شعر

••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

شعر

 

مرداب اتاقم کدر شده بود

و من زمزمه خون را در رگ هايم مي شنيدم.

زندگي ام در تاريکي ژرفي مي گذشت.

اين تاريکي، طرح وجودم را روشن مي کرد.

*

در باز شد

و او با فانوسش به درون وزيد.

يبايي رها شده اي بود

و من ديده براهش بودم

روياي بي شکل زندگي ام بود.

عطري در چشمم زمزمه کرد.

رگ هايم از تپش افتاد.

همه رشته هايي که مرا به من نشان داد،

در شعله فانوسش سوخت.

زمان در من نمي گذشت.

شور برهنه اي بودم.

*

او فانوس را به فضا آويخت.

مرا در روشن ها مي جست.

تار و پود اتاقم را پيمود

و به من راه نيافت

نسيمي شعله فانوس را نوشيد.

*

وزشي مي گذشت

و من در طرحي جا مي گرفتم،

در تاريکي ژرف اتاقم پيدا مي شدم.

پيدا، براي که؟

او ديگر نبود

آيا با روح تاريک اتاق آميخت؟

عطري در گرمي رگ هايم جابجا مي شد.

حس کردم با هستي گمشده اش مرا مي نگرد.

و من چه بيهوده مکان را مي کاوم.

آني گم شده بود. (هشت کتاب، ص104)

 

سهراب سپهري



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

+ نوشته شده در یک شنبه 1 شهريور 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر هشت کتاب,سهراب سپهری,لحظه گمشده, ساعت 10:47 توسط آزاده یاسینی