••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

محرم

  خواهم ز خدا که بی ولایم نکند

           غرق گنهم ولی رهایم نکند

یک خواسته دارم از تو حسین

     در هر دو جهان از تو جدایم نکند.



امام كاظم علیه السلام:چون ماه محرم ميرسيدپدرم ديگرخندان نبود،اندوه ازچهره اش نمايان و اشك برگونه اش جاري



                                      این خبر را برسانید به کنعانی ها
                             بوی پیراهن خونین کسی می آید.



             السلام علی الحسین وعلی علی بن الحسین وعلی اولادالحسین وعلی اصحاب الحسین به یاد کسانی که بر گردن ما حق دارند ونیستند.

 

 

+ نوشته شده در سه شنبه 4 شهريور 1394برچسب:اربعین,ماه صفر,اس ام اس,پیامک,امام حسین,سیدالشهدا,سالار شهیدان,ابالفضل,حضرت عباس,علی اصغر,رباب, ساعت 15:17 توسط آزاده یاسینی


محرم

خــیلی بـه اشـک دیـــده مــا خـنـده شـد ولـی

         آن نـیـشخند حـرمله از یـاد ما نرفت ...

لعنت الله علی قوم الظالمین . . .



         «الف» قامت «ارباب» را که برداری،،
          این «رباب» است که می ماند و
                                   «تنهایی»او...!!

 

+ نوشته شده در دو شنبه 3 شهريور 1394برچسب:اربعین,ماه صفر,اس ام اس,پیامک,امام حسین,سیدالشهدا,سالار شهیدان,ابالفضل,حضرت عباس,علی اصغر,رباب, ساعت 11:2 توسط آزاده یاسینی


محرم

 دڸ اگر نذر حسیـــڹ است،

خریـدڹ دارد☘


 
گربپرسی کی بمیرم باچه ذکری درکجا؟
             پاسخ آید یامحرم یاحسین یاکربلا



آب مـیـبـینم...
نـمـینوشم ، نـه از بـهر ثـواب....
یـاد لـبـهای بـهم چـسبـیده طـفـل ربـاب...
السلام علیک یا علی اصغر
 



از شیخ انصاری پرسیدند چگونه میشود یک ساعت فکر کردن برتر از هفتاد سال عبادت باشد؟
فرمودند: فکری مانند فکر جناب حرّ در روز عاشورا …


یک عمر اگر
روزه بگیریم و بگیرید و بگیرند؛
همتا نشود با عطشِخشکِدهانِ علـــــــی‌اصغر...
+ نوشته شده در یک شنبه 2 شهريور 1394برچسب:اس ام اس,پیامک,محرم,تاسوعا,عاشورا,زینب کبری,امام حسین,حضرت عباس,ابالفضل,سید و سالار شهیدان, ساعت 20:52 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

يکم به جملات زير فکر کنين.....

از شيمي آموخته ايم که هر چه فاصله ما از مرکز آفرينش و خالق هستي بيشتر باشد ، ما و نيستي ما آسانتر خواهد بود همانطوري که جدا کردن الکترون از دورترين لايه اتم آسانتر است. من از چرخش الکترون ها به دور هسته آموخته ايم که کل جهان به دور مرکز هستي مي چرخد و از حرکت پيوسته ذرات  " چه ارتعاشي چه انتقالي يا دوراني "  آموخته ايم که ثبات و سکون در آفرينش راه ندارد و پيوسته در مسير تغيير ، تحول و تکامل هستيم. از تلاش ذرات براي پايدار شدن متعجب شده ايم و دريافتيم که شعوري والا و انديشه اي برتر در پس پرده هدايت گر نقش ها و طرح هاست ، از پيوند اتم ها براي پايدارشدن دريافتيم که اتحاد در مرز پايداري است و از گازهاي نجيب کامل شدن را رمز پايداري يافتم. از بحث واکنشهاي چند مرحله اي و زنجيري آموخته ايم که ما ذره هاي حد واسط مراحل زندگي هستيم که در يک مرحله واکنش متولد مي شويم و در واکنشي ديگر مي ميريم و هدف آفرينش و خلقت فراتر از توليد و مصرف ماست.. "و از شيمي آموخته ايم که از دست دادن فرصت ها ، واکنش هاي برگشت ناپذيري هستند که تکرار انها ميسر نخواهد بود".

+ نوشته شده در دو شنبه 23 شهريور 1394برچسب:مطالب ادبی,یکم به جملات زیر فکر کنیم,از شیمی آموخته ایم,درس زندگی, ساعت 11:54 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است.
کسي سربر نيارد کرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد نتواند
که ره تاريک و لغزان است
وگر دست محبت سوي کس يازي
به اکراه آورد دست از بغل بيرون
که سرما سخت سوزان است
نفس کز گرمگاه سينه مي آيد برون ابري شود تاريک
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت
نفس کاين است پس ديگر چه داري چشم
زچشم دوستان دور يا نزديک
مسيحاي جوان مرد من اي ترساي پير پيرهن چرکين
هوا بس ناحوانمردانه سرد است...آي...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي در بگشاي!
منم من ميهمان هر شبت لولي وش مغموم
منم من سنگ تيپا خورده رنجور 
منم دشنام پست آفرينش نغمه ناجور
نه از رومم نه از زنگم همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در بگشاي دلتنگم
حريفا ميزبانا ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد
تگرگي نيست مرگي نيست
صدايي گر شنيدي صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه مي گويي که بيگه شد سحر شد بامداد آمد
فريبت مي دهد برآسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست
حريفا! گوش سرما برده است اين يادگار سيلي سرد زمستان است
و قنديل سپهر تنگ ميدان مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود پنهان است
حريفا! رو چراغ باده را بفروز شب با روز يکسان است
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير درها بسته سرها در گريبان دستها پنهان
نفس ها ابر دل ها خسته و غمگين
درختان اسکلت هاي بلور آجين
زمين دلمرده سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهروماه
.
.
زمستان است......

مهدي اخوان ثالث
 
+ نوشته شده در دو شنبه 23 شهريور 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد زمستان,مهدی اخوان ثالث,سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت, ساعت 11:46 توسط آزاده یاسینی


زندگینامه پیامبران

 

بهترین فرد امت من حضرت زهرا عليهاالسلام بيمار شده بود رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى ديدار او آمده بود سپس فرمود: زهراى من حالت چطور است ؟ چرا غمگين هستى ؟ فاطمه عليهاالسلام عرض كرد: پدر كسالت دارم . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آيا به چيزى ميل دارى ؟ فاطمه عليهاالسلام عرض كرد به انگور ميل دارم ولى مى دانم كه اكنون فصل انگور نيست پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خدا قدرت آن را دارد كه انگور براى ما بفرستد آنگاه چنين كرد " اللهم ائتنا به مع افضل امتى عندك منزله "  خدايا انگور را همراه كسى كه از نظر مقام بهترين فرد امت من در پيشگاه تو است نزد ما بفرست . چند لحظه اى نگذشت كه على عليه السلام  وارد خانه شد و ديدند زنبيلى و زير عبا به دست گرفته است . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به او فرمود: الله اكبر، الله اكبر، خدايا همانگونه كه دعاى مرا "در مورد بهترين فرد امت " به على اختصاص دادى شفاى دختر مرا در اين انگور قرار بده فاطمه زهرا عليهاالسلام از آن انگور خورد و هنوز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از خانه بيرون نرفته بود كه آن بانوى بزرگوار شفا يافت.

+ نوشته شده در یک شنبه 22 شهريور 1394برچسب:زندگینامه,پیامبران,انبیا علیه السلام,پیامبر اسلام,حضرت فاطمه زهرا,امام علی, ساعت 22:1 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

يکي بود يکي نبود. غير از خدا هيچ کس نبود. چوپاني مهربان بود که در نزديکي دهي، گوسفندان را به چرا مي برد. مردم ده که از مهرباني و خوش اخلاقي او خرسند بودند، تصميم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نيز از اين کار راضي بودند. براي مدتها اين وضعيت ادامه داشت و کسي شکوه اي نداشت تا اينکه ... يک روز چوپان شروع کرد به فرياد: آي گرگ آي گرگ. وقتي مردم خود را به چوپان رساندند دريافتند که گرگي آمده است و يک گوسفند را خورده است. آنان چوپان را دلداري دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقيه گله سالم است. اما از آن پس، هر چند روز يک بار چوپان فرياد ميزد: "گرگ. گرگ. آي مردم، گرگ". وقتي مردم ده، سرآسيمه خود را به چوپان مي رساندند مي ديدند کمي دير شده و دوباره گرگ، گوسفندي را خورده است. اين وضعيت مدتها ادامه داشت و هميشه مردم دير مي رسيدند و گرگ، گوسفندي را خورده بود! پس مردم ده تصميم گرفتند پولهاي خود را روي هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشي ترين ها و قوي ترين سگ ها را ... چوپان نيز به آنها اطمينان داد که با خريد اين سگها، ديگر هيچگاه، گوسفندي خورده نخواهد شد. اما پس از خريد سگ ها، هنوز مدت زيادي نگذشته بود که دوباره، صداي فرياد "آي گرگ، آي گرگ" چوپان به گوش رسيد. مردم دويدند و خود را به گله رساندند و ديدند دوباره گوسفندي

خورده شده است. ناگهان يکي از مردم، که از ديگران باهوش تر بود، به بقيه گفت: ببينيد، ببينيد. هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهاي گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است !!! مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام اين مدت، چوپان، دروغ مي گفته است، فرياد برآوردند: آي دزد. آي دزد. چوپان دروغگو را بگيريد تا ادبش کنيم. اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغيير کرد. چهره اي خشن به خود گرفت. چماق چوپاني را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند و کسي را جز او صاحب خود نمي دانستند او را همراهي کردند. بسياري از مردم از چماق چوپان و بسياري از آنها از "گاز" سگ ها زخمي شدند. ديگران نيز وقتي اين وضعيت را ديدند، گريختند. در روزهاي بعد که مردم براي عيادت از زخمي شدگان مي رفتند به يکديگر مي گفتند: "خود کرده را تدبير نيست". يکي از آنها پيشنهاد داد که از اين پس وقتي داستان "چوپان دروغگو" را براي کودکانمان نقل مي کنيم بايد براي آنها توضيح دهيم که هر گاه خواستيد گوسفندان، چماق، و سگ هاي خود را به کسي بسپاريد، پيش از هر کاري در مورد درستکاري او بررسي کنيد و مطمئن شويد که او دروغگو نيست. اما معلم مدرسه که آنجا بود و حرفهاي مردم را مي شنيد گفت: دوستان توجه کنيد که ممکن است کسي نخست ""راستگو"" باشد ولي وقتي گوسفندان، چماق و سگ هاي ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود. بنابراين بهتر است هيچگاه ""گوسفندان""، ""چماق"" و ""سگ هاي نگهبان"" خود را به يک نفر نسپاريم.جدیدترین چوپان دروغگو

+ نوشته شده در یک شنبه 22 شهريور 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,چوپان دروغگو,داستان جدید, ساعت 21:59 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

يک قطره آب بود و با دريا شد

يک ذره خاک و با زمين يکتا شد

آمد شدن تو اندرين عالم چيست؟

آمد مگسي پديد و ناپيدا شد.

+ نوشته شده در پنج شنبه 19 شهريور 1394برچسب:اشعار خیام,شعر,دوبیتی,پندآموز, ساعت 15:20 توسط آزاده یاسینی


جملات پند آموز

از همه ناشکري هايم خجالت کشيدم، وقتي پسر بچه فلجي را ديدم که ميگفت: خدايا از تو ممنونم، مرا در مقامي آفريدي که هر کس مرا ميبيند تو را شکر ميکند جملات پند آموز

+ نوشته شده در پنج شنبه 19 شهريور 1394برچسب:اس ام اس,پیامک,فلسفی,جملات زیبا,جملات پند آموز,پسر بچه فلج, ساعت 15:19 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

صليب يا الاغ؟!

ابوالحسن على بن ميثم، از مردى مسيحى پرسيد: «اين صليب را براى چه به گردنت آويخته ‏اى؟» گفت: «به جهت اينكه اين صليب، شبيه همان چيزى است كه حضرت عيسى عليه‏السلام را از آن به دار آويختند». ابوالحسن پرسيد: «آيا آن حضرت، دوست داشت كه او را از آن صليب، به دار آويزند؟» گفت: «نه». ابوالحسن پرسيد: «آيا آن حضرت به الاغى كه سوارش مى‏شد و از آن، جهت رفع حوائج و انجام كارها بهره مى‏برد، علاقه داشت يا نه؟» گفت: «آرى». ابوالحسن گفت: «پس چرا آن چيزى را كه حضرت عيسى عليه‏السلام دوست داشت، رها كرده‏اى و آن چيزى را كه حضرت از آن بدش مى‏آمد، به گردنت آويخته‏اى؟ اگر قرار باشد به جهت ياد و نام آن حضرت، چيزى را به گردنت بياويزى، آن الاغ است، نه صليب!».

+ نوشته شده در سه شنبه 17 شهريور 1394برچسب:لطیفه های قرآنی,داستان کوتاه,داستان در مورد پیغمبر ,حضرت عیسی, ساعت 18:7 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

شاهزاده ابراهيم و فتنه خونريز

يکي بود يکي نبودغير از خدا هيچکس نبود . در زمانهاي قديم پادشاهي بود که هر چه زن مي گرفت بچه اي گيرش نمي آمد پادشاه همينطور غصه دار بود تا اينکه يک روز آينه را برداشت و نگاهي در آن کرد يکمرتبه ماتش برد ، ديد اي واي موي سرش سفيد شده و صورتش چين و چروکي شده آهي کشيد و رو بوزير کرد و گفت :« اي وزير بي نظير، عمر من دارد تمام مي شود و اولاد پسري ندارم که پس از من صاحب تاج و تخت من بشود نمي دانم چکار کنم . چه فکري بکنم ؟» وزير گفت :« اي قبله عالم ، من دختري در پرده عصمت دارم اگر مايل باشيد تا او را بعقد شما در بياورم شما هم نذرونيازبکنيد و به فقيران زر و جواهر بدهيد تا بلکه لطف و کرم خدا شامل حالتان بشود و اولادي بشما بدهد .» پادشاه بگفته وزير عمل کرد و دختر وزير را عقد کرد . پس از نه ماه و نه روز خداوند تبارک و تعالي پسري به او داد و اسمش را شاهزاده ابراهيم گذاشتند . پس از شش سال شاهزاده ابراهيم را به مکتب گذاشتند و بعد از آن او را دست تير اندازي دادند تا اسب سواري و تيراندازي را ياد بگيرد . از قضاي روزگاريک روز شاهزاده ابراهيم به پدرش گفت :« پدرجان من ميخواهم بشکار بروم .» پادشاه پس از اصرار زياد پسرش به او اجازه داد تا به شکار برود . نگو، شاهزاده ابراهيم بشکار رفت و همينطور که در کوه وکتلها مي گشت ناگهان گذارش به در غاري افتاد ديد يک پيرمرد در غار نشسته و يک عکس قشنگي بدست گرفته و دارد گريه ميکند . شاهزاده ابراهيم جلو رفت و پرسيد :«اي پيرمرد اين عکس مال کيه ؟ چرا گريه مي کني ؟» پيرمرد همينطور که گريه مي کرد گفت :« اي جوان دست از دلم بردار.» ولي شاهزاده ابراهيم گفت :« ترا به هر کي که مي پرستي

قسمت مي دهم که راستش را به من بگو.» وقتي که شاهزاده ابراهيم قسمش داد پيرمرد گفت :« اي جوان حالا که مرا قسم دادي خونت بگردن خودت . من اين قصه را برايت مي گويم . اين عکسي را که مي بيني عکس دخترفتنه خونريز است که همه عاشقش هستند ولي او هيچ کس را بشوهري قبول نمي کند و هر کس هم که به خواستگاريش برود او را ميکشد » نگو که او دختر پادشاه چين است . شاهزاده ابراهيم يکدل نه بلکه صد دل عاشق صاحب عکس شد و با يک دنيا غم و اندوه بمنزل برگشت و بدون اينکه لااقل پدر يا مادرش را خبر کند بار سفر را بست و براه افتاد و رفت و رفت تا اينکه بشهر چين رسيد . چون در آن شهر غريب بود ، نمي دانست بکجا برود . و چکار بکند همينطور حيران و سرگردان در کوچه هاي شهر چين ميگشت . يکمرتبه يادش آمد که دست بدامن پيرزني بزند چون ممکن است که بتواند راه علاجي پيدا کند . خلاصه تا عصر همينطور ميگشت تايک پيرزني پيدا کرد جلو رفت و سلامي کرد . پيرزن نگاهي بشاهزاده ايراهيم کرد و گفت :« اي جوان اهل کجائي ؟» شاهزاده ابراهيم گفت :« اي مادر من غريب اين شهرم و راه به جائي نمي برم .» پيرزن دلش به حال او سوخت و گفت :« ما يک خانه خرابه اي داريم اگر سرتان فروگذاري ميکند بخانه ما بيائيد .» شاهزاده ابراهيم همراه پيرزن براه افتاد تا بخانه پيرزن رسيدند . نگو شاهزاده ابراهيم همينطور در فکر بود که ناگهان زد زير گريه و بنا کرد گريه کردن .

پيرزن رو کرد به او و گفت :« اي جوان چرا گريه مي کني ؟» شاهزاده ابراهيم گفت :« اي مادر دست بدلم نگذار .» پيرزن گفت :« ترا بخدا قسمت ميدهم راستش را بمن بگو شايد بتوانم راه علاجي نشانت بدهم .» شاهزاده ابراهيم گفت :« اي مادر از خدا که پنهان نيست از تو چه پنهان ، من روزي عکس دختر فتنه خونريز را دست پيرمردي ديدم و از آنروز تا بحال عاشقش شده ام و حالا هم به اينجا آمده ام تا او را ببينم !» پيرزن گفت :« اي جوان رحم بجواني خودت بکن ، مگر نميداني که تا بحال هر جواني بخواستگاري دختر فتنه خونريز رفته کشته شده ؟» شاهزاده ابراهيم گفت :« اي مادر ميدانم ولي چه بکنم که ديگه بيش از اين نميتونم تحمل بکنم و اگر تو بداد من نرسي من ميميرم .» پيرزن فکري کرد و گفت :« حالا تو بخواب تا من فکري بکنم تا فردا هم خدا کريم است .» صبح که شد شاهزاده ابراهيم مشتي جواهر به پيرزن داد . وقتي پيرزن جواهرها را ديد پيش خودش گفت :« حتما اين يکي از شاهزاده هاست ولي حيف از جوانيش مي ترسم که آخر خودش را به کشتن بدهد .» خلاصه پيرزن بلند شد و چند تا مهر و تسبيح برداشت و سه ، چهار تا تسبيح هم به گردنش کرد و عصائي بدست گرفت و براه افتاد و همينطور شلان شلان و سلانه سلانه رفت تا به بارگاه دختر فتنه خونريز رسيد و آهسته در زد . دختر، يکي از کنيزها را فرستاد تا ببيند کيست . کنيز رفت و برگشت و گفت که يک پيرزن آمده . دختر به کنيز گفت :« برو پيرزن را به بارگاه بيار.» پيرزن همراه کنيز داخل بارگاه شد و سلام کرد و نشست . دختر گفت :« اي پيرزن از کجا ميآيي؟» پيرزن مکار گفت :« اي دختر! من از کربلا ميام و زوارهستم و راه را گم کردم تا اينکه گذارم به اينجا افتاد .» خلاصه پيرزن با تمام مکر و حيله اي که داشت سر صحبت را همينطور باز کرد تا يکمرتبه اي گفت :« اي دختر شما به اين زيبائي و به اين کمال و معرفت چرا شوهر نمي کنيد ؟» ناگهان ديگ غضب دختر بجوش آمد و يک

سيلي بصورت پيرزن زد که از هوش رفت . پس از مدتي که پيرزن بهوش آمد دختر دلش به حال او سوخت و براي دلجوئي گفت :« اي مادر در اين کار سري هست ، يکشب خواب ديدم که بشکل ماده آهوئي در آمدم و در بيابان ميگشتم و مي چريدم . ناگهان آهوئي پيدا شد که او نر بود آمد پهلوي من و با من رفيق شد خلاصه همينطور که مي چريدم پاي آهوي نر در سوراخ موشي رفت وهرچه کرد که پاش را از سوراخ بيرون بکشد نتوانست . من يک فرسخ راه رفتم و آب در دهنم کردم و آوردم در سوراخ موش ريختم تا اينکه او پاش را بيرون کشيد و دوباره براه افتاديم اين بار پاي من در سوراخ رفت و گير افتاد . آهوي نرعقب آب رفت و ديگر برنگشت . يکمرتبه از خواب پريدم و از همان موقع با خودم عهد کردم که هرچه مرد بخواستگاريم آمد او را بکشم چون دانستم که مرد بي وفاست .» پيرزن که اين حکايت را از دختر شنيد بلند شد و خداحافظي کرد و رفت . چون بمنزل رسيد جوان را در فکر ديد گفت :« اي جوان قصه دختر را شنيدم و تو هم غصه نخور که من يک راه نجاتي پيدا کردم .» خلاصه پيرزن تمام سرگذشت را براي شاهزاده ابراهيم گفت و بعد از آن شاهزاده ابراهيم گفت:« حالا چکار بايد بکنم ؟» پيرزن گفت که بايد يک حمامي درست کني ودستوربدهي در بينه ورخت کن حمام تصوير دوتاآهو ، يکي نر، يکي هم ماده بکشند ، که دارند مي چرند ؛ در مرحله دوم شکل آن دو تا آهو را بکشند که پاي آهوي نر در سوراخ موش رفته و آهوي ماده آب آورده و در سوراخ ريخته . در قسمت سوم نقشي بکشند که پاي آهوي ماده در سوراخ رفته و آهوي نر هم براي آوردن آب بسرچشمه رفته و صياد او را با تير زده ، و وقتي هم حمام درست شد خواه نا خواه دختر

بحمام ميرود و اين نقاشي ها را مي بيند ، شاهزاده ابراهيم از همان روز دستور داد تا آن حمام را درست کنند . يک ، دو ماهي طول کشيد تا حمام درست شد . نگو اين خبر در شهرچين افتاد که شخصي از بلاد ايران آمده و يک حمام درست کرده که در تمام دنيا لنگه اش نيست . چون دختر فتنه خونريز آوازه حمام را شنيد گفت :« بايد بروم و اين حمام را ببينم .» بدستور دختر درکوچه و بازار جار زدند که هيچکس در راه نباشد که دختر فتنه خونريز ميخواهد به حمام برود . خلاصه دختر به حمام رفت وآن نقش ها را ديد يکباره آهي کشيد و در دلش گفت :« اي واي ، آهوي نر تقصيري نداشته .» و در دل نيت کرد که ديگر کسي را نکشد و بگردد و جفت خودش را پيدا کند . خلاصه از آنطرف پيرزن براي شاهزاده ابراهيم گفت که امروز دختر به حمام آمد و بعد از آن پيرزن گفت :« امروز يک دست لباس سفيد مي پوشي و به بارگاه دختر ميروي ومي گوئي آهوم واي ، آهوم واي ، آهوم واي و فوري فرار مي کني که کسي دستگيرت نکند . روز دوم يک دست لباس سبز مي پوشي و باز ببارگاه ميروي و همان جمله را سه بار تکرار مي کني و فرار مي کني ، خلاصه روز سوم يک دست لباس سرخ مي پوشي و باز ميروي و همان جمله را ميگوئي ولي اين بار فرار نميکني تا ترا بگيرند . وقتي ترا گرفتند و پيش دختر بردند دختر از تو مي پرسد که چرا چنين کردي و تو هم بگو « يک شب خواب ديدم که با آهوي ماده اي رفيق شده و بچرا رفتيم ، پاي من در سوراخ موشي رفت ، آهوي ماده يک فرسخ راه رفت و آب آورد و مرا نجات داد – طولي نکشيد که پاي آهوي ماده در سوراخي رفت و من رفتم آب بياورم که ناگهان صياد مرا با تير زد. يکمرتبه از خواب بيدار شدم .حالا چند

سال است که شهر بشهر ديار به ديار بدنبال جفت خودم مي گردم.» چون شاهزاده ابراهيم اين دستور را از پيرزن گرفت لباس پوشيد و حرکت کرد و به بارگاه دختر رفت و همان عملي را که پيرزن يادش داده بود انجام داد . دختر به غلام ها گفت :« اين بچه درويش را بگيريد .» چون آنها بطرفش حمله کردند شاهزاده فرار کرد . شد روز دوم ، باز بهمان ترتيب روز اول ببارگاه رفت و دو مرتبه خواستند او را بگيرند ، فرار کرد . خلاصه روز سوم هم مثل دو روز جلوتر سه مرتبه گفت :« آهوم واي » ولي اين دفعه ايستاد تا او را گرفتند وپيش دختر بردند . نگو همينکه دختر چشمش به شاهزاده افتاد يکدل نه صد دل عاشقش شد ولي پيش خودش فکر کرد که خدايا من عاشق اين بچه درويش شده ام . خلاصه دل بدريا زد و گفت :« اي بچه درويش ، تو چرا در اين سه روز اين کار را کردي و باعث گفتن اين حرف ها را براي من بگو .» شاهزاده ابراهيم هم بقيه حرف هائي که پيرزن يادش داده بود گفت که ناگاه دختر آهي کشيد و از هوش رفت . پس از مدتي که بهوش آمد گفت :« اي جوان! اي بچه درويش ، خدا نظرش بما دو نفر بوده و منهم از اين همه خون ناحق که ريخته ام پشيمانم و حالا هم دل خوش دار که جفت تو من هستم ، من گمان مي کردم که مرد بي وفاست . نميدانستم که صياد آهوي نر را با تير زده .» خلاصه دختر از شاهزاده پرسيد که کيست و از کجا آمده ؟ و او هم برايش تعريف کرد که پسر پادشاه ايران است و اسمش شاهزاده ابراهيم است . همان روز دختر يک قاصدي با نامه پيش پدرش فرستاد که من مي خواهم عروسي کنم . پدرش ماتش برد که چطور شده دخترش پس از اين همه آدمکشي حالا ميخواهد شوهر کند ولي وقتي فهميد که جفت

دخترش پسر پادشاه ايرانست نامه اي براي دخترش نوشت که خودت مختاري . از آن طرف پدر دختر مجلس عروسي برپا کرد وشاهزاده ابراهيم را در مجلس آورد وعقد دختر را برايش بستند . نگو پدر شاهزاده ابراهيم از آنطرف دستور داد تا تمام شهر را و ديار را بدنبال شاهزاده ابراهيم بگردند . ولي غلامان هر چه گشتند او را پيدا نکردند و پدر شاهزاده چون همين يکدانه پسر را داشت بلند شد و لباس قلندري پوشيد و شهر بشهر ، ديار بديار دنبال پسرگشت . نگو در همان روزي که عروسي شاهزاده ابراهيم با دختر فتنه خونريز بود پدر شاهزاده با آن لباس قلندري گذارش به شهر چين افتاد ، ديد همه مردم بطرف بارگاه پادشاه چين مي روند از يکنفر پرسيد امروز چه خبر شده ؟ واوهم در جوابش گفت که امروز عروسي دختر فتنه خونريز با شاهزاده ابراهيم پسر پادشاه ايران است . چون قلندر اسم پسرش را فهميد از هوش رفت . وقتي به هوش آمد همراه مردم ببارگاه رفت .خلاصه تا چشم شاهزاده در ميان جمعيت به قلندر افتاد فوري او را شناخت . جلودويد و پدرش را در بغل گرفت و بوسيد و پس از آن دستور داد تا او را به حمام بردند و يک دست لباس شاهي تنش کردند . وقتي پدر شاهزاده از حمام آمد شاهزاده ابراهيم او را پهلوي پدر دختر برد وبه او گفت که اين پدر منست هر دو تا پادشاه همديگر را در بغل گرفتند . خلاصه تا هفت روز مجلس عروسي طول کشيد وشب هفتم دختر را به هفت قلم بزک کردند و به حجله بردند. پس از مدتي شاهزاده ابراهيم دختر را برداشت و با پدرش به مملکت خودشان برگشتند و چون پادشاه هم پير شده بود شاهزاده را به تخت نشاند و دستور داد تا سکه بنامش زدند وآنوقت نشستند بنا کردند به زندگاني کردن .

+ نوشته شده در سه شنبه 17 شهريور 1394برچسب:مطالب ادبی,عاشقانه های دنیا,عشاق معروف,شاهزاده ابراهیم و فتنه خونریز,داستان عاشقانه ایرانی, ساعت 18:1 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

اگر روم ز پي اش فتنه ها برانگيزد

ور از طلب بنشينم به کينه برخيزد

وگر به رهگذري يکدم از وفاداري

چو گرد در پي اش افتم چو باد بگريزد

وگر کنم طلب نيم بوسه صد افسوس

ز حقّه دهنش چون شکر فرو ريزد

من آن فريب که در نرگس تو مي بينم

بس آب روي که با خاک ره بر آميزد

فراز و شيب بيابان عشق دام بلاست

کجاست شير دلي کز بلا نپرهيزد

تو عمرخواه و صبوري که چرخ شعبده باز

هزار بازي ازين ُطرفه تر بر انگيزد

بر آستانه تسليم سر بنه حافظ

که گر ستيزه کني روزگار بستيزد.

حافظ شیرازی                                 

 

 

 

+ نوشته شده در شنبه 14 شهريور 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,حافظ,شعر طرفه تر,اگر روم ز پی اش فتنه ها برانگیزد, ساعت 12:2 توسط آزاده یاسینی


زندگینامه پیامبران

 

مهر خدای عالم به بندگانش زيارت رسول اكرم حضرت محمّد صلّي الله عليه و آله و سلّم آرزوي او بود. براي این کار تصميم گرفت به «مدينه» برود. در راه، چند جوجه ي پرنده ديد. آن ها را برداشت تا به عنوان هديه براي پيامبر خدا رسول اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم ببرد. مادرِ جوجه ها پرواز كنان از راه رسيد. جوجه هايش را در دستِ مرد، اسير ديد. به دنبالِ مرد به راه افتاد. پرنده، پرواز کنان او را دنبال مي كرد. مرد به مدينه رسيد. يك سره به مسجد رفت. پس از زيارت رسول خدا نبيّ اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم، جوجه ها را نزد ايشان گذاشت. پرنده ي مادر كه به دنبالِ جوجه هايش پرواز كرده بود، به سرعت فرود آمد. غذايي را كه به منقار گرفته بود، در دهانِ يكي از جوجه ها گذاشت و دور شد. رسول خدا نبي اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم و اصحاب ايشان، اين صحنه را مي نگريستند. ساعتي گذشت. جوجه ها در وسط مسجد قرار داشتند. مسلمانان دورِ آن ها را گرفته بودند. در همين لحظه، دوباره پرنده ي مادر رسيد. فرود آمد. غذايي را تهيّه كرده بود. آن را دهانِ جوجه ي ديگر گذاشت. پرواز كرد و دور شد. در اين هنگام، رسول گرامي اسلام رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم جوجه ها را آزاد فرمود. آن گاه رو به اصحاب كرده و فرمود: « ... مهر و محبّتِ اين مادر را نسبتِ به جوجه هايش چگونه ديديد؟!». اصحاب عرض كردند:« بسيار عجيب و شگفت انگيز بود ». پيامبر خدا رسول اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم فرمود: « ... قسم به خداوندي كه مرا به پيامبري برگزيد، مهر و محبّت خداي عالم به بندگانش، هزارانِ مرتبه از چيزي كه ديديد، بيشتر است ».

+ نوشته شده در پنج شنبه 12 شهريور 1394برچسب:زندگینامه,پیامبران,انبیا علیه السلام,پیامبر اسلام, ساعت 12:3 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

بعد از جنگ آمريکا با کره، ژنرال ويليام ماير که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمريکا منصوب شد، يکي از پيچيده ترين موارد تاريخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار ميداد.حدود هزار نفر از نظاميان آمريکايي در کره، در اردوگاهي زنداني شده بودند که از استانداردهاي بين المللي برخوردار بود.زندان با تعريف متعارف تقريباً محصور نبود. آب و غذا و امکانات به وفور يافت ميشد. از هيچيک از تکنيکهاي متداول شکنجه استفاده نميشد. اما... بيشترين آمار مرگ زندانيان در اين اردوگاه گزارش شده بود.زندانيان به مرگ طبيعي ميمردند. امکانات فرار وجود داشت اما فرار نميکردند. بسياري از آنها شب ميخوابيدند و صبح ديگر بيدار نميشدند. آنهايي که مانده بودند احترام درجات نظامي را ميان خود رعايت نميکردند‏ و عموماً با زندانبانان خود طرح دوستي ميريختند. دليل اين رويداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت و ويليام ماير نتيجه تحقيقات خود را به اين شرح ارائه کرد: ‏در اين اردوگاه، فقط نامه هايي که حاوي خبرهاي بد بودند به دست زندانيان رسيده ميشد، نامه هاي مثبت و اميدبخش تحويل نميشدند.هرروز از زندانيان ميخواستند در مقابل جمع، خاطره يکي از مواردي که به دوستان خود خيانت کرده اند يا ميتوانستند خدمتي بکنند و نکرده اند را تعريف کنند.هرکس که جاسوسي ساير زندانيان را ميکرد، سيگار جايزه ميگرفت. اما کسي که در موردش جاسوسي شده بود هيچ نوع تنبيهي نميشد. همه به جاسوسي براي دريافت جايزه (که خطري هم براي دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند.تحقيقات نشان داد که اين سه تکنيک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است.با دريافت خبرهاي منتخب (فقط منفي) اميد از بين ميرفت.با جاسوسي، عزت نفس زندانيان تخريب ميشد و خود را انساني پست مي يافتند.با تعريف خيانتها، اعتبار آنها نزد همگروهي ها از بين ميرفت.و اين هر سه براي پايان يافتن انگيزه زندگي، و مرگ هاي خاموش کافي بود.اين سبک شکنجه، شکنجه خاموش ناميده ميشود.زندگی بدون دیوار

+ نوشته شده در پنج شنبه 12 شهريور 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,زندگی بدون دیوار, ساعت 12:1 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

اين قافله عمر عجب مي گذرد

درياب دمي که با طرب مي گذرد

ساقي غم فرداي حريفان چه خوري

پيش آر پياله را که شب مي گذرد.

+ نوشته شده در چهار شنبه 11 شهريور 1394برچسب:اشعار خیام,شعر,دوبیتی,پندآموز, ساعت 11:54 توسط آزاده یاسینی


جملات پند آموز

گويند روزي دزدي در راهي بسته اي يافت که در آن چيز گرانبهايي بود و دعايي نيز پيوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند. او را گفتند : چرا اين همه مال را از دست دادي؟ گفت: صاحب مال عقيده داشت که اين دعا، مال او را حفظ مي کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دين! اگر آن را پس نمي دادم و عقيده صاحب آن مال خللي مي يافت، آن وقت من، دزد باورهاي او نيز بودم و اين کار دور از انصاف است دزد دین

+ نوشته شده در چهار شنبه 11 شهريور 1394برچسب:اس ام اس,پیامک,فلسفی,جملات زیبا,جملات پند آموز,دزد دین, ساعت 11:52 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

تقيه

ابن جوزى واعظ، بنابر نظر بعضى از بزرگان، شيعه مذهب بوده و از روى تقيه، اظهار تسنّن مى‏كرده است. از او پرسيدند: «خليفه بلافصل پيامبر صلى ‏الله ‏عليه‏ و‏ آله، على عليه‏ السلام بود يا ابوبكر؟» گفت: «كسى كه دخترش در خانه او بود.» "اين جمله دو پهلوست. يكى اينكه: خليفه بلافصل، على عليه‏ السلام است كه دختر پيامبر صلى ‏الله ‏عليه ‏و ‏آله در خانه على عليه‏ السلام است. دوم اينكه: خليفه بلافصل، ابوبكر است كه دختر ابوبكر در خانه پيامبر صلى‏ الله ‏عليه‏ و ‏آله مى‏باشد" . و همچنين در مورد تعداد خلفاى بعد از حضرت رسول صلى‏ الله ‏عليه‏ و ‏آله از او سؤال كردند. گفت: «چند بار بگويم چهار نفر، چهار نفر، چهار نفر.» "در اينجا نيز معلوم نيست كه آيا منظور او، واقعا چهار نفر است كه طبق نظر اهل سنّت مى‏باشد. يا منظورش سه تا چهار تا يعنى دوازده تا است كه طبق نظر مذهب تشيع مى‏ باشد" .

+ نوشته شده در سه شنبه 10 شهريور 1394برچسب:لطیفه های قرآنی,داستان کوتاه,داستان در مورد پیغمبر اسلام,داستان در مورد اصحاب پیامبر, ساعت 8:52 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

رنج هایم

اگر عقل امروزم را داشتم کارهاي ديروزم را نمي کردم ولي اگر کارهاي ديروزم را نمي کردم عقل و تجربه امروزم را نداشتم !!! رنجهايم را داخل کيسه ريختم و دم در گذاشتم اما فرشتگان برايم باز فرستادند معطر به عطر بهشتي تا هرگز يادم نرود روزي همين رنجها بود که راه نجات را به من آموخت همين رنجها بود که راه درست زيستن را به من هديه داد رنجهايم را بوسه ميزنم و در صندوق گنجهايم ميگذارم گذر زمان جواهرشان ميکند از آنچه بر سرتان گذشته نهراسيد حتي فرار نکنيد بلکه دوستش بداريد همان گذشته بود که امروز شما را ساخته امروز را دريابيد تا فردايي خوش بسازيد.

+ نوشته شده در یک شنبه 8 شهريور 1394برچسب:مطالب ادبی,رنج هایم,عقل, ساعت 13:25 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

پس از آفرينش آدم

خدا گفت به او:

نازنينم آدم...

با تو رازي دارم!...

اندکي پيشتر آي!...

آدم آرام و نجيب آمد پيش...

زير چشمي به خدا مي نگريست...

محو لبخند غم آلود خدا...

دلش انگار گريست.

نازنينم آدم

قطره اي اشک زچشمان

خداوند چکيد

"ياد من باش که بس تنهايم..."

بغض آدم ترکيد...

گونه هايش لرزيد،

به خدا گفت:

من به اندازه ي...

من به اندازه ي گلهاي بهشت ... نه...

به اندازه عرش... نه... نه

من به اندازه ي تنهاييت اي هستي من

دوستدارت هستم.

آدم کوله اش را برداشت.

خسته و سخت قدم بر مي داشت،

راهي ظلمت پر شور زمين.

در ميان لحظه ي جانکاه هبوط ،

زير لبهاي خدا باز شنيد...

نازنينم آدم...

نه به اندازه ي تنهايي من...

نه به اندازه ي عرش...

نه به اندازه ي گلهاي بهشت...

"که به اندازه يک دانه گندم"

"تو فقط يادم باش"

نازنينم آدم...

نبري از يادم...

+ نوشته شده در یک شنبه 8 شهريور 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد آدم و خداوند,نازنینم آدم,,,نبری از یادم, ساعت 13:19 توسط آزاده یاسینی


زندگینامه پیامبران

 

محبت پیغمبر مردى خدمت پيامبر صلی الله علیه و آله عرض كرد: يا رسول الله! ما در زمان جاهليّت بت ها را پرستش مى كرديم. فرزندان خود را مى كشتيم. دخترى داشتم، از اين كه او را به مهمانى مى بردم، خيلى خوشحال مى شد. روزى او را به قصد مهمانى بيرون بردم. دخترم دنبال سرم حركت مى كرد. رفتم تا به چاهى رسيدم. آن چاه از خانه من، زياد دور نبود. دست دخترم را گرفتم. او را در چاه انداختم. آخرين چيزى كه از او به ياد دارم، اين است كه با مظلو ميّت تمام فرياد مى زد: پدر!... پدر!... رسول اكرم صلی الله علیه و آله با شنيدن اين ماجراي غم انگيز، آن چنان گريه كرد كه اشك ديدگانش خشك شد.

+ نوشته شده در شنبه 7 شهريور 1394برچسب:زندگینامه,پیامبران,انبیا علیه السلام,پیامبر اسلام, ساعت 10:29 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

دکترحسابي يکي از دانشجويان دکتر حسابي به ايشان گفت : شما سه ترم است که مرا از اين درس مي اندازيد. من که نمي خواهم موشک هوا کنم . مي خواهم در روستايمان معلم شوم . دکتر جواب داد : تو اگر نخواهي موشک هواکني و فقط بخواهي معلم شوي قبول .... ولي تو نمي تواني به من تضمين بدهي که يکي از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند.جواب دکتر حسابی

+ نوشته شده در شنبه 7 شهريور 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد بزرگان,دکتر حسابی, ساعت 10:26 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

ديدم به سر عمارتي مردي فرد

کو گِل بلگد مي زد و خوارش مي کرد

وان گِل با زبان حال با او مي گفت

ساکن ، که چو من بسي لگد خواهي کرد.

+ نوشته شده در جمعه 6 شهريور 1394برچسب:اشعار خیام,شعر,دوبیتی,پندآموز, ساعت 12:50 توسط آزاده یاسینی


روز جمعه

گيرم که همه خلق جهان يار شوندم ، بي تو نبود بي کس وبي يار تر از من صاحب الزمان

+ نوشته شده در جمعه 6 شهريور 1394برچسب:اس ام اس,در مورد آقا صاحب الزمان,پیامک,جملات زیبا,جمعه ها, ساعت 12:46 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

امامت و شهادت نسّاج

سليمان بن مهران اعمش، در زمان حضرت صادق عليه‏ السلام از محدّثين شيعه و بسيار لطيف و شوخ طبع بود. يك روز، داود بن عمر كه شغلش نسّاجى بود از اعمش پرسيد: «به نظر تو، نماز خواندن پشت سر نسّاج چگونه است؟» گفت: «بدون وضو اشكال ندارد». داود پرسيد: «شهادت دادن نسّاج چگونه مى‏باشد؟» گفت: «به انضمام شهادت دو مرد عادل، قبول است».

+ نوشته شده در پنج شنبه 5 شهريور 1394برچسب:لطیفه های قرآنی,داستان کوتاه,داستان در مورد امام صادق,داستان در مورد شیعیان, ساعت 11:35 توسط آزاده یاسینی


مطالب مذهبی

معراج پیامبر اسلام

در شب معراج، پيامبر صلي الله عليه و آله به فرشته اي برخورد کرد که دستان فراواني داشت؛ به او فرمود : اي فرشته ! کار تو چيست که خداوند اين همه دست به تو داده است؟ يا رسول الله ! من مأمورم که هر ابري در منطقه اي مي بارد، قطرات باران را شماره کنم. اي فرشته ! آيا موردي بوده است که نتواني آن را بشماري؟ يا رسول الله ! در دو مورد عاجز هستم. کجا ؟ اول، آن جا که ده نفر از امت تو براي نماز جماعت حضور يابند. خداوند در آن نماز، به اندازه اي برکت مي فرستد که من از شمارش آن برکات عاجزم. دوم، آن جا که از سوي امت تو بر شما صلوات بفرستند خداوند به خاطر آن صلوات نيز به اندازه اي برکت نازل مي کند که من از شمارش آن عاجز هستم.

+ نوشته شده در پنج شنبه 5 شهريور 1394برچسب:مطالب مذهبی,معراج,پیامبر اسلام,ثواب,نماز جماعت,صلوات, ساعت 11:31 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

بهرام و گل اندام (عشاق قديمي افسانه هاي فولکوريک ايران)

در قسمت بهرام نامه يا هفت پيکر خمسه نظامي آنجا که از داستان بهرام و کنيزک خود بحث مي کند : روزي بهرام گور ساساني با کنيزک چيني زيباي خود به شکار رفت و گورخرهاي زيادي صيد کرد . با آنکه تمام ملازمان به مهارت و استادي بهرام در شکار گورخر آفرينها گفتند مع هذا از کنيزک صدايي برنيامد ودر مدح و ثناي شهريار ساساني سخني نگفت . بهرام مدتي تامل کرد تا گورخري از دورپيدا شد و آن گاه به کنيزک گفت :« ميل دارم اين گور را به هر شکلي که دلخواه توباشد شکار کنم .» کنيزک از روي ناز و تکبر : گفت بايد که رخ برافروزي سر اين گور در سمش دوزي بهرام گورمهره اي در کمان گروهه نهاد و به دقت رها کرد تا درگوش گورخرجاي گرفت ، حيوان بيچاره سم پاي راستش را براي خاراندن به گوش خود نزديک کرد تا مهره رااز گوش خارج کند . کنيزک گفت که آدمي در هر کاري اگرمداومت و ممارس کند مسلما ورزيده و کارآزموده خواهد شد چه کار نيکو کردن از پرکردن است . شاه چون اين سخن شنيد خشمگين شد و کينه اورا به دل گرفت پس به سرهنگي که در التزام رکاب بود فرمان داد آن کنيزک جسور وفضول را گردن بزند . کنيزک زيبا چون خود را در چنگ اجل و چنگال سرهنگ گرفتار ديد به حال تضرع درآمد و از او خواست که در قتلش عجله نکند ، بعيد نيست که شاهنشاه روزي از کرده پشيمان شود وترا که بي تامل اجراي فرمان کردي مورد خشم و عتاب قرار دهد ، اگر جانب احتياط را مرعي داري و مرانکشي ، قول مي دهم

کاري بکنم و تدبيري بينديشم که بهرام گورنه تنها خشمگين نشود بلکه ترا بيشتر از پيشترمورد تفقد ونوازش قراردهد . سرهنگ درمقابل پيشنهاد کنيزک تسليم شد و او را در قصري مشيدي که در خارج از شهر داشت سکونت داد تا پنهاني در زمره خدمتکاران کار کند وهويتش را مکتوم دارد . اين قصر سربه فلک کشيده شصت پله داشت و کنيزک از همان روزهاي نخست گوساله اي را که تازه از مادر زاييده شده بود بر دوش گرفت و روزي چند بار به بالاي قصر مي برد و پايين مي آورد ، گوساله بر اثر گذشت ايام و ليالي رشد مي کرد و بزرگ مي شد ولي چون به دوش کشيدن و بالا بردن آن همه روزه چندين بار تمرين و تکرار مي گرديد لذا رشد تدريجي گوساله تاثيري در دشواري حمل و نقل نداشت . کنيزک چون موقع را مقتضي ديد به سرهنگ تکليف کرد که بهرام گور را به هرطريقي که ممکن باشد روزي به اين باغ و قصر شصت پله بياورد . سرهنگ چنان کرد و روزي که بهرام به شکار گورخر مي رفت او را براي چند دقيقه استراحت و تمدد اعصاب به باغ و قصرزيبايش دعوت کرد ومخصوصا داستان کنيزک و بردوش کشيدن گاو عظيم الجثه و بالا بردن از قصر شصت پله را شرح داد تا شاهنشاه ساساني را تمايل و رغبت تماشاي اين صحنه دست داد. پس بهرام گور به باغ آمد و کنيزک زيبا در حالي که روي خود را پوشانيده بود در مقابل بهت و اعجاب بهرام و ملازمانش گاورا بر دوش گرفت وبدون ذره اي احساس خستگي و ملالت خاطر آن را از شصت پله به بالاي قصر برد و بازگردانيد . بهرام به روي خود نياورد وگفت :« مي دانم چگونه به اين عمل خطير و شگرف دست يافتي .اين گاو را از زماني که گوساله نوزاد بود بر دوش گرفته به بالاي قصر بردي و چون در اين کار از تمرين و

مداومت دست نکشيدي لذا رشد گوساله در تصميم و توانايي توخدشه وخللي وارد نساخت وگرنه خود بهتر مي داني که اين از قدرت و زورمندي نيست بلکه مولود تعليم و تمرين و مداومت مي باشد » کنيزک زيبا که به انتظار چنين سوال و استدلالي دقيقه شماري مي کرد بدون تامل و در لفافه طنز وتعريض جواب داد :« شهريارا ، اگر زن ضعيف الجثه گاوي را بر دوش بگيرد و به بالاي قصر شصت پله اي ببرد اعجاب و شگفتي ندارد ومولود تمرين و ممارست بايد تلقي کرد ولي اگر شاهنشاه سم و گوش گورخري را به هم بدوزد نبايد نام تعليم و ممارست بر آن نهاد ؟!» بهرام گوربه فراست دريافت که اين همان کنيزک زيباي چيني است . پس در کنارش گرفت و از آنچه گذشت عذر خواست . سرهنگ را نيز که در قتل کنيزک شتاب زدگي نداده بود مورد تفقد و نوازش قرار داد . از آن تاريخ عبارت کار نيکو کردن از پرکردن است که از واقعه شيرين و جذاب بهرام گور و کنيزک چيني ريشه و مايه گرفته است به صورت ضرب المثل درآمده مورد استناد وتمثيل قرار گرفته است. هفت پيکر نظامي

+ نوشته شده در پنج شنبه 5 شهريور 1394برچسب:مطالب ادبی,عاشقانه های دنیا,عشاق معروف,بهرام و گل اندام,افسانه های فولکوریک ایران, ساعت 11:28 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

دست عشق از دامن دل دور باد!

مي‌توان آيا به دل دستور داد؟

مي‌توان آيا به دريا حكم كرد

كه دلت را يادي از ساحل مباد؟

موج را آيا توان فرمود: ايست!

باد را فرمود: بايد ايستاد؟

آنكه دستور زبان عشق را

بي‌گزاره در نهاد ما نهاد

خوب مي‌دانست تيغ تيز را

در كف مستي نمي‌بايست داد.

 

قيصر امين پور

+ نوشته شده در پنج شنبه 5 شهريور 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,قیصر امین پور,دستور زبان عشق, ساعت 11:24 توسط آزاده یاسینی


زندگینامه پیامبران

 

نتیجه خوار شمردن شخصي در بني اسراييل فاسد بود به طوري كه او را بني اسراييل از خود راندند . روزي آن شخص به راهي مي رفت به عابدي برخورد كرد كه كبوتري بر بالاي سر او پرواز مي كند و سايه بر او انداخته است . پيش خود گفت : من رانده شده هستم و او عابد است اگر من نزد او بنشينم اميد مي رود كه خدا به بركت او به من هم رحم كند . اين بگفت و نزد آن عابد رفت و همانجا نشست . عابد وقتي او را ديد با خود گفت : من عابد اين ملت هستم و اين شخص فاسد است او بسيار مطرود و حقير و خوار است چگونه كنار من بنشيند ، از او رو گردانيد و گفت : از نزد من برخيز ! خداوند به پيامبران آن زمان وحي فرستاد كه نزد آن دو نفر برو و بگو اعمال خود را از سر گيرند . زيرا من تمام گناهان آن فاسد را بخشيدم و اعمال آن عابد را "به خاطر خودبيني و تحقير آن شخص " محو كردم.

+ نوشته شده در چهار شنبه 4 شهريور 1394برچسب:زندگینامه,پیامبران,انبیا علیه السلام, ساعت 12:32 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

«فورد» ميلياردر معروف آمريکايي و صاحب يکي از بزرگترين کارخانه هاي سازنده انواع اتومبيل در آمريکا بود. وقتي از او پرسيدند: «اگه فردا صبح که از خواب بيدار مي شي, ببيني تمام ثروت خودت رو از دست دادي و دبگه چيزي در بساط نداري, چه کار مي کني؟» او جواب داد: دوباره يکي از نيازهاي اصلي مردم رو شناسايي مي کنم و با کار و کوشش , اون خدمت رو با کيفيت و ارزان به مردم ارائه مي دهم و مطمئن باشيد که بعد از پنج سال دوباره فورد امروز خواهم بود.اصل تجارت

+ نوشته شده در چهار شنبه 4 شهريور 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد بزرگان,اصل تجارت, ساعت 12:30 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

اي بس که نباشيم و جهان خواهد بود

ني نام زمان و نه نشان خواهد بود

زين پيش نبوديم و نبود هيچ خلل

زين پس چو نباشيم همان خواهد بود.

+ نوشته شده در چهار شنبه 4 شهريور 1394برچسب:اشعار خیام,شعر,دوبیتی,پندآموز, ساعت 12:29 توسط آزاده یاسینی


جملات پند آموز

روزي دوست قديمي بايزيد بسطامي عارف بزرگ را در نماز عيد فطر ديد، پس از احوالپرسي و خوش و بش از بايزيد پرسيد : شيخ ؟ ما همکلاس و هم مکتب بوديم ؛ هر آنچه تو خواندي من هم خواندم، استادمان نيز يکي بود، حال تو چگونه به اين مقام رسيدي ؟ و من چرا مثل تو نشدم ؟ بايزيد گفت : تو هر چه شنيدي ؛ اندوختي و من هر چه خواندم ؛ عمل کردم   بایزید بسطامی

+ نوشته شده در چهار شنبه 4 شهريور 1394برچسب:اس ام اس,پیامک,فلسفی,جملات زیبا,جملات پند آموز,بایزید بسطامی, ساعت 12:27 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

پيغمبر نه آهنگر

در زمان مأمون، شخصى ادّعاى پيامبرى كرد. او را نزد خليفه بردند. مأمون از او پرسيد: «معجزه تو چيست؟» گفت: «هر چه بخواهى». مأمون قفل بسته ‏اى را به او داد و گفت: «اين قفل را باز كن». گفت: «من ادّعاى پيغمبرى كردم، نه ادّعاى آهنگرى.»

+ نوشته شده در سه شنبه 3 شهريور 1394برچسب:لطیفه های قرآنی,داستان کوتاه,قصه, ساعت 10:13 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

زهره و منوچهر

صبح نتابيده هنوز آفتاب وا نشده ديده ي نرگس ز خواب تازه گل آتشي مشک بوي شسته ز شبنم به چمن دست و روي منتظر حوله ي باد سحر تا که کند خشک بِدان، روي تر ماه رخي چشم و چراغ سپاه نايب اول به وِجاهت چو ماه صاحب شمشير و نشان در جمال بنده مِهميزِ ظريفش هلال نجم فلک عاشق سردوشي اش زهره، طلبکار هم آغوشي اش نير و رخشان چو شبه چکمه اش خفته يکي شير به هر تکمه اش دوخته بر دور کلاهش، لبه وان لبه بر شکل مه يک شبه بافته بر گردن جان ها، کمند نام کمندش شده واکسيل بند کرده "منوچهر"، پدر، نام او تازه تر از شاخ گل، اندام او چشم بماليد و برآمد ز خواب با رخ تابنده تر از آفتاب روز چو روز خوش آدينه بود در گرو خدمت عادي نبود خواست به ميل دل و وفق مرام روز خوش خويش رساَند به شام چون زهوس هاي فزون از شمار هيچ نبودش هوسي جز شکار اسب طلب کرد و تفنگ و فشنگ تاخت به صحرا پي نخجير و رنگ رفت کند هر چه مرال است و ميش برخي بازوي تواناي خويش از طرفي نيز در آن صبح گاه ُزهره مِهين دختر خالوي ماه آلهه ي عشق و خداوندِ ناز آدميان را به محبت گداز پيشه ي وي عاشقي آموختن خرمن ابناء بشر سوختن خسته و عاجز شده در کار خود واله و آشفته چو افکار خود خواست که بر خستگي آرد شکست يک دو سه ساعت کشد از کار، دست سير گل و گردش باغي کند تازه ز گلگشت دِماغي کند کند ز بر، کسوتِ افلاکيان کرد به سر مقنعه ي خاکيان خويشتن آراست به شکل بشر سوي زمين کرد ز کيهان گذر آمد از آرامگهِ خود فرود رفت بدانسو که منوچهر بود زير درختي به لب چشمه سار چشم وي افتاد به چشم سوار تيرِ نظر گشت در او کارگر کارگرست آري تير نظر لرزه بيفتاد در اعصاب او رنگ پريد از رخ شاداب او گشت به يک دل نه به صد دل اسير در خم فتراک جو ان دِلير رفت که يک باره دهد دل به باد ياد اولوهيت خويش اوفتاد گفت به خود خلقت عشق از منست اين چه ضعيفي و زبون گشتن است من که يکي عنصرِ َافلاکي ام از چه، زبونِ پسري خاکي ام آلهه ي عشق، منم در جهان از چه به من چيره شود اين جوان؟

من اگر آشفته و شيدا شوم پيش خدايان همه رسوا شوم عشق که از پنجه ي من زاده است وز شکن ِ زلفِ من افتاده است با من اگر دعوي کُشتي کند با دگران پس چه درشتي کند؟! خوابگه عشق بود مشتِ من زاده ي من چون گزد انگشت من؟ تاري از آن دام که دايم تنم در ره اين تازه جوان افگنم عشق نهم در وي و زارش کنم طُرفه غزالي است شکارش کنم دست کشم بر گل و بر گوش او تا بپرد از سر او هوش او جنبش يک گوشه ي ابروي من مي کِشدش سايه صفت، سوي من من که بشر را به هم انداختم عاشق و د لداده ي هم ساختم خوب توانم که کنم کار خويش سازمش از عشق، گرفتار خويش گرچه نظامي است غلامش کنم منصرف از شغل نظامش کنم اين همه را گفت و قوي کرد دل داد به خود جرأت و شد مستقل کرد نهان عجز و عيان ناز خويش هيمنه اي داد به آوازِ خويش گفت سلام اي پسر ماه و هور چشمِ بد از روي نکوي تو دور! اي ز بشر بهتر و بگزيده تر بلکه ز من نيز پسنديده تر اي که پس از خَلق تو خلاق تو همچو خلايق شده مشتاق تو اي تو بهين ميوه ي باغ بهي غنچه ي سرخ چمن فرّهي چين سر زلف عروس حيات خال دلاراي رخ کاينات در چمن حسن گل و فاخته سرخ و سفيدي به رخت تاخته بسکه تو خِلقت شده اي شوخ و شنگ گشته به خلقت کن تو عرصه تنگ کز پس تو باز چه رنگ آورد؟

حسن جهان را به چه قالب برد؟ بي تو جهان هيچ صفايي نداشت باغ اميد آب و هوايي نداشت قصد کجا داري و نام تو چيست؟ در دل اين کوه، مرام تو چيست؟ کاش فرود آيي از آن تيزگام کز لب اين چشمه ستانيم کام در سر اين سبزه من و تو به هم خوش به هم آييم در اين صبحدم مغتنم است اين چمنِ دلفريب اي شه من، پاي درآر از رکيب! شاخ گلي پا به سر سبزه نِه شاخ گل اندر وسط سبزه به بند کن آن رشته به قرپوس زين جفت بزن از سر ز ين بر زمين! خواهي اگر پنجه به هم افکنم وز دو کف دست، رکابي کنم تا تو نهي بر کف من، پاي خود گرم کني در دل من جاي خود يا که بنه پا به سر دوش من سُر بخور از دوش، در آغوش من نرم و سبکروح، بيا در برم تات چو سبزه به زمين گسترم بوسه ي شيرين دهمت بي شمار قصه ي شيرين کنمت صد هزار کوه و بيابان پي آهو مبر غصه ي هم چشمي آهو مخور گرم بود روز ِدلِ کوهسار آهو کا دست بدار از شکار حيف بود کز اثر آفتاب کاهد از آن روي چو گل، آب و تاب يا ز دم باد جنايت شمار بر سر زلفت بنشيند غبار

خواهي اگر با دل خود شور کن! هرچه دلت گفت همان طور کن! اين همه بشنيد منوچهر از او هيچ نيامد به دلش، مِهر از او روح جوان، همچو دلش ساده بود منصرف از ميل بت و باده بود گرچه به قد اندکي افزون نمود سال وي از شانزده افزون نبود کشمکش عشق، نديده هنوز لذت مستي نچشيده هنوز با همه ي نوش لبي اي عجب کز مي نوشش نرسيده به لب بود در او روح سپاهيگري مانع دل باختن و دلبري لاجرم از حجب، جوابي نداد يافت خطابي و خطابي نداد گويي چسبيده ز شهد زياد لب به لب آن پسر حورزاد زهره، دگرباره سخن، ساز کرد زمزمه ي دلبري آغاز کرد کاي پسر خوب، تعّلل مکن! در عمل خير تأمل مکن! مهر مرا اي به تو از من درود بيني و از اسب نيايي فرود؟! صبح به اين خرمي و اين چمن با چمن آرا صنمي همچو من حيف نباشد که گراني کني صابري و سخت کماني کني لب مفشار اينهمه بر يکدگر رنگِ طبيعي ز لب خود مبر بر لب لعلت چو بياري فشار رنگِ طبيعي کند از وي فرار يا برسد سرخي او را شکست يا کندش سرخ تر از آنچه هست آن که تو را اين دهن تنگ داد وآن لبِ جان پرور گلرنگ داد داد که تا بوسه فشاني همي گه بدهي گه بسِتاني همي گاه به ده ثانيه بي بيش و کم گيري سي بوسه ز من پشت هم گاه يکي بوسه ببخشي ز خويش مدتش از مدتِ سي بوسه بيش بوسه ي اول ز لب آيد به در بوسه ي ثاني کشد از نافِ سر حال ببين ميل کدامين، تو راست؟ هر دو هم ار ميلِ تو باشد، رواست باز چو اين گفت و جوابي نديد زور خدايي به تن اندر دميد دست زد و بند رکابش گرفت ريشه ي جان و رگ خوابش گرفت خواه نخواه از سر زينش کشيد در بغل خود به زمينش کشيد هر دو کشيده سر سبزه دراز هر دو زده تکيه بر آرنج ناز

قد، متوازي و محاذي دو خَد گويي که اندازه بگيرند، قد عارض هر دو شده گلگون و گرم اين يکي از شهوت وآن يک، ز شرم عشق به آزرم، مقابل شده بر دو طرف مسأله مشکل شده زهره ي طناز به انواع ناز کرد بر او دست تمتع دراز تکمه به زير گلويش هرچه بود با سر ِ انگشتِ عطوفت گشود يافت چو با بي کُلهي خوشترش کج شد و برداشت کلاه از سرش دست به دو قسمت فرقش کشيد برقي از آن فرق، به قلبش رسيد موي که نرم افتد و تيمار، گرم برق جهد آخر از آن موي نرم از کفِ آن دست که با مِهر زد برق لطيقي به منوچهر زد رفت که بوسد ز رخ فرخش رنگِ منوچهر پريد از رُخش خورد تکان، جمله ي اعضاي او از نوک سر تا به نوک پاي او ديد کزآن بوسه فنا مي شود بوالهوس و سر به هوا مي شود ديد که آن بوسه تمامش کند منصرِف از شغل نظامش کند بر تن او چندِشي آمد پديد پس عرقي گرم، به جانش دويد برد کمي صورت خود را عقب طرفه دلي داشته ياللعجب! زهره از اين واقعه بي تاب شد بوسه ميان دو لبش، آب شد هر رطبي را که نچيني به وقت آب شود بعد، به شاخ درخت گفت ز من رخ ز چه برتافتي؟ بلکه ز من خوب تري يافتي دل به هواي دگري داشتي؟ يا لب من بي نمک انگاشتي؟ بر رُخم ار آخته بودي تو تيغ به که ز من بوسه نمايي دريغ جز تو کس از بوسه ي من سر نخورد هيچ کس اين طور به من بر نخورد از چه کني اخم، مگر من بدم؟ بلکه ملولي که چرا آمدم؟ من که به اين خوبي و رعنايي ام! دخترکي عشقي و شيدايي ام گير تو افتاده ام اي تازه کار بهتر از اين گير نيايد شکار خوب ببين بد به سراپام هست؟ يک سرِ مو عيب، در اعضام هست؟! هيچ خدا نقص به من داده است؟ هيچ کسي مثل من افتاده است؟ اين سر و سيماي فرح زاي من اين فرح افزا سر و سيماي من

اين لب و اين گونه و اين بيني ام بينيِ همچون قلم چيني ام اين سر و اين سينه و اين ساق ِ من اين کف نرم، اين کفل چاق من اين گل و اين گردن و اين ناف من اين شکم بي شکنِ صاف من اين سر و اين شانه و اين سينه ام سينه ي صافي تر از آيينه ام باز مرا هست دو چيز دگر که ت ندهم هيچ، از آنها خبر راز درون دل پاچين مپرس از صفت ناف، به پايين مپرس هست در اين پرده بس آوازها نغمه ي ديگر، زند اين سازها چون بنهم پاي طرب بر بساط- از در و ديوار ببارد، نشاط بر سرِ اين سبزه برقصم چنان کز اثر پام نمانَد نشان زير پَي من نشود سبزه، لِه نرم ترم من به تن از کُرکِ به چون ز طرب بر سر گل پا نهم؟ در سبکي، تالي ِ پروانه ام گر بِجهم از سر اين گل بر آن هيچ به گل ها نرسانم زيان رقص من اندر سر گل هاي باغ رقص شعاع است به روي چراغ بسکه بود نيّر و رخشان تنم نور دهد از پسِ پيراهنم زآنچه تو را خوب بُود در نظر بوسه ي من باشد از آن خوبتر هرچه ز جنس عسل و شِکّر است بوسه ي من از همه شيرين تر است تا دو سه بوسه َنسِتاني همي لذت اين کار، نداني همي تو بستان بوسه اي از من فرِه بد شد اگر، باز سر جاش نِه! ناز مکن! من ز تو خوشگل ترم من ز تو در حسن و وجاهت سرم ني غلط افتاد تو خوشگل تري در همه چيز از همه عالم سري اخم مکن! گوش به عرضم بده مفت نخواهم ز تو، قرضم بده! نيست در اين گفته ي من سوسه اي گر تو به من قرض دهي بوسه اي بوسه ي ديگر سرِ آن مي نهم لحظه ي ديگر، به تو پس مي دهم من نه تو را بيهُده وِل مي کنم گر ندهي بوسه، دوئل مي کنم! گر ندهي بوسه، عذابت کنم از عطشِ عشق، کبابت کنم ني غلطي رفت، ببخشا به من دور شد از حد نزاکت، سخن بر تو اگر گفته ي من جور کرد من چه کنم؟ عشق تو اين طور کرد

من که نگفتم تو بده بوسه، مفت طاق بده بوسه و برگير، جفت از چه کني سد، درِ داد و ستد؟ فايده در داد و ستد مي رسد! قرض بده، منفعتش را بگير! زود هم اين قرض، گزارم نه دير از لب من بوسه، مکرر بگير! چون که به آخر رسد از سر بگير از سر من تا به قدم يک سره هست چراگاه تو آهو بره از تو بود دره و ماهور آن چشمه ي نزديک و تل دور آن هر طرفش را که بخواهي بچر هر گل خوبي که بيابي بخور عيش تو را مانع و محظور نيست تمر بود يانع و ناطور نيست ور تو نداني چه کني، ياد گير! ياد از اين زهره ي استاد گير! خيز، تو صياد شو و من شکار من بدوم، سر به پي من گذار! من نه شکارم که ز تو رم کنم زحمت پاي تو فراهم کنم تير بيانداز که من از هوا گيرم و در سينه کنم جابجا من ز پي تير تو هرسو دوم تير تو هر سو رود آن سو روم! چشم، به هم نِه که نبيني مرا من ز تو پنهان شوم اين گوشه ها ريگ بياور که زني طاق و جفت با گرو بوسه، نه با حرف مفت مي دهمت هرچه تمنا کني گر تو مرا آيي و پيدا کني جر بزني يا نزني برده يي خوب رخي، هر چه کني کرده اي! گاه يکي نيز از آن ريگ ها بين دو انگشت بنه در خفا بي خبر از من بپران سوي من نرم بزن بر هدف روي من کج شو و زين جوي روان پشت هم آب بپاش از سر من تا قدم مشت خود از چشمه پر از آب کن! سر به پي من نِه و پرتاب کن! غصه مخور گر تن من خيس شد رخت اتو کرده ي من کيس شد آب بپاش از سر من تا به پا هست در اين کار بسي نکته ها نازک و تنگ است مرا پيرهن تر که شود نيک بچسبد به تن پست و بلندي همه پيدا شود آنچه نهفته است هويدا شود کشف بسي سرّ نهانت کند رازِ پس پرده عنايت کند گاه بکش دست بر ابروي من گاه به هم زن سر گيسوي من

گاه بيا پيش که بوسي مرا رخ چو برم پيش تو واپس گرا گر گذر از بوسه کند مطلبت مي زنم انگشت ادب، بر لبت گر ببري دست به پايين من ترکه خوري از کفِ سيمين من ناف به پايين نبري دست را نشکني از بي خِردي بست را گر ببري دست تخطي به بست ترکه ي گل مي زنمت پشت دست گاه بيا روي و زماني به زير گاه بده کولي و کولي بگير گه به لب کوه، برآريم، هاي تا به دل کوه بپيچد صداي سبزه نگر تازه به بار آمده صافي و پيوسته و روغن زده سرسره ي فصل بهاران بُود وز پي سر خوردن ياران بود همچو دو پروانه ي خوش بال و پر داده عِنان بر کفِ باد ِ سحر دست به هم داده بر آن سر خوريم گاه به هم گاه ز هم بگذريم بلکه ز اجرام زمين رد شويم هر دو يکي روح مجرد شويم سير نماييم در آفاق نور از نظر مردم خاکي به دور باش تو چون گربه و من موش تو موش گرفتار در آغوش تو گربه صفت ورجه و گازم بگير ول ده و پرتم کن و بازم بگير طفل شو و خسب به دامان من شير بنوش از سر پستان من از سر زلفم طلب مشک کن با َنَفس من عرقت خشک کن ورجه و شادي کن و بشکن بزن گل بکَن از شاخه و بر من بزن ورجه و شادي کن و بشکن بزن بوسه بزن بر دهن ناف من ماچ کن از سينه ي سيمين من گاز بگير از لب شيرين من همچو گلم بو کن و چون مل بنوش بفکن و لختم کن و بازم بپوش غنچه صفت خنده کن و باز شو عشوه شو و غمزه شو و ناز شو قِلقَِلکم مي ده و نِشگان بگير من چه بگويم چه بکن، جان بگير! گفت و دگر باره طلب کرد بوس باز شد آن چهره ي خندان، عبوس از غضب، افکنده بر ابرو، گره از پي پيکار، کمان کرده زه خواست چو با زهره کند گفتگو روي هم افتاد، دو مژگان او خفتن مژگانش نه از ناز بود بلکه در آن خفتگي يک راز بود

امر طبيعي است که در بين راه چون برسد مرد، لب پرتگاه خواهد ازين سو چو به آن سو جهد چشم خود از واهمه بر هم نهد تازه جوان عاقبت انديش بود باخبر از عاقبت خويش بود ديد رسيده ست، لب پرتگاه واهمه را چشم ببست از نگاه آه، چه غرقاب مهيبي ست عشق! مهلکه ي پر ز نهيبي ست عشق کيست که با عشق بجوشد همي؟ وز دو جهان ديده نپوشد همي باري از آن بوسه جوان دلير واهمه بگرفت و سر افگند زير گفت که اي نسخه بدل از پري جلد سوم از قمر و مشتري عطف بيان از گل و سرو سمن جمله ي تأکيد ز باغ و چمن دانمت از جنس بشر برتري ليک ندانم بشري يا پري؟ عشوه از اين بيش به کارم مکن! صرف مساعي به شکارم مکن! بر لبم آن قدر تلنگر مزن! جاش بماند به لبم، پر مزن! شوخ مشو، شعبده بازي مکن! پيش ميا دست درازي مکن! دست مزن تا نشود زينهار عارض من لاله صفت داغدار گر اثري ماند از انگشت تو باز شود مشت من و مشت تو عذر چه آرد به کسان روي من يک منم و چشم همه سوي من ظهر که در خانه نهم پاي خود بگذرم از موقف لالاي خود آن که قدش چِفته چو شمشير شد تا قد من راست تر از تير شد بيند اگر در رخ من لکه اي بي شک از آن لکه خورَد يکه اي تا دل شب غرغر و غوغا کند افتضحم سازد و رسوا کند خلق چه دانند که اين داغ چيست؟ بر رخ من داغ تو يا داغ کيست؟ کيست که ا ين ظلم به من کرده است مرد برد تهمت و زن کرده است شهد لب من نمکيده است کس در قرق من نچريده است کس هيچ خيالي نزده راه من بدرقه ي کس نشده آه من زاغچه ي کس ننشستم به بام باد به گوشم نرسانده پيام سير نديده نظري در رخم شاد نگشته دلي از پاسخم هيچ پريشان نشده خواب من ابر نديده شب مهتاب من

آينه ي من نپذيرفته زنگ پاي ثباتم نرسيده به سنگ خورده ام از خوب رُخان مشت ها سوزن نشگان ز سر انگشت ها خوب رخان، خوش روشان، خيل خيل سوي من آيند همه همچو سيل عصر گذر کن طرف لاله زار سرو قدان بين! همه لاله عِذار هر زن و مردي که به من بنگرد يک قدم از پهلوي من نگذرد عشوه کنان بگذرد از سوي من تا زند آرنج به بازوي من گرچه جوانم من و صاحب جمال مهر بتان را نکنم احتمال زن نکند در دل جنگي مقام عشق زنان است به جنگي حرام عاشقي و مرد سپاهي کجا؟ دادن دل دست منه اي کجا؟ جايگه من شده قلب سپاه قلب زنان را نکنم جايگاه مردم بي اسلحه چون گوسفند در قرق غيرت ما مي چرند گرگ شناسيم و شبانيم ما حافظ ناموس کسانيم ما تا که بر اين گله، بزرگي کنيم نيست سزاوار که گرگي کنيم خون که چکد بهر وطن روي خاک حيف بود گر نبود خاک پاک قلب سپاه است چو مأو اي من قلب فلان زن نشود جاي من مکر زنان خوانده ام اندر رمان عشق زنان ديده ام از اين و آن ديده و دانسته نيُفتم به چاه کج نکنم پاي خود از شاهراه شاه پرستي است همه دين من حب وطن پيشه و آيين من بيند اگر حضرت اشرف مرا آيد و بيرون کند از صف، مرا گر شنود شاه، غضب مي کند بي ادبان را شه ادب مي کند هر چه ميان من و تو بگذرد باد برِ شاه خبر مي برد باد برِ شاه برد از هوا کوه بگويد به زبانِ صدا فرم نظام است چو در بر مرا صحبت زن نيست ميسر مرا بعد که آيم به لباس سويل از تو تحاشي نکنم بي دليل ناز نياموز تو سرباز را بهر خود اندوخته کن ناز را خيز و برو دست بدار از سرم نيز مبر دست به پا يين ترم!

ُزهره که در موقع گفتار او بود فنا در لب گلنار او مانده در او خيره چو صورتگري در قلم صورت بهت آوري يا چو کسي هيچ نديده تذرو ديده تذروي به سر شاخ سرو ديد چو انکار منوچهر را کرد فزون در طلبش مهر را پنجه ي عشقست و قوي پنجه اي ست کيست کز اين پنجه در اشکنجه نيست؟ منع بتان، عشق، فزون تر کند ناز دل ِخون شده، خون تر کند هر چه به آن دير بود دسترس بيش بود طالب آن را هوس هرچه که تحصيل وي آسان بود قدر،کم و قيمتش ارزان بود لعل، همان سنگ بود ليک سرخ هست بسا سنگ چو او نيک سرخ لعل ز معدن چو کم آ يد به در لاجرم از سنگ گران سنگ تر گر راديوم نيز فراوان بُدي قيمت احجارِ بيابان بُدي پس ز جهان هرچه ز زشت و نکوست قيمت آن اجرت تحصيل اوست الغرض آن انجمن آراي عشق ماهي مستغرِق درياي عشق آتش مهرِ ابد اندوخته در شررِ آتش ِخود سوخته گر چه از او آيت حِرمان شنيد بيش شدش حرص و فزون شد اميد گفت جوان هرچه بود ساده تر هست به دل باختن آماده تر مرغ رميده نشود زود رام دام نديده ست که افتد به دام جست ز جا با قد چون سلسله طعنه و تشويق و عِتاب و گِله گفت چه ترسوست، جوان را ببين! صاحب شمشير و نشان را ببين! آن که ز يک زن بود اندر گريز در صف مردان چه کند جست و خيز؟ مرد سپاهي و به اين کم دلي؟! بچه به اين جاهلي و کاهلي؟! بسکه ستم بر دل عاشق کند عاشق بيچاره دلش دق کند گرچه به خو بي رُخت ورد نيست بين جوانان، چو تو خونسرد نيست مرد رشيد! اينهمه وسواس چيست؟ مردِ رشيدي، ز کست پاس چيست پلک چرا روي هم انداختي؟ روز، به خود بهر چه شب ساختي؟ جز من و تو هيچ کس اينجا که نيست پاس که داري و هراست ز چيست؟ سبزه تو ترسي که گواهي دهد نامه به ارکان سپاهي دهد سبزه که جاسوس نباشد به باغ دادن راپورت نداند کلاغ

قلعه يکي نيست که جلبت کند حاکم شرعي نه که حدت زند نيست در اينجا ماژري، محبسي منصب تو از تو نگيرد کسي بيهده از شاه، مترسان مرا جانِ من آن قدر، مرنجان مرا در تو نيابد غضب شاه، راه هيچ مترس از غضب پادشاه! عشق فکن در سر مردم منم عشقِ تو را در سرِ شاه ا فگنم چون گلِ رخسارِ تو وا مي شود شاه هم از زهره، رضا مي شود اين همه محبوب شدن بيخود است حجب ز اندازه فزونتر بد است مرد که در کار نباشد جسور دور بود از همه لذات دور! هر که نهد پاي جلادت به پيش عاقبت از پيش برد کار خويش آن که بود شرم و حيا رهبرش خلق ربايند کلاه از سرش هر که کند پيشه ي خود را ادب در همه کار از همه مانَد عقب کام طلب، نام طلب مي شود شاخِ گلِ خشک، حطب مي شود زندگي ساده در اين روزگار ساده مشو، هيچ نيايد به کار! گر تو هم ا ينقدر شوي گول و خام هيچ ترقي نکني در نظام آتش سرخي تو، خمودت چرا؟ آبِ رواني تو، جمودت چرا؟ تازه جواني تو، جواني ت کو؟ عيد بود، خانه تکاني ت کو؟ لعل تو را هيچ به از خنده نيست اخم، به رخسار تو زيبنده نيست گر نه پي عشق و هوا داده اند اين همه حسن از چه تو را داده اند؟ کان زِ پي بذل زر آمد پديد شاخه براي ثمر آمد پديد نور فشاني است غرض از چراغ بهر تفرج بود آيينِ باغ دُرّ ثمين از پي تزيين بُود دختر بکر از پي کابين بُود غنچه که در طرف چمن واشود مي نتوان گفت که رسوا شود مه که ز نورش همه را قسمت است مي نتوان گفت که بي عصمت است حسن تو بر حدِ نصاب آمده بيشتر از حد و حساب آمده حيف نباشد تو بدين خط و خال بر نخوري، بر ندهي از جمال عشق که نبود به تو، تنها گلي عشق که شد، هم گل و هم بلبلي زندگيِ عشق، عجب زندگي ست زنده که عاشق نبود، زنده نيست

حسن بلا عشق ندارد صفا لازم و ملزوم همند اين دوتا قدر جواني که نداني بدان! چند صباحي که جوا ني بدان! بعد که ريش تو رسد تا کمر با تو کسي عشق نورزد دگر عشق به هر دل که کند انتخاب همچو رود نرم که در ديده خواب عشق بدين مرتبه سهل القبول بر تو گران آمده اي بوالفضول گر تو نداري صفت دلبري مرد نه اي صفحه اي از مرمري پرده ي نقاشي الوانيا ساخته از زر بت بي جانيا از تو همان چشم شود بهره ور عضو دگر بهره نبيند دگر عکس تو در چشم من افتاده است مستي چشم من از آن باده است اين که تو گفتي که ز مهري بري فارغي از رسم و ره دلبري آن لب لعل تو هم اندر نهفت وصف تو را با من اينگونه گفت گفت و نگفته است يقينا دروغ تازه رسيدي تو به حد بلوغ شاخ تو پيوند نخورده هنوز طوطي تو قند نخورده هنوز جمع نگشته ست هنوز از عفاف دامن پيراهن تو روي ناف وصل تو بر شيفتگان نوبر است نوبر هر ميوه گرامي تر است من هم از آن سوي تو بشتافتم که ش هبِ تو تازه نفس يافتم از تو توان لذت بس يار برد با تو توان تخته زد و باده خورد با تو توان خوب هم آغوش شد خوب در آغوش تو بيهوش شد مي گذرد وقت، غنيمت شمار! برخور از اين سفره ي بي انتظار! چون سخن زهره به اينجا رسيد کارِ منوچهر به سختي کشيد ديد به گِل رفته فرو، پاي او شورشي افتاده به اعضاي او دل به برش زير و زبر مي شود عضو دگر طور دگر مي شود گويي جامي دو کشيده است مي نشوه شده داخل شريان وي يا مگر از رخنه ي پيراهنش مورچگان يافته ره بر تنش رفت ازين غصه فرو در خيال کاين چه خيالست و چه تغيير حال؟ از چه دلش در تپش افتاده است؟ حوصله در کشمکش افتاده است؟ گرسنه بودش دل و سيرش نگاه ظاهرِ او معني خواه و نخواه

شرم بر او راه نفس مي گرفت رنگ به رخ داده و پس مي گرفت رنگ پريده اگر اندر هوا قابل حس بودي و نشو و نما زآن همه الوان که از آن رخ پريد قوس قزح مي شدي آنجا پديد خواست نيفتاده به دام بلا خيزد و زان ورطه زند ور جلا گفت دريغا که نکرده شکار هيچ نيفتاده تفنگم به کار گور و گوزني نزده بر زمين کبک نياويخته بر قاچ زين سايه برفت و بپريد آفتاب شد سرِ ما گرم چو اين جوي آب سوخت ز خورشيد، رخِ روشنم غرق عرق شد ز حرارت، تنم خانگيانم، نگران منند چشم به ره، منتظران منند صحبت عشق و هوس امروز بس منتظران را به لب آمد نفس جمعه ي ديگر، لبِ اين سنگِ جو باد ميان من و تو رانده وو! زهره چو بشنيد نواي فراق طاقتش از غصه و غم گشت طاق ديد که مرغ دلش آسيمه سر در قفس سينه زند، بال و پر خواهد از آن تنگ مکان برجهد بال زنان سر به بيابان نهد روي هم افکند دو کف از اسف باز سوي سينه ي خود برد کف داد بر آرامگه دل، فشار تا نکند مرغ دل از وي فرار اشک به دور مژه اش حلقه بست ژاله به پيراهن نرگس نشست گفت که آه اي پسر سنگدل! اي ز دل سنگ تو خارا خجل! مادرِ تو گر چو تو مناعه بود هيچ نبودي تو کنون در وجود اي عجبا آنکه ز زن آفريد چون ز زن اينگونه تواند بريد؟ حيف بود از گهرِ پاک تو اين همه خودخواهي و امساک تو اين چه دل است اي پسر بي نظير! سخت تر از سنگ و سيه تر ز قير! تا به کي آرم به تو عجز و نياز واي که يک بوسه و اينقدر ناز!؟ اينهمه هم جور و ستم مي شود؟ از تو ز يک بوسه چه کم مي شود؟ گرچه مرا بي تو روا کام نيست بي تو مرا لحظه اي آرام نيست گر تو محبت گنه انگاشتي اين همه حسن از چه نگه داشتي؟ کاش شود با تو دو روزي نديم نايب هم قد تو عبدالرحيم

يک دو شبي باش به پهلوي او تا که کند در تو اثر، خوي او تا تو بياموزي ازآن خوش خصال طرز نظر بازي و غنج و دلال بين که خداوند چه خوبش نمود پادشه ملک قلوبش نمود مکتب عشق است سپرده به او اوست که از جمله بتان برده، گو آنچه نداني تو ازو ياد گير! مشق نکوکاري از استاد گير! خوب ببين خوب رخان چون کنند صيد خواطر به چه افسون کنند اهل نظر جمله دعايش کنند شيفتگان جان به فدايش کنند خلق بسوزند به راهش سپند تا نرسد خوي خوشش را گزند وه چه بسا سيم رخ و سيم ساق بهر وي از شوق گرفته طلاق اين همه از عشق، تحاشي مکن! سفسطه و عذر تراشي مکن! جمعه و تعطيل، شتابت ز چيست؟ با همه تعجيل ايابت ز چيست؟ رنج چو عادت شود آسودگي ست قيد بي آلايشي آلودگي ست گر تو نخواهي که دمد آفتاب باز کن آن لعل لب و گو متاب گر به رخت مهر رساند زيان دامن پاچين کنمت سايبان جا دهمت همچو روان در تنم گيرمت اندر دل پيراهنم جا دهمت همچو روان در تنم مخفي و محفوظ چو جانت کنم دسته اي از طره ي خود برچِنم باد زني سازم و بادت زنم اشک بيارم به رخت آن قَدَر تا نکند در تو حرارت، اثر سازمت از چشمه ي چشمِ زلال چاله ي لب چاهِ زنخ، مال و مال آن دو کبوتر که به شاخ اندرند حاملِ تختِ منِ نام آورند چون سفر و سير کنم در هو ا تخت مرا حمل دهند آن دو تا بر شوم از خاک به سو ي سپهر تندتر از تابشِ انوارِ مهر گويمشان آمده پر واکنند بر سرِ تو سايه مهيا کنند اين که گه از شاه بترساني ام گه زنِ مردم به غلط خواني ام هيچ نداني که تو من کيستم؟ آمده اين جا ز پي چيستم؟ من که تو بيني به تو دل باختم روي تو را قبله ي خود ساختم- حجله نشينِ فلک سومم عاشق و معشوق کنِ مردمم

شور به ذرات جهان مي دهم حسن به اين، عشق به آن، مي دهم چشم به هرکس که بدوزم همي خرمنِ هستي ش بسوزم همي عشقِ يکي بيش و يکي کم کنم بيش و کمِ آن دو منظم کنم هر که ببينم به جنون مي رود- دارد از اندازه برون مي رود- عشق عنان جانبِ خون مي کشد کارِ محبت به جنون مي کشد- مختصري رحم به حالش کنم راهنمايي به وصالش کنم چاشني ِ خوان طبيعت، منم زين سبب از بين خدايان زنم گرچه همه عشق بود دين من باد بر او لعنت و نفرين من! داد به من چون غم و زحمت زياد قسمت او جز غم و زحمت مباد! تا بود افسرده و ناکام باد! عشق خوش آغاز و بد انجام باد! يا ز خوشي ميرد و يا از ملال هيچ مبيناد رخ اعتدال! باد چو اطفال هميشه عجول! بي سببي خوش دل و بيخود ملول خانه خدايي کند آن را به روز خادم هستي به لقب خانه سوز پهن کند بستر خوابش به شام خادمه اي بوالهوس آشفته نام باد گرفتار به لا و نعم خوف و رجا چيره بر او دم به دم صبر و شکيبايي از او دور باد! با گله و دغدغه محشور باد! آنکه خداوند خدايان بود خالق ما و همه کيهان بود عشق چو در قالب من آفريد قالب من قالب زن آفريد گر تو شوي با من جاويد مع زنده ي جاويد شوي بالتبع نيست فنا چون به من اندر زمن زنده ي جاويد شوي همچو من من نه ز جنس بشرم نه پري دارم ازين هر دو گهر برتري رُبّ ي نوعم به زبان عرب داور حسنم به لسان ادب اول اسم تو چو باشد "منو" هست مرا خواندن مينو نکو مينوي عشقم من و عشقم فن است وآنهمه شيدايي و شور از من است گر نبُدي مرتع من در فلک سفره ي هستي نشدي بانمک سر به سرِ عشق نهادن، خطاست آلهه ي عشق بسي ناقلاست حکم به درويش و به سلطان کند هر چه کند با همه يکسان کند

گر تو نخندي به رخم اين سفر بر لب خود خنده نبيني دگر گرچه تو در حسن، امير مني عاقبه الامر، اسير مني آلهه ي عشق، بسي زيرک است پير خرد در بر او کودک است حسن شما آدميان کم بقاست عشق بود باقي و باقي فناست جمله ي عشاق، مطيع منند مظهر افکار، بديع منند هر چه لطيف است در اين روزگار وآنچه بود زينت و نقش و نگار آنچه بود عشرت روي زمي وآنچه از او کيف کند آدمي شعر ِخوش و صوت خوش و روي خوش ساز خوش و ناز خوش و بوي خوش فکر بديع همه دانشوران نغمه ي جان پرور رامشگران جمله برون آيد از اين کارگاه کز اثر سعي من افتد به راه جمله ز آثار شريف منند يکسره مصنوع ظريف منند بذر محبت را من داشتم کآمده و روي زمين کاشتم روي زمين است چو کانواي من طرح کنم بر رخش انواع فن روي زمين هرچه مرا بنده اند شاعر و نقاش و نويسنده اند گه رافائل، گه ميکل آنژ آورم گاه هومر، گه هرودت پرورم گاه کمال الملک آرم پديد روي صنايع کنم از وي سفيد گاه، قلم در کف دشتي دهم بر قلمش روي بهشتي دهم گاه به خيل شعرا لج کنم خلقت فرزانه ي ايرج کنم تار دهم در کف درويش خان تا بدهد بر بدن مرده جان گاه زني همچو قمر پرورم در دهنش تُنگ شکر پرورم من کُلُنل را کلنل کرده ام پنجه ي وي، رهزن دل کرده ام نام مجازي ش علي نقي است نام حقيقي ش ابوالموسقي است دقت کامل شده در ساز او بي خبرم ليک ز آواز او پيش خود آموخته آواز را ليک من آموختمش ساز را من شده ام ماشطه ي خط و خال تا تو شدي همچو بديع الجمال من به رخت بردم از آغاز، دست تا شدم امروز به پاي تو، بست من چو به حسن تو نبردم حسد نوبر حسن تو به من مي رسد

من چو تو را خوب بياراستم از پي حظ دل خود خواستم من گل روي تو نمودم پديد خار تو بر پاي خود من خليد آن که خداوند بود بر سپاه بر فلک پنجمش آرامگاه نامش مريخ خداوندِ عزم کارش پروردن مردان رزم معبد او ساخته از سنگ و روست تربيت مرد سلحشور از اوست بين خدايان به همه غالب است طاعت او بر همه کس واجب است با همه ارباب در انداخته نزد من اما سپر انداخته خيمه ي جنگش شده بالين من معرکه اش سينه ي سيمين من مغفرِ او جام شراب من است نيزه ي او، سيخِ کبابِ من است بر همه دعوي خدايي کند وز لب من بوسه گدايي کند مايل بي عاري و مستي شده شخص بدان هيمنه دستي شده بر لب او خنده نمي ديد، کس مشغله اش خوردن خون بود و بس عاقبت الامر، ادب کردمش معتدل و صلح طلب، کردمش صد من از او سيم و زر اندوختم تاش کمي عاشقي آموختم حال غرور و ستمش کم شده مختصري مردکه آدم شده طبل بزرگش که اگر دم زدي صلح دول را همه بر هم زدي گوشه اي افتاده و وارو شده ميزِ غذا خوردن يارو شده خواهم اگر بيش، لوندي کنم مفتضحش چون بز قندي کنم مسخره ي عالم بالا شود حاج زکي خان خداها شود!

بود به بند تو خداوند عشق خواست نبُرّد گلويت، بند عشق باش که حالا به تو حالي کنم دِق دل خود به تو خالي کنم ثانيه اي چند بر او چشم بست برقي از اين چشم به آن چشم جست يک دو سه نوبت به رُخش دست برد گرچه نزَد بر رخِ او دستبرد کَند بناي دل او را ز بن کرد به وي عشق خود انژکسيون باز جوان، عذر تراشي گرفت راه تبري و تحاشي گرفت گفت که اي دخترک با جمال تعبيه در نطقِ تو سِحرِ حلال با چه زبان از تو تقاضا کنم شر تو را از سر خو وا کنم؟ گر به يکي بوسه تمام است کار اين لب من آن لب تو هان بيار! گر بکشد مهر تو دست از سرم من سر تسليم به پيش آورم گر شوي از من به يکي بوسه سير خيز، علي الله، بيا و بگير عقل چو از عشق شنيد اين سخن گفت که يا جاي تو يا جاي من عقل و محبت به هم آويختند خون ز سر و صورت هم ريختند چون که کمي خون ز سر عقل ريخت جست و ز ميدان محبت گريخت گفت برو آن تو و آن يار تو آن به کف يار تو افسار تو رو که خدا بر تو مددکار باد! حافظت از اين زن بدکار باد!

زهره پي بوسه چو رخصت گرفت بوسه ي خود از سر فرصت گرفت همچو جواني که شبان گاه مست- کوزه ي آب خنک آرد به دست- جست و گرفت از عقب او را به بر کرد دو پا حلقه بر او چون کمر داد سرش را به دل سينه جا به به از آن متکي و متکا دست به زير زنخش جاي داد دست دگر بر سر دوشش نهاد تار دو گيسوش کشيدن گرفت لب به لبش هشت و مکيدن گرفت زهره يکي بوسه ز لعلش ربود بوسه مگو آتش سوزنده بود بوسه اي از ناف در آمد برون رفت دگرباره به ناف اندرون هوش ز هم برده و مدهوش هم هر دو فتادند در آغوش هم کوه، صدا داد از آن بانگ بوس نوبتي عشق فرو کوفت کوس داد يکي زآن دو کبوتر صفير آه که شد کودک ما بوسه گير! آن دگري گفت که شاديم شاد بوسه ده و بوسه ستان شاد باد! يک وجب از شاخ بجستند باز بوسه که رد شد بنشستند باز خود ز شعف بود که اين پر زدند يا ز اسف دست به هم برزدند؟

گفت برو! کارِ تو را ساختم در رهِ لاقيدي ات انداختم بار محبت نکشيدي، بکش! زحمت هجران نچشيدي، بچش! چاشني وصل ز دوري بود مختصري هجر ضروري بود تاس خطِ هجر بيابي همي با دگران سخت نتابي همي زهره چو بنمود به گردون صعود باز منوچهر در آن نقطه بود مست صفت سست شد اعصاب او برد در آن حال کمي خواب او از پس يک لحظه به خميازه اي جست ز جا بر صفت تازه اي چشم چو زآن خواب گران برگشود غيرِ منوچهرِ شبِ پيش بود

ديد کمي کوفتگي در تنش ليک نشاطي به دل روشنش گفتي از آن عالم تن در شده وارد يک عالم ديگر شده در دل او هست نشاط دگر دور و بر اوست بساط دگر جمله ي اعضاي تنش تر شده قالبش از قلب، سبکتر شده لحظه اي اين گونه تصاريف داشت پس تنش آسود و عرق واگذاشت چشم چو بگشود در آن دامنه ديد که جا تر بود و بچه نِه خواست رود، ديد که دل مانع است پاي هم البته به دل تابع است عشق شکار از دل او سلب شد رفت و شکار تپش قلب شد هيچ نمي کَند از آن چشمه، دل جانِ دلش گشته بدان متصل همچو لئيمي که سر سبزه ها گم کند انگشتريِ پر بها گويي مانده است در آن جا هنوز چيزکي از زهره ي گيتي فروز بر رخ آن سبزه ي نيلي فراش رفته و مانده ست به جا، جاي پاش از اثر پا که بر آن هشته بود سبزه چو او، داغ به دل گشته بود مي دهد اما به طريقي بدش سبزه ي خوابيده، نشانِ قدش گفت که گر گيرمش اندر بغل نقش رخ سبزه پذيرد خلل اين سر و اين سينه و اين ران او اين اثر پاي دُر افشان او گر بزنم بوسه بر آن جاي پاي سبزه ي خوابيده بجنبد ز جاي حيف بود دست بر اين سبزه سود به که بماند به همان سان که بود اين گره آن است که او بسته است بر گره ي او نتوان برد دست بسته ي او را به چه دل وا کنم؟ به که بر اين سبزه تماشا کنم!

آه چه غرقاب مهيبي ست عشق مهلکه ي پر ز نهيبي ست عشق غمزه ي خوبان، دلِ عالم شکست شير دل است آنکه ازين غمزه رست.دیوان ایرج میرزا

+ نوشته شده در سه شنبه 3 شهريور 1394برچسب:مطالب ادبی,عاشقانه های دنیا,عشاق معروف,زهره و منوچهر,داستان عاشقانه ایرانی, ساعت 10:7 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

من از عهد آدم تو را دوست دارم

از آغاز عالم تو را دوست دارم

چه شبها من و آسمان تا دم صبح

سروديم نم نم: تو را دوست دارم

نه خطي، نه خالي! نه خواب و خيالي!

من اي حس مبهم تو را دوست دارم

سلامي صميمي تر از غم نديدم

به اندازه ي غم تو را دوست دارم

بيا تا صدا از دل سنگ خيزد

بگوييم با هم: تو را دوست دارم

جهان يك دهان شد هم آواز با ما:

تو را دوست دارم، تو را دوست دارم.

 

قيصر امين پور

+ نوشته شده در سه شنبه 3 شهريور 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورددوست داشتن,قیصر امین پور,از آغاز عالم تو را دوست دارم, ساعت 10:3 توسط آزاده یاسینی


زندگینامه پیامبران

 

زبان حال سنگ روايت شده كه يكي از انبياء از مسيري عبور مي كرد ، سنگ كوچكي ديد كه آب زيادي از آن خارج مي شود ، از وضع آن تعجب نمود . خداوند سنگ را به سخن گفتن واداشت و گفت : از وقتيكه شنيدم شعله و آتش برخاسته از انسان و سنگ است "از ترس آنكه من هم از همان سنگها باشم " تا به حال مي گريم . آنگاه آن سنگ از آن پيامبر خواست كه برايش دعا كند تا از آتش در امان باشد ، و او دعا كرد . مدتي بعد باز عبور پيامبر به آن جا افتاد و ديد همانگونه آب از سنگ جاري است . پرسيد : حالا ديگر براي چه گريه مي كني ؟ پاسخ داد : تا قبل از اطمينان به امان از آتش گريه خوف مي نمودم ، اما اينك گريه شكر دارم ، و از سرور و خوشحالي مي گريم.

+ نوشته شده در دو شنبه 2 شهريور 1394برچسب:زندگینامه,پیامبران,انبیا علیه السلام, ساعت 11:9 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

معاويه ابولأعور را مامورکرد نگذارند سپاه علي از فرات آب بردارد. وليد و ابن سعد مي گفتند « آب را مي بنديم تا از تشنگي بميريد » اما عمروعاص نظر ديگري داشت. مي گفت « علي کسي نيست که تشنه بماند » . خط شکنان لشکرش را به فرماندهي حسن بن علي فرستاد و سربازان ابوالأعور را کنار زد. همه نگران شده بودند. معاويه از عمروعاص پرسيد « حالا علي چه مي کند ؟» عمرو گفت «نگران نباش ،علي مثل تونيست !» علي آب برداشتن را براي لشکر ما، براي دشمنانش، آزاد گذاشته بود. فرداي آن روز جمعيتي از لشکر معاويه، به سپاه علي پيوستند.جواب

+ نوشته شده در دو شنبه 2 شهريور 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد امام علی,جواب, ساعت 11:6 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

عمرت تا کي به خودپرستي گذرد

يا در پي نيستي و هستي گذرد

مي خور که چنين عمر که غم در پي اوست

آن به که بخواب يا به مستي گذرد.

+ نوشته شده در دو شنبه 2 شهريور 1394برچسب:اشعار خیام,شعر,دوبیتی,پندآموز, ساعت 11:5 توسط آزاده یاسینی


پیامبر اسلام

مردي از ميان جمع بلند شد و گفت: چه کنيم که دعايمان مستجاب شود؟ حضرت پاسخ داد: با زباني دعا کنيد که با آن گناه نکرده باشيد. مرد متعجب و ناراحت گفت: يا رسول الله همه ما زباني آلوده به گناه داريم! حضرت فرمودند : زبان تو براي تو گناه کرده است نه براي برادر تو . پس زبان تو نسبت به برادرت بي‌گناه است و زبان او نسبت به تو . براي يک‌ديگر دعا کنيد تا مستجاب شود پیامبر اسلام صلی الله و علیه و آله و سلّم

+ نوشته شده در دو شنبه 2 شهريور 1394برچسب:اس ام اس,پیامک,فلسفی,جملات زیبا,سخنان پیامبر اکرم, ساعت 11:3 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

رجعت

ابوحنيفه از مؤمن طاق پرسيد: «تو قائل به رجعت هستى؟» گفت: «آرى». ابو حنيفه گفت: «پس، پانصد دينار به من قرض بده تا هنگام رجعت، به تو باز گردانم». مؤمن طاق گفت: «تو ضامن بياور كه در آن زمان، به صورت انسان بر مى‏گردى و به شكل ميمون نخواهى بود؛ تا من به تو قرض بدهم».

+ نوشته شده در یک شنبه 1 شهريور 1394برچسب:لطیفه های قرآنی,داستان کوتاه,داستان در مورد مرد عرب, ساعت 10:58 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

آرش كمانگير

تيرگان يكي ازچند عيد بزرگ باستاني ايرانيان است كه روز نيايش براي آب ميباشد. و در چنين روزي است كه آرش كمانگير تير خود را از فراز البرز بسوي توران پرتاب ميکند و مرز از دست رفته ايران زمين را نجات ميدهد. روز سيزدهم تيرگان به گفته بعضي روزيست كه حماسه آرش كمانگير اتفاق افتاد. فردوسي در شاهنامه درجنگ ايران و توران به زيبايي اين افسانه رو به تصوير كشيده و شاعر معاصر "سياوش كسرايي" اين داستان رو به زباني ديگه بازگو كرده. كسرايي در خاطراتش انگيزه سرودن منظومه "آرش كمانگير" را حفظ غرور ملي مي‏داند و پاسخي به "افراسياب" كه در پي شكستن و خدشه دار كردن غرور ملي ايرانيان است. چون افراسياب ايران را چندين سال مورد محاصره قرار مي‏دهد تا با تقاضاي صلح ، غرورشان خدشه دار شود . اما از اين ميان با پيشنهادي كه مي‏شود "مرز را پرواز تيري مي دهد سامان". يك تير انداز به نام "آرش" ،تيري در كمان مي‏گذارد و از بالاي كوه البرز آن را به آن سوي

مرز پيشين ايران و توران مي‏اندازد و مرز ايران را گسترش مي‏دهد . با پرتاب اين تير "آرش" كه جانش را در آن نهاده بود مي ميرد و ايران از زير سلطه نجات مي‏يابد. پير مرد اندوهگين دستي به ديگر دست مي ساييد از ميان دره هاي دور گرگي خسته مي ناليد برف روي برف مي باريد باد بالش را به پشت شيشه مي ماليد صبح مي آمد پير مرد آرام كرد آغاز پيش روي لشكر دوست ، سپاه دشمن دشت نه دريايي از سرباز آسمان الماس اخترهاي خود را داده بود از دست بي نفس مي شد سياهي دردهان صبح باد پر مي ريخت روي دشت باز دامن البرز لشكر ايرانيان در اضطرابي سخت درد آور دو دو و سه سه به پچ پچ گرد يكديگر كودكان بر بام دختران بنشسته بر روزن مادران غمگين كنار در كم كمك در اوج آمد پچ پچ خفته خلق چون بحري بر آشفته به جوش آمد خروشان شد به موج افتاد برش بگرفت ومردي چون صدف از سينه بيرون داد منم آرش چنين آغاز كرد آن مرد با دشمن منم آرش ، سپاهي مردي آزاده به تنها تير تركش ، آزمون تلختان را اينك آماده مجوييدم نسب فرزند رنج و كار گريزان چون شهاب از شب چو صبح آماده ديدار مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش شما را باده و جامه

گوارا و مبارك باد دلم را در ميان دست مي گيرم و مي افشارمش در چنگ دل اين جام پر از كين پر از خون را دل اين بي تاب خشم آهنگ كه تا نوشم به نام فتحتان در بزم كه تا كوبم به جام قلبتان در رزم كه جام كينه از سنگ است به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است در اين پيكار در اين كار دل خلقي است در مشتم اميد مردمي خاموش هم پشتم كمان كهكشان در دست كمانداري كمانگيرم شهاب تيزرو تيرم ستيغ سر بلند كوه ماوايم به چشم آفتاب تازه رس جايم مرا تير است آتش پر مرا باد است فرمانبر و ليكن چاره را امروز زور و پهلواني نيست رهايي با تن پولاد و نيروي جواني نيست در اين ميدان بر اين پيكان هستي سوز سامان ساز پري از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز پس آنگه سر به سوي آٍسمان بر كرد به آهنگي دگر گفتار ديگر كرد درود اي واپسين صبح اي سحر بدرود كه با آرش ترا اين آخرين ديدار خواهد بود به صبح راستين سوگند به پنهان آفتاب مهربان پاك بين سوگند كه آرش جان خود در تير خواهد كرد پس آنگه بي درنگي خواهدش افكند زمين مي داند اين را آسمان ها نيز كه تن بي عيب و جان پاك است نه نيرنگي به كار من نه افسوني نه ترسي در سرم نه در دلم باك است درنگ آورد و يك دم

شد به لب خاموش نفس در سينه هاي بي تاب مي زد جوش ز پيشم مرگ نقابي سهمگين بر چهره مي آيد به هر گام هراس افكن مرا با ديده خونبار مي پايد به بال كركسان گرد سرم پرواز مي گيرد به راهم مي نشيند ، راه مي بندد به رويم سرد مي خندد به كوه و دره مي ريزد طنين زهرخندش را و بازش باز ميگيرد دلم از مرگ بيزار است كه مرگ اهرمن خو ، آدمي خوار است ولي آن دم كه ز اندوهان روان زندگي تار است ولي آن دم كه نيكي و بدي را گاه پيكاراست فرو رفتن به كام مرگ شيرين است همان بايسته آزادگي اين است هزاران چشم گويا و لب خاموش مرا پيك اميد خويش مي داند هزاران دست لرزان و دل پر جوش گهي مي گيردم گه پيش مي راند پيش مي آيم دل و جان را به زيور هاي انساني مي آرايم به نيرويي كه دارد زندگي در چشم و در لبخند نقاب از چهره ترس آفرين مرگ خواهم كند نيايش را دو زانو بر زمين بنهاد به سوي قله ها دستان ز هم بگشاد برآ اي آفتاب اي توشه اميد برآ اي خوشه خورشيد تو جوشان چشمه اي من تشنه اي بي تاب برآ سر ريز كن تا جان شود سيراب چو پا

در كام مرگي تند خو دارم چو در دل جنگ با اهريمني پرخاشجو دارم به موج روشنايي شست و شو خواهم ز گلبرگ تو اي زرينه گل من رنگ و بو خواهم شما اي قله هاي سركش خاموش كه پيشاني به تندرهاي سهم انگيز مي ساييد كه بر ايوان شب داريد چشم انداز رويايي كه سيمين پايه هاي روز زرين را به روي شانه مي كوبيد كه ابر ‌آتشين را در پناه خويش مي گيريد غرور و سربلندي هم شما را باد اميدم را برافرازيد چو پرچم ها كه از باد سحرگاهان به سر داريد غرورم را نگه داريد به سان آن پلنگاني كه در كوه و كمر داريد.

+ نوشته شده در یک شنبه 1 شهريور 1394برچسب:مطالب ادبی,آرش کمانگیر,ایران,افسانه های کهن, ساعت 10:55 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

مرداب اتاقم کدر شده بود

و من زمزمه خون را در رگ هايم مي شنيدم.

زندگي ام در تاريکي ژرفي مي گذشت.

اين تاريکي، طرح وجودم را روشن مي کرد.

*

در باز شد

و او با فانوسش به درون وزيد.

يبايي رها شده اي بود

و من ديده براهش بودم

روياي بي شکل زندگي ام بود.

عطري در چشمم زمزمه کرد.

رگ هايم از تپش افتاد.

همه رشته هايي که مرا به من نشان داد،

در شعله فانوسش سوخت.

زمان در من نمي گذشت.

شور برهنه اي بودم.

*

او فانوس را به فضا آويخت.

مرا در روشن ها مي جست.

تار و پود اتاقم را پيمود

و به من راه نيافت

نسيمي شعله فانوس را نوشيد.

*

وزشي مي گذشت

و من در طرحي جا مي گرفتم،

در تاريکي ژرف اتاقم پيدا مي شدم.

پيدا، براي که؟

او ديگر نبود

آيا با روح تاريک اتاق آميخت؟

عطري در گرمي رگ هايم جابجا مي شد.

حس کردم با هستي گمشده اش مرا مي نگرد.

و من چه بيهوده مکان را مي کاوم.

آني گم شده بود. (هشت کتاب، ص104)

 

سهراب سپهري

+ نوشته شده در یک شنبه 1 شهريور 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر هشت کتاب,سهراب سپهری,لحظه گمشده, ساعت 10:47 توسط آزاده یاسینی