، سراسر
رايتش افراشت پرچم زين مُقَرنس چرخ اخضر
گشت از فرمان وي،  در خدمتش گردون مقرّر
بر جهان و هر چه اندر اوست يکسر حکمران شد
 
قدرتش بگرفت از خطّ عرب تا مُلک ايران
از فراز توده آنوِرسْ تا سر حدّ غازان
هند و قفقاز و حبش، بلغار  و ترکستان و سودان
هم، طراز دشت و کوهستان و هم، پهناي عمان
دولتش از فرّ و حشمت، تالي ساسانيان شد
 
کرد لشکر را ز ابر تيره، اردويي منظّم
داد هر يک را  ز صَرصَر،  باديه پيمايي ادهم
بر سرانِ لشکر از خورشيد نيّر،  داد پرچم
رعد را فرمان حاضر باش دادي چون شه جم
برق از بهر سلام عيد نو آتشفشان شد
 
چون سرانِ لشکري حاضر شدند از دور و نزديک
هم اميران سپه آماده شد از ترک و تاجيک
داد از امر قضا بر رعد غُرّّان، حکم موزيک
زان سپس دادي بر آن غژمان سپه، فرمان شليک
توده غبرا ز شليک يلان بمباردمان شد
 
از شليک لشکري بر خاک تيره، خون بريزد
قلبها سوراخ و اندر صفحه هامون بريزد
هم به خاک تيره از گُردان دو صد ميليون بريزد
زَهره قيصر شکافد، قلب ناپلئون بريزد
ليک زين بمباردمان، عالم بهشت جاودان شد
 
روزگار از نو جوان گرديد و عالم گشت بُرنا
چرخْ پيروز و جهانْ بهروز و خوش اقبال دنيا
در طرب خورشيد و مه در رقص و در عشرت ثريّا
بس که اسبابِ طرب، گرديد از هر سو مهيّا
پيرِ فرتوتِ کهن از فرط عشرت، نوجوان شد
 
سر به سر دوشيزگان بوستان چون نوعروسان
داشته فرصت غنيمت در غياب بوستان‏بان
کرده خلوت با جوانهاي سحابي در گلستان
رفته در يک پيرهن با يکدگر چون جان و جانان
من گزارش را نمي‏دانم دگر آنجا چسان شد
 
ليک دانم اينقدر گل چون عروسان باروَر گشت
نسترن آبستن آمد سنبل تر پُر ثمر گشت
آن عقيمي را که در دِي بخت رفت، اقبال برگشت
اين زمان طفلش يکي دوشيزه و آن ديگر، پسر گشت
موسم عيشش بيامد، سوگواريّش کران شد
 
چند روزي رفت تا ز ايام فصل نو بهاري
وقت زاييدن بيامدْشان و روزِ طفل‏داري
دست قدرت قابله گرديد هر يک را به ياري
زاد آن يک طفلکي مهپاره وين سيمين عذاري
پاک يزدان هر چه را تقدير فرمود، آن‏چنان شد
 
دختر رَز اندک اندک، شد مهي رخساره گلگون
غيرت ليلي شد و هر کس ورا گرديد مجنون
غمزه زد تا رفته رفته مي‏فروشش گشت مفتون
خواستگاري کرد و بردش از سراي مام بيرون
از نِتاجش باده گلرنگ روح افزاي جان شد
 
سيب سيم اندامْ فتّان گشت و شد دلدار عيّار
گشت پنهان پشت شاخ، از برگ محکم بست رخسار
تا که به روزي ورا ديد و ز جان گشتش خريدار
بس که رو بر آستانش سود، آن رنجور افگار
چهره ‏اش زرد و رخش پرگرد و حالش ناتوان شد
 
جامه گلنارگون پوشيده بر اندام نار است
گوييا چون من، گرفتار بتي  بي‏اعتبار است
جامه‏ اش از رنگ خونِ دل، چنين گلناروار است
يا که چون فرهادِ خونين‏دل، قتيل راه يار است
پيرهن از خون اندامش، بسي گلنارسان شد
 
جانفزا بزمي طرب انگيز و خوش،  آراست بلبل
تا که آيد در حباله عقد او گل بي‏تامل
تار صَلصَل زد، نوا طوطي و گرمِ رقص سنبل
بس که روح افزا، طرب انگيز شد بزم طرب، گل
برخلاف شيوه معشوقگان تصنيف خوان شد
 
ني اساس شادي اندر توده غبرا مهيّاست
يا که اندر بوستانهاي زميني، عيش برپاست
خود در اين نوروز اندر هشت جنّت، شور و غوغاست
قدسيان را نيز در لاهوت، جشني شادي افزاست
چون که اين نوروز با ميلاد مهدي توامان شد
 
مصدرِ هر هشت گردون، مبدا هر هفت اختر
خالق هر شش جهت، نورِ دلِ هر پنج مصدر
والي هر چار عنصر، حکمران هر سه دختر
پادشاه هر دو عالم، حجّت يکتاي اکبر
آنکه جودش شهره نُه آسمان  بل لامکان شد
 
مصطفي سيرت، علي فر، فاطمه عصمت، حسن خو
هم حسين قدرت، علي زهد و محمّد علم مَهرو
شاه جعفر فيض و کاظم حلم و هشتم قبله گيسو
هم تقي تقوا، نقي بخشايش و هم عسکري مو
مهدي قائم که در وي جمع، اوصاف شهان شد
 
پادشاه عسکري طلعت، تقي حشمت، نقي فر
بوالحسن فرمان و موسي قدرت و تقدير جعفر
علم باقر، زهد سجاد و حسيني تاج و افسر
مجتبي حلم و رضيّه عفّت و صولت چو حيدر
مصطفي اوصاف و مجلاي خداوند جهان شد
 
جلوه ذاتش به قدرتْ تاليِ فيض مقدّس
فيض بي‏حدّش به بخشش، ثانيِ مجلاي اقدس
نورش از کن کرد بر پا هشت گردون مقرنس
نطق من هر جا چو شمشير است و در وصف شه، اخرس
ليک پاي عقل در وصف وي اندر گل نهان شد
 
دست تقديرش به نيرو، جلوه عقل مجرّد
آينه انوار داور، مظهر اوصاف احمد
حکم و فرمانش محکّم، امر و گفتارش مُسدّد
در خصايل ثاني اِثنينِ ابوالقاسم محمّد(ص)
آنکه از يزدان خدا بر جمله پيدا و نهان شد
 
روزگارش گرچه از پيشينيان بودي موخّر
ليک از آدم بُدي فرمانْش تا عيسي مقرّر
از فراز توده غبرا تا گردون اخضر
وز طرازِ قبّه ناسوت تا لاهوت، يکسر
بنده فرمانبرش گرديد و عبد آستان شد
 
پادشاها، کار اسلام است و اسلامي پريشان
در چنين عيدي که بايد هر کسي باشد غزلخوان
بنگرم از هر طرف، هر بيدلي سر در گريبان
خسروا، از جاي برخيز و مدد کن اهل ايمان
خاصه اين آيت که پشت و ملجا اسلاميان شد
 
راستي، اين آيت اللّه گر در اين سامان نبودي
کشتي اسلام را، از مهر پشتيبان نبودي
دشمنان را گر که تيغ حشمتش بر جان نبودي
اسمي از اسلاميان و رسمي از ايمان نبودي
حَبّذا از يزد، کزوي طالعْ اين خورشيد جان شد
 
جاي دارد گر نهد رو، آسمان بر آستانش
لشکر فتح و ظفر، گردد هماره جانفشانش
نيرِ اعظم به خدمت آيد و هم اخترانش
عبد درگه بنده فرمان شود، نُه آسمانش
چون که بر کشتي اسلامي، يگانه پشتبان شد
 
حوزه اسلام کز ظلم ستمکاران زبون بود
پيکرش بي‏روح و روح اقدسش از تن برون بود
روحش افسرده ز ظلمِ ظلم‏انديشان دون بود
قلب پيغمبر، دلِ حيدر ز مظلوميش خون بود
از عطايش، باز سوي پيکرش روحْ روان شد
 
ابر فيضش بر سر اسلاميان، گوهر فشان است
بادِ عدلش از فراز شرق تا مغرب وزان است
دادِ علمش شهره دستان، شهود داستان است
حجّت کبري ز بعد حضرت صاحب زمان است
آنکه از جودش زمين ساکن، گرايان آسمان شد
 
تا ولايت بر وليّ عصر (عج) مي باشد مقرّر
تا نبوّت را محمّد (ص)، تا خلافت راست حيدر
تا که شعر هندي است از شهد، چون قند مکرّر
پوستْ زندان، رگْ سنان و مژّهْ پيکان، مويْ نشتر
باد، آن کس را که خصم جاه تو از انس و جان شد

 

 
امام خمینی رحمه الله علیه
+ نوشته شده در جمعه 21 اسفند 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد بهار,سروده امام خمینی,بر جهان و هر چه اندر اوست يکسر حکمران شد, ساعت 20:47 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

بي دين ها

مردم مسلماني در ماه رمضان، گوشتي بريان کرده بود و مشغول خوردن بود. مردي يهودي از راه رسيد و با او مشغول خوردن شد. مسلمان گفت: «مگر گوشتي که توسط ما مسلمانها ذبح شده، بر شما حرام نيست؟» يهودي گفت: «آري». مسلمان گفت: «پس چرا از اين گوشت مي‌خوري؟» يهودي گفت: «چون من در مراتب بي ديني در بين يهوديها، مثل تو هستم در ميان مسلمانها که در ماه رمضان روزه ات را مي‌خوري».

+ نوشته شده در سه شنبه 11 اسفند 1394برچسب:لطیفه های قرآنی,داستان کوتاه,داستان در مورد مرد یهودی و مسلمان, ساعت 18:30 توسط آزاده یاسینی


شاه نعمت اله ولی

 

پیش بینی های شاه نعمت الله ولی

1-قدرت کردگار می بینم
حالت روزگار می بینم 
از نجوم این سخن نمی گویم
بلکه از کردگار می بینم  
از سلاطین گردش دوران
یک به یک را سوار می بینم
از بزرگی و رفعت ایشان
صفوی برقرار می بینم 
آخر پادشاهی صفوی
یک حسینی به کار می بینم
نادری در جهان شود پیدا
قامتش استوار می بینم 
آخر عهد نوجوانی او
قتل او آشکار می بینم 
شهر تبریز را چو کوفه کنند
شهر طهران قرار می بینم 
ازشهنشاه ناصرالدین شاه
شیونی بیم دار می بینم 
درشب شنبه ماه ذیقعده
تن او برکنار می بینم 
بعد از آن شه مظفرالدین را
توبدان برقرار می بینم 
شه چو بیرون رود زجایگهش
شاه دیگر به کار می بینم
نوجوانی مثال سرو بلند
رستمش بنده وار می بینم 
چون فریدون به تخت بنشیند
پسرانش قطار می بینم 
چون دو ده سال پادشاهی کرد
شهیَش را تباه می بینم 

بعد از آن شاهی از میان برود
دولتی پایدار می بینم 
قصه ای بس غریب می شنوم
غصه ای در دیار می بینم 
شور و غوغای دین شود پیدا
سربسر کارزار می بینم 
غارت و قتل مردم ایران
دست خارج به کار می بینم 
کُهنه رندی به کارِ اهریمنی
اندر این روزگار می بینم
رنگ یک چشم او به رنگ کبود
خری بر خر سوار می بینم 
هر قدم از خرش بود میلی
دور گردون غبار می بینم 
لشگر او بود زاصفاهان
هم یهود و مجار می بینم 
متّصف بر صفات سلطان است
لیک من گرگ وار می بینم 
کار و بار زمانه وارونه
قحط ، هم ننگ و عار می بینم 
عدل و انصاف در زمانه او
همچو هیمه به نار می بینم 
در زمانش وفا و عهد درست
همچو یخ در بهار می بینم 
بس فرومایگان بی حاصل
حامل کار و بار می بینم 
مذهب و دین ضعیف می یابم
مُبتدع افتخار می بینم 
ظلم پنهان ، خیانت  و تزویر
بر اعاظم شُعار می بینم 
ظلمت ظلم ظالمان دیار
بی حد و بی شمار می بینم 
ماه را رو سیاه می بینم
مهر را دل فکار می بینم 
دولتِ مرد و زن رود به فنا
حال مردم فکار می بینم 
اندکی دین اگر بود آن روز
در حد کوهسار می بینم 
جنگ و آشوب و فتنه و بیداد
ازیمین و یسار می بینم 
در خراسان و مصر و شام و عراق
فتنه و کارزار می بینم
دور ایشان تمام خواهد شد
لشگری را سوار می بینم
 
نایب مهدی آشکار شود
بلکه من آشکار می بینم 
سیدی را ز نسل آل حسن
سروری را سوار می بینم
جنگ او در میان افغان است
لشگرش بیشمار می بینم
پادشاهی تمام دانایی
سروری باوقار می بینم 
بندگان جناب حضرت او
سر بسر تاجدار می بینم 
تا چهل سال ای برادر من
دور آن شهریار می بینم

بعد از آن خود ، امام خواهد بود
که جهان را مدار می بینم
صورت و سیرتش چو پیغمبر
علم و حلمش شَعار می بینم  
جنگ سختی شود تمام جهان
کوه و صحرا تباه می بینم
مردمان جهان  زدخت و پری
جملگی در فرار می بینم 
مر مسیح از سما فرود آید
گور دجال زار می بینم 
مهدی وقت و عیسیِ دوران
هر دو را شهسوار می بینم 

قائم شرع آل پیغمبر
به جهان آشکار می بینم 
از کمربند آن سپهر وقار
تیغ چون ذوالفقار می بینم 
سوی مشرق زمین طلوع کند
قتل دجال زار می بینم
دین و دنیا از او شود معمور
خلق از او بختیار می بینم 
هفت باشد وزیرسلطانم
همه را کامکار می بینم
عاصیان از امام معصومم
خجل و شرمسارمی بینم 
گرگ با میش ،شیر با آهو
در چرا برقرار می بینم 
در ألف وثلاثین دوفران می بینم
وز مهدی و دجال نشان می بینم
دین نوعِ دگر گردد و اسلام دگر
این سرِ نهان است عیان می بینم.
 
پانوشت:
اصفاهان: اصفهان
مجار: آزار رسان
متّصف: کسی که دارای صفتی است.
افغان: طایفه ایست که در مشرق ایران از حدود خراسان تا لب رود آمویه ( جیحون ) سکنی دارند . مردمی دلیر و جنگاورند .
مدار: مدار عالم بر وی گردد.
شَعار: علم او پنهان و آشکار است
دجال: بسیاردروغگو و فریب‌ دهنده
شهسوار: سوار دلیر و چالاک
معمور: آبادان
بختیار: سعادتمند
ثلاثین: سی
 
+ نوشته شده در سه شنبه 11 اسفند 1394برچسب:مطالب ادبی,پیش بینی های شاه نعمت الله ولی,پیش بینی,شاه نعمت, ساعت 18:5 توسط آزاده یاسینی


شاه نعمت اله ولی

 

پیش بینی های شاه نعمت الله ولی

2-هزاره سر آید به ایران زمین
دگرگون بود کار و شکل همین 
بود حکمرانی آن دیوکین
که دین بهی را زند بر زمین 
چو آید به گیتی نشان سیاه
دگرگون شود دین و آیین و راه 
جز آز و نیاز و بجز خشم و کین
نبینی تو با خلق روی زمین 
بجز راه دوزخ نورزند هیچ
نبینی کسی کو بود دین بسیج 
نه نوروز دانند نه مهرگان
نه جشن و نه رامش نه فروردگان 
برآید همی ابر در آسمان
که باران نبارد به هنگام آن 
زگرمای گرم و زسرمای سخت
بریزد بسی برگ و بار درخت 
بسی نعمت و مال گردآورند
مر آنرا به زیر زمین گسترند 
نیامد کسی را چنان رنج و تاب
به هنگام ضحاک و افراسیاب 

ز هرجانب آهنگ ایران کنند
به سم ستورانش ویران کنند 
بپرسید زرتشت بار دگر
ز هرمز دادار پیروزگر 
سیه جامه را کی نماید شکست
چگونه شود دیو ناکام، پست 
که جانم ز تیمار گریان شدست
دل از اندوه و رنج بریان شدست 
بدو گفت دادار پروردگار
که ای مرد دین دار اندوه مدار
 
چوهنگام ایشان شود در جهان
پدید آید از چندگونه نشان 
زمین خراسان ز نم و بخار
شود چون شب داج،تاریک و تار 
برآید نشان از خراسان سپاه
چوآید به وقت و به هنگام گاه 
یکی شاه باشد به هند و به چین
ز تخم کیان اندر آن وقت کین 
گروهیش شاپور خوانند نام
بیابد زگیتی بسی نام وکام 
کشد سوی بلخ و بخارا سپاه
کند روی کشور زهرسو نگاه 
ز پارس و خراسان و از سیستان
یکی لشگر آرد عجب بیکران 
به ایران بباشد سه جنگ تمام
بسی کشته گردند مردان نام 
شود اهرمن جنگ را چاره گر
اُبا نره دیوان پرخاشگر 
شود لشگر دیو ناپایدار
بسی خسته و کشته در کارزار 
بیاید پس آن مرد فرخنده نام
که بهرام خواند ورا خاص و عام 
بگیرد سر تخت و تاج شهان
جهان را رهاند از آن گمرهان 
 
+ نوشته شده در سه شنبه 11 اسفند 1394برچسب:مطالب ادبی,پیش بینی های شاه نعمت الله ولی,پیش بینی,شاه نعمت, ساعت 18:1 توسط آزاده یاسینی


شاه نعمت اله ولی

پیش بینی های شاه نعمت الله ولی
 
3-قدرت کردگار می بینم 
حالت روزگار می بینم
حکم امسال صورتی دگر است
نه چو پیرار و پار می بینم
از نجوم این سخن نمی گویم
بلکه از کردگار می بینم
عین و را ذال چو نگذشت از سال 
بوالعجب کار و بار می بینم

در خراسان و مصر و شام و عراق 
فتنه و کارزار می بینم
همه را حال می شود دیگر 
گر یکی ور هزار می بینم
گرد آیینه ضمیر جهان 
گرد و زنگ و غبار می بینم
ظلمت ظلم ظالمان دیار 
بی حد و بی شمار می بینم

قصه ای بس غریب می شنوم 
غصه ای در دیار می بینم
جنگ و آشوب و فتنه و بیداد 
از یمین و یسار می بینم
غارت و قتل و لشگر بسیار 
در میان و کنار می بینم
بنده را خواجه وش همی یابم 
خواجه را بنده وار می بینم
بس فرو مایگان بی حاصل 
عامل و خواندگار می بینم 
هر که او پار یار بود امسال 
خاطرش زیر بار می بینم
مذهب و دین ضعیف می یابم 
مبتدع افتخار می بینم
سکه نو زنند بر رخ زر 
درهمش کم عیار می بینم
دوستان عزیز هر قومی 
گشته غمخوار و خوار می بینم

هر یک از حاکمان هفت اقلیم 
دیگری را دچار می بینم
نصب و عزل بتکچی و عمال 
هر یکی را دوبار می بینم
ماه را روسیاه می یابم 
مهر را دل فکار می بینم
ترک و تاجیک را به هم دیگر 
خصمی و گیر و دار می بینم
تاجر از دست دزد بی همراه 
مانده در رهگذار می بینم
مکر و تزویر و حیله در هرجا 
از صغار و کبار می بینم
حال هندو خراب می یابم 
جور ترک و تتار می بینم
بقعه خیر سخت گشته خراب 
جای جمع شرار می بینم
بعض اشجار بوستان جهان 
بی بهار و ثمار می بینم
اندکی امن اگر بود آن روز 
در حد کوهسار می بینم
همدمی و قناعت و کنجی 
حالیا اختیار می بینم
گرچه می بینم این همه غمها 
شادئی غمگسار می بینم

غم مخور زان که من در این تشویش 
خرمی وصل یار می بینم
بعد امسال و چند سال دگر 
عالِمی چون نگار می بینم
چون زمستان پنجمین بگذشت 
ششمش خوش بهار می بینم
نایب مهدی آشکار شود 
بلکه من آشکار می بینم
پادشاهی تمام دانائی 
سروری با وقار می بینم
هر کجا رو نهد به فضل اله 
دشمنش خاکسار می بینم
بندگان جناب حضرت او 
سر به سر تاجدار می بینم
تا چهل سال ای برادر من 
دور آن شهریار می بینم
دور آن چون شود تمام به کار 
پسرش یادگار می بینم
پادشاه و امام هفت اقلیم 
شاه عالی تبار می بینم
 
بعد از او خود امام خواهد بود 
که جهان را مدار می بینم
میم و حامیم و دال می خوانم -محمد-
نام آن نامدار می بینم
صورت و سیرتش چو پیغمبر 
علم و حلمش شَعار می بینم
دین و دنیا از او شود معمور
خلق از او بختیار می بینم

ید و بیضا که باد پاینده 
باز با ذوالفقار می بینم
مهدی وقت و عیسی دوران 
هر دو را شهسوار می بینم
گلشن شرع را همی بویم 
گل دین را به بار می بینم
این جهان را چو مصر می نگریم 
عدل او را حصار می بینم

هفت باشد وزیر و سلطانم 
همه را کامکار می بینم
عاصیان از امام معصومم
خجل و شرمسار می بینم
بر کف دست ساقی وحدت 
باده خوش گوار می بینم
غازی دوست دار دشمن کش
همدم و یار غار می بینم
تیغ آهن دلان زنگ زده 
کند و بی اعتبار می بینم
زینت شرع و رونق اسلام 
هر یکی را دوبار می بینم
گرگ با میش و شیر با آهو 
در چرا برقرار می بینم
گنج کسری و نقد اسکندر 
همه بر روی کار می بینم
ترک عیار مست می نگرم 
خصم او در خمار می بینم
نعمت اله نشسته در کنجی 
از همه بر کنار می بینم.
+ نوشته شده در سه شنبه 11 اسفند 1394برچسب:مطالب ادبی,پیش بینی های شاه نعمت الله ولی,پیش بینی,شاه نعمت, ساعت 17:53 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

بهار آمده اما هوا هواي تو نيست

مرا ببخش اگر اين غزل براي تو نيست

به شوق شال و کلاه تو برف مي آمد...

و سال هاست از اين کوچه رد پاي تو نيست

نسيم با هوس رخت هاي روي طناب

به رقص آمده و دامن رهاي تو نيست

کنار اين همه مهمان چقدر تنهايم!؟

ميان اين همه ناخوانده،کفش هاي تو نيست

به دل نگير اگر اين روزها کمي دو دلم

دلي کلافه که جاي تو هست و جاي تو نيست

به شيشه مي خورد انگشت هاي باران...آه...

شبيه در زدن تو...ولي صداي تو نيست

تو نيستي دل اين چتر، وا نخواهد شد

غمي ست باران...وقتي هوا هواي تو نيست...!

 اصغر معاذي

+ نوشته شده در سه شنبه 11 اسفند 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد بهار,ببخش,اگر,این غزل,برای,تو نیست,اصغر معاذی, ساعت 15:4 توسط آزاده یاسینی


زندگینامه پیامبران

حكمت را بينند حضرت موسي عليه السلام فقيري را ديد كه از شدت تهيدستي ، برهنه روي ريگ بيابان خوابيده است . چون نزديك آمد ، او عرض كرد : اي موسي ! دعا كن تا خداوند متعال معاش اندكي به من بدهد كه از بي تابي ، جانم به لب رسيده است . موسي براي او دعا كرد و از آنجا براي مناجات به كوه طور رفت . چند روز بعد ، موسي عليه السلام از همان مسير باز مي گشت ديد همان فقير را دستگير كرده اند و جمعيتي بسيار در گردن اجتماع نموده اند ، پرسيد : چه حادثه اي رخ داده است ؟ حاضران گفتند : تا به حال پولي نداشته تازگي مالي بدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجويي نموده و شخصي را كشته است . اكنون او را دستگير كرده اند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند ! خداوند در قرآن مي فرمايد :اگر خدا رزق را براي بندگانش وسعت بخشد ، در زمين طغيان و ستم مي كنند. پس موسي عليه السلام به حكمت الهي اقرار كرد ، و از جسارت و خواهش خود استغفار و توبه نمود.

+ نوشته شده در سه شنبه 11 اسفند 1394برچسب:زندگینامه,پیامبران,انبیا علیه السلام,حضرت موسی, ساعت 15:1 توسط آزاده یاسینی


داستان

کفش هايش انگشت نما شده بود و جيبش خالي!يک روز دل انگيز بهاري از کنار مغازه اي مي گذشت ؛ مأيوسانه به کفشها نگاه مي کرد و غصه ي نداشتن بر همه ي وجودش چنگ انداخته بود .ناگاه! جواني کنارش ايستاد ، سلام کرد و با خنده گفت : چه روز قشنگي ! مرد به خود آمد ، نگاهي به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سيما و خنده بر لب ، پا نداشت . پاهايش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج ، پاسخ سلامش را داد ؛ سر شرمندگي پايين آورد و عرق کرده ، دور شد .لحظاتي بعد ، عقل گريبانش را گرفته بود و بر او نهيب مي زد که : غصه مي خوردي که کفش نداري و از زندگي دلگير بودي ؛ ديدي آن جوانمرد را که پا نداشت ؛ اما خوشخال بود از زندگي خوشنود ! به خانه که رسيد از رضايت لبريز بود.کفش يا پا

+ نوشته شده در سه شنبه 11 اسفند 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,کفش یا پا, ساعت 15:0 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

اجزاي پياله اي که در هم پيوست

بشکستن آن روا نمي دارد مست

چندين سر و ساق نازنين و کف دست

از مهر که پيوست و به کين که شکست

+ نوشته شده در سه شنبه 11 اسفند 1394برچسب:اشعار خیام,شعر,دوبیتی,پندآموز, ساعت 14:58 توسط آزاده یاسینی


سخنان امام حسن عسگری

لاتُمارِ فَيَذْهَبُ بَهاؤُكَ وَ لاتُمازِحْ فَيُجْتَرى عَلَيْكَ فرمود: جدال مكن پس مى رود خوبى و حسن تو و مزاح مكن كه جراءت مى كنند و دلير مى شوند بر تو سخن امام حسن عسگری

+ نوشته شده در سه شنبه 11 اسفند 1394برچسب:اس ام اس,پیامک,فلسفی,جملات زیبا,سخنان امام حسن عسگری, ساعت 14:52 توسط آزاده یاسینی