••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

مطالب ادبی

 داستانهاي عاشقانه معروف دنيا !

 

 

1 – رومئو و ژوليت تا به امروز شايد اين داستان مشهورترين دلداده‌ها باشد. اين زوج مترادفي براي عشق هستند. رومئو و ژوليت يک داستان حزن انگيز نوشته ويليام شکسپير است. داستان عاشقانه آنها بسيار غم انگيز است. داستان اين دو جوان که از دو خانواده مخالف هم هستند، به اين گونه است که در نگاه اول عاشق شده و عشق آنها به ازدواج انجاميده سپس دو عاشق واقعي گشته و زندگيشان را به خاطر عشقشان به خطر انداختند. بي شک گرفتن زندگي خود به خاطر همسر يکي از نشانه‌هاي عشق واقعي است. در نهايت مرگ نابهنگام آنها خانواده‌هايشان را به هم پيوند داد.

 

2 – کلئوپاترا و مارک آنتوني داستان عاشقانه آنتوني و کلئوپاترا يکي از به ياد ماندني‌ترين و عاشقانه ترين داستانهاست که در همه زمانها نقل مي‌شود. داستان اين دو شخصيت تاريخي بعدها توسط ويليام شکسپير به نمايش درآمد و هنوز هم در همه جاي دنيا نمايش داده مي‌شود. رابطه آنتوني و کلئوپاترا نمونه واقعي عشق است. آنها در نگاه اول عاشق گشتند. رابطه بين اين دو جوان مقتدر، کشور مصر را در يک موقعيت قدرتمندي قرار داد. اما عشق آنها رومي‌هايي که از قدرتمند شدن مصري‌ها نگران بودند را عصباني مي‌کرد. با وجود تهديدهايي که وجود داشت، آنتوني و کلئوپاترا ازدواج کردند. مي‌گويند که در زمان جنگ عليه رومي‌ها آنتوني خبر دروغين مرگ کلئوپاترا را دريافت کرد و با شمشير خودش را کشت. زماني که کلئوپاترا از مرگ آنتوني آگاه شد، وحشت زده شد و خودکشي کرد. عشق بزرگ به قرباني بزرگي هم نيازمند است.
 
3– پاريس و هلن به نقل از ايلياد اثر هومر، داستان هلن و جنگ تروآ يک افسانه حماسي يوناني و ترکيبي از واقعيت و افسانه است. هلن به عنوان زيباترين زن در عرصه ادبيات در نظر گرفته شده است. او با منلوس، شاه اسپارت ازدواج کرد. پاريس پسر پريام شاه تروا عاشق هلن شد و او را ربود. يوناني‌ها ارتش عظيمي ‌به رهبري برادر منلوس، اگاممنون، فراهم کردند تا هلن را بازگردانند. هلن به سلامت به اسپارت بازگشت که ادامه زندگي خود را در شادماني با منلوس زندگي کند.

 

4 – ناپلئون و ژوزفين ازدواج اين دو يک ازدواج مصلحتي بود که ناپلئون در سن 26 سالگي به ژوزفين علاقه‌مند شد و با او ازدواج کرد. ژوزفين بانويي برجسته و ثروتمندترين زن به حساب مي‌آمد. هرچه زمان مي‌گذشت عشق ناپلئون به ژوزفين همچنين ژوزفين به ناپلئون بيشتر مي‌شد اما اين باعث کم شدن احترام متقابل آنها و همچنين کم شدن علاقه شديد آنها به هم نمي‌شد و به مرور زمان کهنه نمي‌شد. درحقيقت عشق آنها يک عشق حقيقي بود. آنها سرانجام در عشقشان شکست خوردند زيرا ناپلئون يه يک وارثي نياز داشت درحاليکه ژوزفين از داشتن اين نعمت محروم بود. آنها با ناراحتي از هم جدا شدند و هر دوي آنها عشق و علاقه شان را تا ابد در دلهايشان پنهان کردند.

 

5 – اسکارلت اوهارا و رِت باتلر بربادرفته نشاندهنده يکي از آثار جاويدان ادبي است. اثر معروف مارگارت ميچل، عشق و نفرت بين اسکارلت و رت باتلر را شرح مي‌دهد. تنظيم وقت چيزي بود که اسکارلت و رت باتلر هيچگاه در آن با همديگر هماهنگ نبودند. در سراسر اين داستان حماسي، اين زوج هيچگاه احساسات واقعيشان را به طور دائمي ‌تجربه نکردند و اين حاصل بروز جنگ در پيرامونشان بود. اسکارلت که دختر بي قيد و آزادي بود نمي‌توانست بين خواستگاران خود يکي را انتخاب کند. تا جايي که سرانجام تصميم به ادامه زندگي با رت باتلر شد. درحاليکه ذات دمدمي ‌اسکارلت از قبل بينشان فاصله انداخته بود. اميد به طور غيرمستقيم و هميشگي در قهرمان داستان ما ظاهر شد. بنابراين رمان با اين جمله اسکارلت «فردا روز ديگري است» پايان مي‌يابد.

 

6 – جين اير و رچستر در داستان معروف شارلوت برونته، شخصيتهاي تنها و بي دوست، علاجي براي تنهايي خود يافتند. جين، دختر يتيمي ‌که به عنوان مربي وارد خانه ادوارد رچستر، مردي ثروتمند، مي‌شود. اين زوج غيرقابل تصور به هم نزديک و نزديک تر شدند تا زماني که رچستر قلب لطيف و مهرباني را خارج از قلب خشن خود يافت. رچستر علاقه شديد خود را به خاطر تعدد زوجين آشکار نمي‌کرد اما در سالگرد ازدواجشان جين متوجه ازدواج سابق رچستر شد. جين با قلبي شکسته از آنجا دور شد اما بعد از يک آتش سوزي مهيب به عمارت ويران شده رچستر بازگشت. جين، رچستر را نابينا يافت در حاليکه زن، خود را کشته بود. عشق پيروز شد و دو عاشق دوباره به هم پيوستند و در خوشي و سعادت زندگي کردند.

 

7 – ملکه ويکتوريا و آلبرت اين داستان عاشقانه درمورد خانواده سلطنتي انگليسي است که 40 سال در مرگ همسرش به سوگ نشست. ويکتوريا دختري با نشاط، خوش رو و شيفته نقاشي بود. او در سال 1873 بعد از مرگ عموي خود ويليام ششم بر تخت سلطنت انگليس جلوس کرد. در سال 1840 او با اولين پسرعموي خود پرنس آلبرت، ازدواج کرد. در ابتدا پرنس آلبرت در بعضي محافل، ناآشنا به نظر مي‌رسيد چون او آلماني بود. او مي‌خواست که خانواده اش را به خاطر پشتکارش،صداقت و فداکاري بيش از حدش شگفت زده کند. اين زوج داراي نه فرزند شدند. ويکتوريا فرزندانش را بسيار دوست داشت. او به توصيه‌هاي آنها در مملکت داري به ويژه سياست اعتماد مي‌کرد. زماني که آلبرت در 1816 فوت کرد، ويکتوريا آسيب شديدي ديد. او به مدت 3 سال در محافل عمومي‌ظاهر نشد. گوشه نشيني او باعث انتقاد عموم به او شد. کوششهاي بسيار در زندگي ويکتوريا شد. اما تحت نفوذ نخست وزير بنيامين در اسرائيل، ويکتوريا زندگي عمومي‌ خود را از سر گرفت و مجلسي در 1866 افتتاح شد. اما ويکتوريا هرگز سوگ همسرش را پايان نمي‌داد و تا سال 1901 تا پايان زندگي خود سياه به تن کرد. در طي سلطنتش که طولاني ترين سلطنت در تاريخ انگليس بود بريتانيا يک قدرت جهاني شد (خورشيد هرگز غروب نمي‌کند).

 

8 – ليلي و مجنون شاعر برجسته ايران، نظامي‌گنجوي، شهرت خود را مديون شعر عاشقانه اش ليلي و مجنون که از يک افسانه عربي الهام گرفته، مي‌باشد. ليلي و مجنون يک تراژدي درمورد عشق نافرجام است. اين داستان براي قرنها نقل و بازگو شده است و در نسخ خطي و حتي روي سراميکها نگاشته شده است. عشق ليلي و قيس به دوران مدرسه شان برمي‌گردد. عشق آنها کاملاً قابل مشاهده بود اما آنها از آشکارشدن عشقشان جلوگيري مي‌کردند. قيس به دليل تهيدستي خود را به بياباني تبعيد کرد تا ميان حيوانات زندگي کند. او از خوردن غفلت مي‌کرد و بسيار لاغر شده بود. به دليل همين رفتارهاي عجيب و غريب او، به وي لقب ديوانه دادند. او با عربهاي باديه نشين دوستي مي‌کرد. آنها به قيس قول داده بودند ليلي را طي ستيز و زد و خوردي نزد او بياورند. در طي اين زد و خورد قبليه ليلي شکست خورد اما پدر ليلي به دليل رفتارهاي مجنون وار قيس با ازدواج آنها مخالفت کرد و بالاخره ليلي با شخص ديگري ازدواج کرد. پس از مرگ همسر ليلي، باديه نشين‌ها جلسه اي بين ليلي و مجنون ترتيب دادند اما آنها هيچ وقت کاملاً با هم آشتي نکردند. فقط بعد از مرگشان هر دو کنار هم دفن شدند.

 

9 – شاه جهان و ممتاز محل در سال 1612 دختري جوان، به نام ارجمند بانو، با فرمانرواي امپراتور مغول، شاه جهان ازدواج کرد. ارجمند بانو يا ممتاز محل 14 فرزند به دنيا آورد و همسر مورد علاقه شاه جهان شد. بعد از مرگ ممتاز محل در 1629 امپراتور بسيار غمگين شد و تصميم گرفت مقبره اي براي او بسازد. او بيست هزار کارگر و ده هزار فيل را استخدام کرد و نزديک به 20 سال طول کشيد تا مقبره تاج محل کامل شد. شاه جهان هرگز قادر نبود تا سنگ سياه مقبره را که طراحي کرده بود کامل کند. او توسط پسرش عزل شد و در قلعه قرمز آگرا زنداني شد و ساعتهاي تنهايي خود را به تماشاي رودخانه جاونا در مقبره ممتاز محل مي‌گذراند. او سرانجام کنار معشوقش در تاج محل به خاک سپرده شد. 

 

 


شعر

مرگ در قاموس ما از بي وفايي بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهايي بهتر است
قصه ي فرهاد دنيا را گرفت اي پادشاه
دل به دست آوردن از کشور گشايي بهتر است
تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نيستند
کوشش بيهوده در عشق از گدايي بهتر است
باشد اي عقل معاش انديش، با معناي عشق
آشنايم کن ولي نا آشنايي بهتر است
فهم اين رندي براي اهل معنا سخت نيست
دلبري خوب است، اما دلربايي بهتر است
هر کسي را تاب ديدار سر زلف تو نيست
اينکه در آيينه گيسو مي گشايي بهتر است
کاش دست دوستي هرگز نمي دادي به من
« آرزوي وصل » از « بيم جدايي » بهتر است
فاضل نظري 
+ نوشته شده در پنج شنبه 24 خرداد 1397برچسب:شعر,فاضل نظری,مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است,قصه فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه, ساعت 12:8 توسط آزاده یاسینی


زندگینامه پیامبران

سليمان و برادر رياست طلب پس از چهل سال سلطنت و نبوت، داوود عليه السلام فرزند خود سليمان را آماده ساخت تا پس از وي حکومت مردم را در دست گيرد. سليمان در آن زمان نوجواني بود که هنوز سرد و گرم دنيا را نچشيده بود، ولي قدرت و درايت سلطنت و رهبري مردم را به خوبي دارا بود، از طرفي آبيشالوم(آبسالوم) برادر بزرگتر سليمان که از مادر ديگري بود، با ولايتعهدي سليمان موافق نبود و در صدد ايجاد اختلاف و شورش در بين مردم بر آمد.آبيشالوم ساليان متمادي نسبت به بني اسرائيل لطف و مهرباني داشت، بين آنان قضاوت مي کرد، امورشان را اصلاح و آنان را اطراف خويش جمع مي کرد و همواره در فکر آينده اي بود که براي خود تصور کرده بود.کار آبيشالوم در دستگاه داوود بالا گرفت، به حدي که وي بر در منزل داوود مي ايستاد تا حوايج حاجتمندان را برآورد. او شخصاً در اين کار دخالت مي کرد، تا بر تمام بني اسرائيل منت و نفوذي داشته باشد و از حمايت آنها برخوردار باشد.آنگاه که آبيشالوم موقعيت را مناسب ديد و از حمايت بني اسرائيل مطمئن شد، از پدر خود داوود اجازه خواست که به “جدون” برود تا به نذري که در اين مکان نموده، وفا کند. سپس کارآگاهان خود را در ميان اسباط بني اسرائيل فرستاد و به آنان ابلاغ کرد که هر گاه صداي شيپور اجتماع را شنيديد به سوي من بشتابيد و سلطنت را براي من اعلام نماييد، که اين کار براي شما بهتر و سودمندتر خواهد بود.

 

آشوب داخلي بيت المقدس قوم بر خواسته و شورش بالا گرفت، آشوب گسترده اي بر اورشليم حاکم شد و بيم آن مي رفت که تر و خشک را نابود سازد. داوود از جريان آگاه شد و بر او گران آمد که فرزندش عليه وي قيام کند، اما خويشتنداري کرد و به اطرافيان خود گفت: بياييد از شهر خارج شويم تا از غضب آبيشالوم در امان باشيم. داود و اطرافيان او با عبور از نهر اردن به بالاي کوه زيتون پناه بردند.عده اي به ناسزا گويي و فحاشي به داوود پرداختند و با حرفهاي نامربوط او را ناراحت ساختند. اطرافيان داوود عليه السلام خواستند آنان را کيفر دهند ولي داود با ناراحتي و افسوس گفت: اگر فرزندم مرا مي جويد، ديگران به مخالفت من سزاوارترند. داود به درگاه خدا شتافت و دست به تضرع برداشت و از خدا خواست وي را از اين ناراحتي نجات دهد و اين بلايي که او را احاطه کرده است از او بر طرف گرداند. آنگاه که داوودعليه السلام اورشليم را رها کرد و از آن خارج شد، آبيشالوم وارد شهر شد و زمام امور را به دست گرفت.داوود ناچار فرماندهان خود را فرستاد و به آنان سفارش کرد که اين آشوب را با عقل و تدبير کنترل نمايند و حتي الامکان در سلامت فرزندش آبيشالوم سعي نمايند، ولي سرنوشت فرزند داوود غير از خواسته پدر مهربان بود. فرماندهان لشکرداوود بر آبيشالوم مسلط شدند و راهي غير از قتل او نيافتند، لذا او را کشتند و آشوب فرو نشست و مردم نفس راحتي کشيدند.

 

حکومت سليمان عليه السلام پس از داوود عليه السلام سلطنت و حکومت به فرزندش سليمان منتقل شد و به لطف خداوند سليمان بر سلطنتي استوار و مملکتي پهناور و مقامي ارجمند دست يافت.خداوند دانش و اسرار بسياري از علوم و فنون از جمله درک زبان پرندگان و حشرات را در اختيار سليمان قرار داد. خداوند نيروي باد را در اختيار او گذاشت تا سليمان در امور زراعت و حمل و نقل دريايي و ديگر امور زندگي از آن استفاده کند. خداوند زبان حيوانات را به سليمان آموخت و او قادر به درک صداي حيوانات شد و از اين قدرت، براي کسب اطلاعات صحيح و سريع استفاده مي کرد.خداوند براي سليمان عليه السلام چشمه مس را جاري ساخت و صنعتگران جن را در اختيار او نهاد تا در عمران و اصلاح امور از آنها استفاده کند. ايشان از مس، ديگهاي بسيار بزرگ و قدح هايي مانند حوض مي ساختند و براي استفاده سپاهيان نصب مي کردند. عده اي از آنها که به فنون ساختمان آشنا بودند، در مدت کوتاهي بناهاي عظيم و کاخهاي با شکوه و برجها و پلهاي بزرگي ساختند و ساختمانهاي مهمي مانند “حاصور و مجد و جازر و بيت حورون و بعله و تدمر” را به پايان رساندند و مخازن و سربازخانه هاي مورد نياز را بنا نمودند. در يکي از قصرهاي سليمان که از چوب و سنگهاي گرانقيمت ساخته و به جواهرات و تصاوير الوان آراسته شده بود، تختي جواهر نشان وجود داشت که بر فراز آن مجسمه دو کرکس و در طرفين آن دو شير قرار داده شده بود که هنگام نشستن سليمان بر تخت، شيرها دستان خود را مي گشودند و پس از نشستن، کرکسها بالهاي خود را بر سر سليمان باز مي کردند.داوودعليه السلام در سالهاي آخر عمر خود قصد بناي بيت رب يا معبد عظيم بيت المقدس را کرده بود که قبل از اقدام، عمرش پايان پذيرفت ولي چهار سال پس از آن، فرزندش سليمان، کار بناي آن را شروع و در سال يازدهم آن را به اتمام رساند و بر آن نام هيکل سليمان نهاد. اين کاخ  سالها با رونق و شکوه باقي ماند ولي پس از آن به دست پادشاهان مصر و ديگران دستخوش غارت و سرانجام به دست پادشاه بابل ويران گشت.
+ نوشته شده در پنج شنبه 24 خرداد 1397برچسب:مطالب مذهبی,زندگینامه پیامبرا,بیت المقدس,حضرت داوود,حضرت سلیمان,سلطنت,حکومت, ساعت 11:57 توسط آزاده یاسینی


شب های قدر

خدا انگار دلتنگ علي بود
فقط مهتاب ،همرنگ علي بود
صداي آب آهنگ علي بود
نه اين که دشمن او را آن سحر کشت
خدا انگار دلتنگ علي بود.

يوسف فرخ زاد
+ نوشته شده در یک شنبه 13 خرداد 1397برچسب:اس ام اس,امام علی,شب های قدر ,شعر کوتاه, ساعت 20:24 توسط آزاده یاسینی


داستان

جمعيت زيادي دور حضرت علي عليه السلام حلقه زده بودند. مردي وارد مسجد شد و در فرصتي مناسب پرسيد:يا علي! سؤالي دارم. علم بهتر است يا ثروت؟علي عليه السلام در پاسخ گفت:علم بهتر است زيرا علم ميراث انبياست و مال و ثروت ميراث قارون و فرعون و هامان و شداد. مرد که پاسخ سؤال خود را گرفته بود، سکوت کرد.در همين هنگام مرد ديگري وارد مسجد شد و همان‌طور که ايستاده بود بلافاصله پرسيد: اباالحسن! سؤالي دارم، مي‌توانم بپرسم؟ امام گفت: بپرس! مرد که آخر جمعيت ايستاده بود پرسيد: علم بهتر است يا ثروت؟علي فرمود: علم بهتر است؛ زيرا علم تو را حفظ مي‌کند، ولي مال و ثروت را تو مجبوري حفظ کني.در همين حال سومين نفر وارد شد، او نيز همان سؤال را تکرار کرد، و امام در پاسخش فرمود:علم بهتر است؛ زيرا براي شخص عالم دوستان بسياري است، ولي براي ثروتمند دشمنان بسيار!هنوز سخن امام به پايان نرسيده بود که چهارمين نفر وارد مسجد شد.او در حالي که کنار دوستانش مي‌نشست، عصاي خود را جلو گذاشت و پرسيد: يا علي! علم بهتر است يا ثروت؟حضرت ‌علي در پاسخ به آن مرد فرمودند: علم بهتر است؛ زيرا اگر از مال انفاق کني کم مي‌شودولي اگر از علم انفاق کني و آن را به ديگران بياموزي بر آن افزوده مي‌شود.پنجمين نفر که مدتي قبل وارد مسجد شده بود و کنار ستون مسجد منتظر ايستاده بود، با تمام شدن سخن امام همان سؤال را تکرار کرد.حضرت‌ علي فرمودند: علم بهتر است؛ زيرا مردم شخص ثروتمند را بخيل مي‌دانند، ولي از عالم و دانشمند به بزرگي و عظمت ياد مي‌کنند.با ورود ششمين نفر سرها به عقب برگشت، مردم با تعجب او را نگاه ‌کردند. يکي از ميان جمعيت گفت: حتماً اين هم مي‌خواهد بداند که علم بهتر است يا ثروت! کساني که صدايش را شنيده بودند، پوزخندي زدند. مرد، آخر جمعيت کنار دوستانش نشست و با صداي بلندي شروع به سخن کرد:

يا علي! علم بهتر است يا ثروت؟امام نگاهي به جمعيت کرد و گفت: علم بهتر است؛ زيرا ممکن است مال را دزد ببرد، اما ترس و وحشتي از دستبرد به علم وجود ندارد.همهمه‌اي در ميان مردم افتاد؛ چه خبر است امروز! چرا همه يک سؤال را مي‌پرسند؟نگاه متعجب مردم گاهي به حضرت‌ علي و گاهي به تازه‌واردها دوخته مي‌شد.در همين هنگام هفتمين نفر که کمي پيش از تمام شدن سخنان حضرت ‌علي وارد مسجد شده بود و در ميان جمعيت نشسته بود، پرسيد:يا اباالحسن! علم بهتر است يا ثروت؟ امام فرمودند: علم بهتر است؛ زيرا مال به مرور زمان کهنه مي‌شود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسيده نخواهد شد.در همين هنگام هشتمين نفر وارد شد و سؤال دوستانش را پرسيد که امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ براي اينکه مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش مي‌ماند، ولي علم، هم در اين دنيا و هم پس از مرگ همراه انسان است.سکوت، مجلس را فراگرفته بود، کسي چيزي نمي‌گفت. همه از پاسخ‌‌هاي امام شگفت‌زده شده بودند که…نهمين نفر هم وارد مسجد شد و در ميان بهت و حيرت مردم پرسيد:يا علي! علم بهتر است يا ثروت؟امام در حالي که تبسمي بر لب داشت، فرمود: علم بهتر است زيرا مال و ثروت انسان را سنگدل مي‌کند، اما علم موجب نوراني شدن قلب انسان مي‌شود.نگاه‌هاي متعجب و سرگردان مردم به در دوخته شده بود، انگار که انتظار دهمين نفر را مي‌کشيدند.در همين حال مردي که دست کودکي در دستش بود، وارد مسجد شد. او در آخر مجلس نشست و مشتي خرما در دامن کودک ريخت و به روبه‌رو چشم دوخت. مردم که فکر نمي‌کردند ديگر کسي چيزي بپرسد، سرهايشان را برگرداندند، که در اين هنگام مرد پرسيد:يا اباالحسن! علم بهتر است يا ثروت؟علم بهتر است؛ زيرا ثروتمندان تکبر دارند، تا آنجا که گاه ادعاي خدايي مي‌کنند، اما صاحبان علم همواره فروتن و متواضع‌اند.سؤال کنندگان، آرام و بي‌صدا از ميان جمعيت برخاستند. هنگامي‌که آنان مسجد را ترک مي‌کردند، صداي امام را شنيدند که مي‌گفت: اگر تمام مردم دنيا همين يک سؤال را از من مي‌پرسيدند، به هر کدام پاسخ متفاوتي مي‌دادم.علم بهتر است يا ثروت

+ نوشته شده در یک شنبه 6 خرداد 1397برچسب:داستان,امام علی علیه السلام,علم بهتر است یا ثروت, ساعت 18:57 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

 

 ازدواج مجدد

 

مرد جواني، خدمت يكي از علما رسيد و عرض كرد: «زن بسيار مهربان و زيبا‌رويي دارم و هر دو به هم علاقه‌مند هستيم. ولي متأسفانه از جهت جسمي بسيار ضعيف و لاغر است و قدرت انجام كارهاي خانه را ندارد. توان مالي‌اش را هم ندارم كه مستخدمي بگيرم. به همين جهت، خواستم زن ديگري بگيرم تا كارهاي خانه را انجام بدهد. حال، چنين زني را پيدا كرده‌ام و خود او راضي به ازدواج با من است؛ ولي پدر و مادرش اجازه نمي‌دهند و مي‌گويند: «تا زن اولت را طلاق ندهي، دختر به تو نمي‌دهيم.»از شما تقاضا دارم كه راه چاره‌اي به من بياموزيد تا من هم بتوانم با اين زن ازدواج كنم و هم، مجبور به طلاق زن اولم نشوم.عالم، فكري كرد و گفت: «به زنت بگو به قبرستان برود و خودت به خانه آن دختر برو و بگو: «غير از زنم كه در قبرستان است، هر زني كه دارم، طلاق دادم.» پدر و مادر دختر، گمان مي‌‌كنند آن زن تو كه در قبرستان است، مرده است؛ و دخترشان را به تومي‌‌دهند.» جوان هم همين كار را كرد و به مرادش رسيد.
+ نوشته شده در شنبه 5 خرداد 1397برچسب:لطیفه های قرآنی,ازدواج مجدد, ساعت 12:21 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 

داستان بيژن ومنيژه
اي فرزند! چون كيخسرو در كين خواهي پدرش سياوش ، بر تورانيان پيروز شد و جهان را از نو آراست ، روزي از روزها بر تخت زرين نشست و شادكام از اين پيروزيها بزم شاهانه اي آراست . بزرگان و دلاوراني چون گودرزو گيو وطوس وبيژن درآن انجمن گرد آمدند و به مي وآواز رامشگران دلشاد بودند چنانكه گفتم ، ناگاه پرده داري پيش آمده و به سالاربارخبرداد ، گروهي از ارمانيان يا ارمنيان به دادخواهي آمده و اجازه ورود ميخواهند . سالار آنچه را شنيده بود به آگاهي كيخسرو رساند و فرمان ورود گرفت . ارمنيان گريان و زاري كنان به بارگاه آمدند و گفتند : اي شهريار پيروز بخت ، ما از شهردوري ميآئيم كه در مرز ايران و توران قرار دارد . از يك سو از توران در رنجيم و از سوي ديگر آنجاكه مرز ايرانست ، بيشه اي داريم پر از درختان ميوه و كشتزار و چراگاه . اكنون بخت از ما برگشته و گرازان به آن بيشه حمله كرده اند . گرازاني كه با دندانهاي چون پيل خود درختان كهنسال را از ريشه بدر مي آورند و به چارپايان آسيب ميرساند . شاه! تو كه شهريار هفت كشور و يار همه اي ، به داد ما هم برس! دل شاه به حال زار آنها سوخت و از ميان دلاوران كسي را خواست تا به بيشه خوك زده رفته و گرازها را از بين ببرد و فرمان داد تا سيني زريني آوردند و گهرهاي بسيار برآن ريختند و ده اسب زرين لگام هم آماده كردند . چون آماده شد ، به آن ناموران گفت : هركس اين رنج را بر خود هموار كند، اين گنج از آن او خواهد بود . كسي از آن انجمن پاسخي نداد ، جز بيژن كه پا پيش نهاد و گفت در راه اجراي فرمان آماده است تا از سرو جان خود نيز بگذرد . گيو، پدربيژن ، كوشيد تا او را از اين كار باز دارد ، ولي بيژن جوان در راي خود پاي فشرد و شاه نيزاز اين دلاوري بيژن خشنود گرديد . به گرگين دستور داد تا در اين سفر راهنما و يار بيژن جوان باشد .بيژن آماده سفر شد و همراه گرگين با يوز و باز به راه افتاد . راه دراز بود اما با شكار و شادي طي شد و آنها رفتند و رفتند تا به بيشه ارمنيان رسيدند . بيژن كه از ديدن خرابي كه گرازها به بار آورده بودند خونش به جوش آمده بود به گرگين گفت : هنگام خواب نيست و ايستادگي كن تا كار را محكم كنيم ودل ارمنيان را ازاين رنج آسوده سازيم . تو گرز را بردارو كنار آبگير مواظب باش تا اگرگرازي از تير و چنگم بدر رفت تو او را بكشي! گرگين گفت : پيمان ما با شاه اين نبود ، تو فرمان را پذيرفتي و زر و گوهر را برداشتي پس ازمن ياري مخواه كه من فقط راهنماي تو به اين بيشه بوده ام ، گرگين اين را بگفت و بخفت . بيژن كه از سخنان گرگين شگفت زده و افسرده شده بود به تنهايي بدرن بيشه رفت و با خنجر آبديده در پي گرازان تاخت . خوكان نيز به او حمله ور شدند و يكي از آنها زره اش را دريد ، اما بيژن با يك ضربه خنجر او را به دو نيم كرد و سپس همه آن جانوران وحشي را كشت و سرشان را بريد تا دندانهايشان را به ايران ببرد و نزد شاه و يلان هنرنمائي خود را به چشم بكشد . فردا روز، چون گرگين از خواب بيدار شد ، بيژن را ديد كه با سرهاي بريده خوكان از درون بيشه ميآيد . اگرچه بر او آفرين گفت و از پيروزيش شادي كرد ، اما آتش حسد در دلش شعله زد و از بدنامي خود ترسيد و انديشه اهريمني گستردن دامي براي او ، در سرش راه يافت ، بيژن بي خبر از نيرنگ پليد او با وي به شادماني نشست و گرگين با چاپلوسي ، از دلاوري او تعريف كرده گفت : من بارها دراين مكان بوده ام و همه جاي آن را خوب مي شناسم . حال كه كار به پايان رسيده بيا استراحتي كرده و به آسايش بپردازيم . اكنون به من گوش كن ، پس از دو روز راه در خاك توران ، در دشتي خرم و دل انگيز ، جشنگاهي هست كه همه جايش گل است و آواز بلبل . پري چهرگان ترك همه سرو قد و مشك موي هر ساله به اين جشنگاه مي آيند و دشت را چون بهشت مي آرايند و ماهرويان در هر سو به شادي مي نشينند و منيژه دخت افراسياب چون خورشيد در ميانشان ميدرخشد . اگر ما اين راه را يكروزه بتازيم مي توانيم از ميان پري چهرگان چند تني را بگيريم و نزد خسرو ببريم . بيژن جوان دلش از شادي شكفت و: 

بگفتا هلاهين برو تا رويم 
بديدار آن جشن خرم شويم 

پس بر اسبان خود نشستند ، يكي جوياي نام و كام وديگري فريبكار و كينه ساز هر دو به سوي جنشكاه تاختند . اي فرزند! آن دو راه دراز ميان بيشه را يك روزه پيمودند تا به مرغزار رسيدند و فرود آمدند . از سوي ديگرمنيژه دختر نازپروده افراسياب با صد كنيزماهرو در چهل عماري زرين به دشت رسيدند و بساط جشن و سرور را برپا كردند . گرگين بازهم داستان عروس دشت و بزم او را براي بيژن تعريف كرد و آنقدر گفت تا جوان شيفته شد و تصميم گرفت پيش برود و بزمگاه ماهرويان را از نزديك ببيند . گرگين به او گفت : برو و شاد باش! بيژن از گنجور كلاه شاهانه و طوق و گوشواره و دستبند گوهرنگار خواست و قباي رومي آراسته اي پوشيد و سوار بر اسب ، خرامان به بيشه نزديك شد و در سايه سروي بلند در نزديكي خيمه منيژه پنهاني به تماشا ايستاد . دشت از آن لعبتان زيبا چون بهار خرم شده بود و آواي رود و سرود، روح را نوازش مي كرد . بيژن از ديدن منيژه صبر و هوش را از دست داد و مهرش را به دل گرفت . از سوي ديگر منيژه نيز از خيمه نگريست ، جوان برومندي را ديد كه با كلاه شاهانه بر سر و ديباي رومي در بر و رخساري زيبا زير درخت ايستاده است . پس مهرش به جوش آمد و دايه را فرستاد تا ببيند كه آن ماه ديدار كيست و چه نام دارد و از كجا آمده و چگونه به اين جشنگاه راه يافته است . دايه شتابان نزد بيژن رفت و پيام بانويش را رسانيد . رخسار بيژن از شنيدن آن پيام چون گل شكفته شد و گفت : من بيژن پسر گيوم ، از ايران براي جنگ با گرازان آمده ام آنها را كشتم و دندانهايشان را نزد شاه ميبرم ، چون اين دشت را پر از بزم و سرود ديدم ، از رفتن بازماندم . تا مگر چهره دخت افراسياب را ببينم . به دايه نيز وعده داد تا اگر با او ياري كند و دل منيژه با او مهربان شود وديدار حاصل آيد ، جامه و زر و گوهر باو خواهد بخشيد .
دايه در دم نزد بانويش آمد و از بر و روي بيژن با او سخنها گفت و رازش را با او در ميان نهاد . منيژه نيز در پاسخ پيام داد : 

گرآئي خرامان بنزديك من 
برافروزي اين جان تاريك من 
بديدار تو چشم روشن كنم 
در و دشت و خرگاه گلشن كنم 

ديگرجاي سخن نماند و بيژن پياده به ديدار او شتافته وارد سراپرده شد . منيژه او را پذيرا شد و از راه و همراهش پرسيد ، سپس دستور داد تا پايش را با مشك و گلاب بشويند و سفره رنگيني بگسترانند . رامشگران بربط و چنگ بنوازند و به اين ترتيب سه شبانه روز در آن سراپرده آراسته ، شادي كردند ، خوردند و نوشيدند . روز چهارم هنگام بازگشت بود ، منيژه نتوانست دل از بيژن بركند و تنها به كاخ باز گردد . پس راز خود را با بيژن گفت . بيژن پاسخ داد : ما ايرانيان هرگز چنين نمي كنيم و من سخن تو را نخواهم پذيرفت . چون بيژن نپذيرفت كه با او روانه شهر شود ، منيژه دستور داد تا در جام او داروي هوش ربا بريزند . بيژن جام را نوشيد و مدهوش بر جاي افتاد . پس او را در بستري از مشك و كافور در عماري نهادند و در چادري پوشاندند و دور از چشم بيگانگان به كاخ آوردند . بيژن چون به هوش آمد وخود را در كنار آن نگار سيمبر، در كاخ افراسياب گرفتار ديد ، خونش از خشم بجوش آمد و دانست كه اين دام را گرگين به افسون بر راه او نهاده است ولي چه سود كه ديگر رهائي از آنجا دشوار بود . منيژه او را دلداري داد و گفت : هنوز كه اندوهي پيش نيامده است ، پس دل شاد دار و غم مخور كه اگر شاه از كارت خبر يافت ، من جان را سپر بلايت مي كنم . سفره گستردند و رامشگران را خواندند تا بنوازند و دلشادش كنند . چندين روزديگر با شادي وبزم گذشت . تا آنكه دربان از وجود بيگانه اي در كاخ آگاهي يافت و چاره را در آگاه نمودن افراسياب ديد . نزد شاه شتافت و گفت چه نشسته اي كه دخترت جفتي ايراني براي خود برگزيده است . افراسياب سخت آشفته شد و خون از ديده باريد . به گرسيوز دستور داد تا سوارانش را بر گرداگرد كاخ به نگهباني بگمارد وخود درون كاخ را بنگرد تااگر بيگانه اي را يافتند ، دست بسته نزد او بياورند . گرسيوز چون به كاخ رسيد و آواي چنگ و رباب را شنيد ، سواران را فرستاد تا از هر سو راهها را بستند و خود در كاخ را از جاي كنده و به سرائي شتافت كه مرد بيگانه در آنجا به بزم نشسته بود . از ديدن بيژن ، خون گرسيوز به جوش آمد و خروشيد كه: اي ناپاك به چنگال شير گرفتار شدي و رهائي نداري! بيژن كه خود را بي سلاح و بدون پناه ديد ، خنجري را كه هميشه در پاپوش پنهان داشت از نيام كشيد و گفت : منم بيژن ، پور گيو ، تو نياكان مرا مي شناسي و ميداني كه هر كه به جنگم آيد ، او را با اين خنجر ميكشم و دستم را بخونش ميشويم.گرسيوز كه او را چنين آماده جنگ و خونريزي ديد ، زبان به پند و سوگند گشود و با چرب زباني خنجر را از دستش درآورد و با هزار افسون او را به بند كشيد و با سر برهنه و دست بسته نزد افراسياب برد . افراسياب چون بيژن را ديد ، بر او خروشيد كه : اي خيره سر به اين سرزمين چرا آمدي ؟ بيژن پاسخ داد : اي شهريار! من به خواست خود به اينجا نيامدم و كسي هم در اين ميان گناهكار نيست . من براي جنگ با گرازها از ايران آمدم و دنبال باز گمشده اي به بيشه جشنگاه وارد شدم . در آن بيشه در سايه درختي خوابيدم و چون در خواب بودم پريي سر رسيد و بالهايش را بر من گشود و مرا خفته در بر گرفت و از اسبم جدا كرد . لشگر دختر شاه در آن هنگام از راه مي گذشت تا پري عماري منيژه را ديد ، شناخت و از اهريمن ياد كرد و همچون باد ميان سواران آمد . و مرا درون عماري نهاد و بر آن خوب چهره نيز ، افسوني خواند . وقتي چشم باز كردم خود را در كاخ ديدم . نه من در اين ميان گناهي دارم و نه منيژه به اين كار آلوده است . اما افراسياب داستان او را باور نكرده و پاسخ داد : تو همان ناموري هستي كه با گرز و كمند در پي رزم بودي ولي اكنون كه دستهايت بسته است داستانهاي دروغ ميبافي ، بي گمان تو با مكر و فريب قصد جان مرا داشتي . بيژن گفت : اي شهريار، گرازان با دندان و شيران به چنگ و يلان با شمشير مي جنگند . من برهنه و بي سلاح توانائي جنگيدن ندارم ، اگر مي خواهي دلاوري مرا ببيني ، اسب و گرزي به من بده . آنگاه مرد نيستم اگر از هزار ترك نامور يكي را زنده بگذارم . سخنان بيژن آتش خشم افراسياب را تيزتر كرد و به گرسيوز گفت : 

بسنده نبودش همي بد كه كرد 
كنون رزم جويد به ننگ و نبرد

او را دست بسته ، در رهگذر بردار كن تا ديگر كسي از ايرانيان ياراي نگاه كردن به توران را نداشته باشد . آنگاه بيژن را خسته دل و با ديدگاني پرآب به پاي دار بردند . بيژن با خود ناليد : افسوس كه بدست دشمن به نامردي مي ميرم . دريغا كه خويشان و يارانم از مرگ من گريان خواهند شد و دشمنانم شادكام . اي باد! پيام مرا به نيايم گودرز برسان و به گرگين هم بگو تو مرا فريفتي و در بلا افكندي ، در سراي ديگرچگونه پاسخگويم خواهي بود ؟ اي فرزند! بيژن ، دست از جان شسته ، با دستهاي بسته و دهاني خشك در انتظار مرگ بود كه يزدان بر جوانيش بخشيد و پيران از آن محل گذر كرد و چون جواني را پاي دار ديد ، از گرسيوز پرسيد : اين دار مكافات براي كيست و جرمش چيست ؟ گرسيوز پاسخ داد اين بيژن است . پس پيران به او نزديك شد و از چگونگي آمدنش پرسيد . بيژن آنچه را بر او گذشته بود يك به يك تعريف كرد . پيران از شنيدن داستان و ديدن حال جوان دلش بر او سوخت و دستور داد تا دست نگهدارند تا او با شاه در اين باره گفتگو كند .پس با شتاب نزد افراسياب رفت و زمين را بوسيده ايستاد . افراسياب دانست كه پيران خواهشي دارد . گفت : هر چه مي خواهي بگو كه من از تو چيزي را دريغ ندارم . پيران پاسخ داد : من چيزي براي خود نمي خواهم . تنها از تو مي خواهم كه پند مرا بپذيري و از كشتن بيژن دست برداري ، آيا فراموش كرده اي ايرانيان به خونخواهي سياوش چه بر سر ما آوردند ؟ پس كين سياوش را تازه مكن كه نمي توانيم جوابگوي دو كين باشيم . تو كه رستم و گودرز و گيو را مي شناسي ؟ آيا مي خواهي يك بار ديگر خاك توران را به سم اسبانشان بكوبند وزنان ما را بي شوي و سوگوار كنند ؟ آتش خشم افراسياب از اين گفته ها كمي فروكش كرد و گله كنان گفت : ببين بيژن و اين دختر بي هنر با من چه كردند! در تمام ايران و توران رسوا شدم . حال اگر او را ببخشم با بد نامي چه كنم ؟ پيران پاسخ داد : درست است . بايد ننگ را شست. اما بجاي كشتن بيژن بهتر است او را با بند گران ببنديم و به زندان افكنيم تا نامش از روزگار زدوده شود . افراسياب راي او را پسنديد و دستور داد تا چنين كنند . افراسياب با گرسيوز دستور داد تا سر تا پاي بيژن را به غل و زنجير ببندند و آن زنجيرها را به ميخ هاي آهنين محكم گردانند و سپس او را نگون در چاه بيافكنند تا از ديدن ماه و خورشيد بي بهره گردد و به زاري بميرد . آنگاه با سوارانش به كاخ منيژه رود و آن شوربخت نفرين شده را نيز برهنه و خوار نزديك چاه بكشاند تا آنكسي را كه تاكنون در درگاه ديده است ، در چاه ببيند و همانجا غمگسارش باشد . گرسيوز فرمان شاه را اجرا كرد و بيژن را به زنجير كشيد و در چاه افكند و سنگ اكوان ديو را هم با پيلان بسيار از ريشه چين آورد و بر سر چاه گذاشت . سپس به كاخ منيژه تاخت ، دار و ندارش را به تاراج داد و او را سر و پا برهنه دوان دوان تا چاهسار كشاند . منيژه با دلي سوخته و اشك خونين ، در آن دشت سرگردان ماند . گريان خود را به چاه رسانده با دو دست خويش روزنه كوچكي از كنار سنگ بر آن چاه باز كرد و از آن پس از هر جا ناني فراهم ميكرد و از همان روزنه به بيژن ميداد و شب و روز بر شور بختي خود ميگريست .
 
برهنه نديده تنم آفتاب 
اي فرزند! چون كيخسرو در كين خواهي پدرش سياوش ، بر تورانيان پيروز شد و جهان را از نو آراست ، روزي از روزها بر تخت زرين نشست و شادكام از اين پيروزيها بزم شاهانه اي آراست . بزرگان و دلاوراني چون گودرزو گيو وطوس وبيژن درآن انجمن گرد آمدند و به مي وآواز رامشگران دلشاد بودند چنانكه گفتم ، ناگاه پرده داري پيش آمده و به سالاربارخبرداد ، گروهي از ارمانيان يا ارمنيان به دادخواهي آمده و اجازه ورود ميخواهند . سالار آنچه را شنيده بود به آگاهي كيخسرو رساند و فرمان ورود گرفت . ارمنيان گريان و زاري كنان به بارگاه آمدند و گفتند : اي شهريار پيروز بخت ، ما از شهردوري ميآئيم كه در مرز ايران و توران قرار دارد . از يك سو از توران در رنجيم و از سوي ديگر آنجاكه مرز ايرانست ، بيشه اي داريم پر از درختان ميوه و كشتزار و چراگاه . اكنون بخت از ما برگشته و گرازان به آن بيشه حمله كرده اند . گرازاني كه با دندانهاي چون پيل خود درختان كهنسال را از ريشه بدر مي آورند و به چارپايان آسيب ميرساند . شاه! تو كه شهريار هفت كشور و يار همه اي ، به داد ما هم برس! دل شاه به حال زار آنها سوخت و از ميان دلاوران كسي را خواست تا به بيشه خوك زده رفته و گرازها را از بين ببرد و فرمان داد تا سيني زريني آوردند و گهرهاي بسيار برآن ريختند و ده اسب زرين لگام هم آماده كردند . چون آماده شد ، به آن ناموران گفت : هركس اين رنج را بر خود هموار كند، اين گنج از آن او خواهد بود . كسي از آن انجمن پاسخي نداد ، جز بيژن كه پا پيش نهاد و گفت در راه اجراي فرمان آماده است تا از سرو جان خود نيز بگذرد . گيو، پدربيژن ، كوشيد تا او را از اين كار باز دارد ، ولي بيژن جوان در راي خود پاي فشرد و شاه نيزاز اين دلاوري بيژن خشنود گرديد . به گرگين دستور داد تا در اين سفر راهنما و يار بيژن جوان باشد .بيژن آماده سفر شد و همراه گرگين با يوز و باز به راه افتاد . راه دراز بود اما با شكار و شادي طي شد و آنها رفتند و رفتند تا به بيشه ارمنيان رسيدند . بيژن كه از ديدن خرابي كه گرازها به بار آورده بودند خونش به جوش آمده بود به گرگين گفت : هنگام خواب نيست و ايستادگي كن تا كار را محكم كنيم ودل ارمنيان را ازاين رنج آسوده سازيم . تو گرز را بردارو كنار آبگير مواظب باش تا اگرگرازي از تير و چنگم بدر رفت تو او را بكشي! گرگين گفت : پيمان ما با شاه اين نبود ، تو فرمان را پذيرفتي و زر و گوهر را برداشتي پس ازمن ياري مخواه كه من فقط راهنماي تو به اين بيشه بوده ام ، گرگين اين را بگفت و بخفت . بيژن كه از سخنان گرگين شگفت زده و افسرده شده بود به تنهايي بدرن بيشه رفت و با خنجر آبديده در پي گرازان تاخت . خوكان نيز به او حمله ور شدند و يكي از آنها زره اش را دريد ، اما بيژن با يك ضربه خنجر او را به دو نيم كرد و سپس همه آن جانوران وحشي را كشت و سرشان را بريد تا دندانهايشان را به ايران ببرد و نزد شاه و يلان هنرنمائي خود را به چشم بكشد . فردا روز، چون گرگين از خواب بيدار شد ، بيژن را ديد كه با سرهاي بريده خوكان از درون بيشه ميآيد . اگرچه بر او آفرين گفت و از پيروزيش شادي كرد ، اما آتش حسد در دلش شعله زد و از بدنامي خود ترسيد و انديشه اهريمني گستردن دامي براي او ، در سرش راه يافت ، بيژن بي خبر از نيرنگ پليد او با وي به شادماني نشست و گرگين با چاپلوسي ، از دلاوري او تعريف كرده گفت : من بارها دراين مكان بوده ام و همه جاي آن را خوب مي شناسم . حال كه كار به پايان رسيده بيا استراحتي كرده و به آسايش بپردازيم . اكنون به من گوش كن ، پس از دو روز راه در خاك توران ، در دشتي خرم و دل انگيز ، جشنگاهي هست كه همه جايش گل است و آواز بلبل . پري چهرگان ترك همه سرو قد و مشك موي هر ساله به اين جشنگاه مي آيند و دشت را چون بهشت مي آرايند و ماهرويان در هر سو به شادي مي نشينند و منيژه دخت افراسياب چون خورشيد در ميانشان ميدرخشد . اگر ما اين راه را يكروزه بتازيم مي توانيم از ميان پري چهرگان چند تني را بگيريم و نزد خسرو ببريم . بيژن جوان دلش از شادي شكفت و: 

بگفتا هلاهين برو تا رويم 
بديدار آن جشن خرم شويم 

پس بر اسبان خود نشستند ، يكي جوياي نام و كام وديگري فريبكار و كينه ساز هر دو به سوي جنشكاه تاختند . اي فرزند! آن دو راه دراز ميان بيشه را يك روزه پيمودند تا به مرغزار رسيدند و فرود آمدند . از سوي ديگرمنيژه دختر نازپروده افراسياب با صد كنيزماهرو در چهل عماري زرين به دشت رسيدند و بساط جشن و سرور را برپا كردند . گرگين بازهم داستان عروس دشت و بزم او را براي بيژن تعريف كرد و آنقدر گفت تا جوان شيفته شد و تصميم گرفت پيش برود و بزمگاه ماهرويان را از نزديك ببيند . گرگين به او گفت : برو و شاد باش! بيژن از گنجور كلاه شاهانه و طوق و گوشواره و دستبند گوهرنگار خواست و قباي رومي آراسته اي پوشيد و سوار بر اسب ، خرامان به بيشه نزديك شد و در سايه سروي بلند در نزديكي خيمه منيژه پنهاني به تماشا ايستاد . دشت از آن لعبتان زيبا چون بهار خرم شده بود و آواي رود و سرود، روح را نوازش مي كرد . بيژن از ديدن منيژه صبر و هوش را از دست داد و مهرش را به دل گرفت . از سوي ديگر منيژه نيز از خيمه نگريست ، جوان برومندي را ديد كه با كلاه شاهانه بر سر و ديباي رومي در بر و رخساري زيبا زير درخت ايستاده است . پس مهرش به جوش آمد و دايه را فرستاد تا ببيند كه آن ماه ديدار كيست و چه نام دارد و از كجا آمده و چگونه به اين جشنگاه راه يافته است . دايه شتابان نزد بيژن رفت و پيام بانويش را رسانيد . رخسار بيژن از شنيدن آن پيام چون گل شكفته شد و گفت : من بيژن پسر گيوم ، از ايران براي جنگ با گرازان آمده ام آنها را كشتم و دندانهايشان را نزد شاه ميبرم ، چون اين دشت را پر از بزم و سرود ديدم ، از رفتن بازماندم . تا مگر چهره دخت افراسياب را ببينم . به دايه نيز وعده داد تا اگر با او ياري كند و دل منيژه با او مهربان شود وديدار حاصل آيد ، جامه و زر و گوهر باو خواهد بخشيد .

دايه در دم نزد بانويش آمد و از بر و روي بيژن با او سخنها گفت و رازش را با او در ميان نهاد . منيژه نيز در پاسخ پيام داد : 

گرآئي خرامان بنزديك من 
برافروزي اين جان تاريك من 
بديدار تو چشم روشن كنم 
در و دشت و خرگاه گلشن كنم 

ديگرجاي سخن نماند و بيژن پياده به ديدار او شتافته وارد سراپرده شد . منيژه او را پذيرا شد و از راه و همراهش پرسيد ، سپس دستور داد تا پايش را با مشك و گلاب بشويند و سفره رنگيني بگسترانند . رامشگران بربط و چنگ بنوازند و به اين ترتيب سه شبانه روز در آن سراپرده آراسته ، شادي كردند ، خوردند و نوشيدند . روز چهارم هنگام بازگشت بود ، منيژه نتوانست دل از بيژن بركند و تنها به كاخ باز گردد . پس راز خود را با بيژن گفت . بيژن پاسخ داد : ما ايرانيان هرگز چنين نمي كنيم و من سخن تو را نخواهم پذيرفت . چون بيژن نپذيرفت كه با او روانه شهر شود ، منيژه دستور داد تا در جام او داروي هوش ربا بريزند . بيژن جام را نوشيد و مدهوش بر جاي افتاد . پس او را در بستري از مشك و كافور در عماري نهادند و در چادري پوشاندند و دور از چشم بيگانگان به كاخ آوردند . بيژن چون به هوش آمد وخود را در كنار آن نگار سيمبر، در كاخ افراسياب گرفتار ديد ، خونش از خشم بجوش آمد و دانست كه اين دام را گرگين به افسون بر راه او نهاده است ولي چه سود كه ديگر رهائي از آنجا دشوار بود . منيژه او را دلداري داد و گفت : هنوز كه اندوهي پيش نيامده است ، پس دل شاد دار و غم مخور كه اگر شاه از كارت خبر يافت ، من جان را سپر بلايت مي كنم . سفره گستردند و رامشگران را خواندند تا بنوازند و دلشادش كنند . چندين روزديگر با شادي وبزم گذشت . تا آنكه دربان از وجود بيگانه اي در كاخ آگاهي يافت و چاره را در آگاه نمودن افراسياب ديد . نزد شاه شتافت و گفت چه نشسته اي كه دخترت جفتي ايراني براي خود برگزيده است . افراسياب سخت آشفته شد و خون از ديده باريد . به گرسيوز دستور داد تا سوارانش را بر گرداگرد كاخ به نگهباني بگمارد وخود درون كاخ را بنگرد تااگر بيگانه اي را يافتند ، دست بسته نزد او بياورند . گرسيوز چون به كاخ رسيد و آواي چنگ و رباب را شنيد ، سواران را فرستاد تا از هر سو راهها را بستند و خود در كاخ را از جاي كنده و به سرائي شتافت كه مرد بيگانه در آنجا به بزم نشسته بود . از ديدن بيژن ، خون گرسيوز به جوش آمد و خروشيد كه: اي ناپاك به چنگال شير گرفتار شدي و رهائي نداري! بيژن كه خود را بي سلاح و بدون پناه ديد ، خنجري را كه هميشه در پاپوش پنهان داشت از نيام كشيد و گفت : منم بيژن ، پور گيو ، تو نياكان مرا مي شناسي و ميداني كه هر كه به جنگم آيد ، او را با اين خنجر ميكشم و دستم را بخونش ميشويم.گرسيوز كه او را چنين آماده جنگ و خونريزي ديد ، زبان به پند و سوگند گشود و با چرب زباني خنجر را از دستش درآورد و با هزار افسون او را به بند كشيد و با سر برهنه و دست بسته نزد افراسياب برد . افراسياب چون بيژن را ديد ، بر او خروشيد كه : اي خيره سر به اين سرزمين چرا آمدي ؟ بيژن پاسخ داد : اي شهريار! من به خواست خود به اينجا نيامدم و كسي هم در اين ميان گناهكار نيست . من براي جنگ با گرازها از ايران آمدم و دنبال باز گمشده اي به بيشه جشنگاه وارد شدم . در آن بيشه در سايه درختي خوابيدم و چون در خواب بودم پريي سر رسيد و بالهايش را بر من گشود و مرا خفته در بر گرفت و از اسبم جدا كرد . لشگر دختر شاه در آن هنگام از راه مي گذشت تا پري عماري منيژه را ديد ، شناخت و از اهريمن ياد كرد و همچون باد ميان سواران آمد . و مرا درون عماري نهاد و بر آن خوب چهره نيز ، افسوني خواند . وقتي چشم باز كردم خود را در كاخ ديدم . نه من در اين ميان گناهي دارم و نه منيژه به اين كار آلوده است . اما افراسياب داستان او را باور نكرده و پاسخ داد : تو همان ناموري هستي كه با گرز و كمند در پي رزم بودي ولي اكنون كه دستهايت بسته است داستانهاي دروغ ميبافي ، بي گمان تو با مكر و فريب قصد جان مرا داشتي . بيژن گفت : اي شهريار، گرازان با دندان و شيران به چنگ و يلان با شمشير مي جنگند . من برهنه و بي سلاح توانائي جنگيدن ندارم ، اگر مي خواهي دلاوري مرا ببيني ، اسب و گرزي به من بده . آنگاه مرد نيستم اگر از هزار ترك نامور يكي را زنده بگذارم . سخنان بيژن آتش خشم افراسياب را تيزتر كرد و به گرسيوز گفت : 

بسنده نبودش همي بد كه كرد 
كنون رزم جويد به ننگ و نبرد

او را دست بسته ، در رهگذر بردار كن تا ديگر كسي از ايرانيان ياراي نگاه كردن به توران را نداشته باشد . آنگاه بيژن را خسته دل و با ديدگاني پرآب به پاي دار بردند . بيژن با خود ناليد : افسوس كه بدست دشمن به نامردي مي ميرم . دريغا كه خويشان و يارانم از مرگ من گريان خواهند شد و دشمنانم شادكام . اي باد! پيام مرا به نيايم گودرز برسان و به گرگين هم بگو تو مرا فريفتي و در بلا افكندي ، در سراي ديگرچگونه پاسخگويم خواهي بود ؟ اي فرزند! بيژن ، دست از جان شسته ، با دستهاي بسته و دهاني خشك در انتظار مرگ بود كه يزدان بر جوانيش بخشيد و پيران از آن محل گذر كرد و چون جواني را پاي دار ديد ، از گرسيوز پرسيد : اين دار مكافات براي كيست و جرمش چيست ؟ گرسيوز پاسخ داد اين بيژن است . پس پيران به او نزديك شد و از چگونگي آمدنش پرسيد . بيژن آنچه را بر او گذشته بود يك به يك تعريف كرد . پيران از شنيدن داستان و ديدن حال جوان دلش بر او سوخت و دستور داد تا دست نگهدارند تا او با شاه در اين باره گفتگو كند .پس با شتاب نزد افراسياب رفت و زمين را بوسيده ايستاد . افراسياب دانست كه پيران خواهشي دارد . گفت : هر چه مي خواهي بگو كه من از تو چيزي را دريغ ندارم . پيران پاسخ داد : من چيزي براي خود نمي خواهم . تنها از تو مي خواهم كه پند مرا بپذيري و از كشتن بيژن دست برداري ، آيا فراموش كرده اي ايرانيان به خونخواهي سياوش چه بر سر ما آوردند ؟ پس كين سياوش را تازه مكن كه نمي توانيم جوابگوي دو كين باشيم . تو كه رستم و گودرز و گيو را مي شناسي ؟ آيا مي خواهي يك بار ديگر خاك توران را به سم اسبانشان بكوبند وزنان ما را بي شوي و سوگوار كنند ؟ آتش خشم افراسياب از اين گفته ها كمي فروكش كرد و گله كنان گفت : ببين بيژن و اين دختر بي هنر با من چه كردند! در تمام ايران و توران رسوا شدم . حال اگر او را ببخشم با بد نامي چه كنم ؟ پيران پاسخ داد : درست است . بايد ننگ را شست. اما بجاي كشتن بيژن بهتر است او را با بند گران ببنديم و به زندان افكنيم تا نامش از روزگار زدوده شود . افراسياب راي او را پسنديد و دستور داد تا چنين كنند . افراسياب با گرسيوز دستور داد تا سر تا پاي بيژن را به غل و زنجير ببندند و آن زنجيرها را به ميخ هاي آهنين محكم گردانند و سپس او را نگون در چاه بيافكنند تا از ديدن ماه و خورشيد بي بهره گردد و به زاري بميرد . آنگاه با سوارانش به كاخ منيژه رود و آن شوربخت نفرين شده را نيز برهنه و خوار نزديك چاه بكشاند تا آنكسي را كه تاكنون در درگاه ديده است ، در چاه ببيند و همانجا غمگسارش باشد . گرسيوز فرمان شاه را اجرا كرد و بيژن را به زنجير كشيد و در چاه افكند و سنگ اكوان ديو را هم با پيلان بسيار از ريشه چين آورد و بر سر چاه گذاشت . سپس به كاخ منيژه تاخت ، دار و ندارش را به تاراج داد و او را سر و پا برهنه دوان دوان تا چاهسار كشاند . منيژه با دلي سوخته و اشك خونين ، در آن دشت سرگردان ماند . گريان خود را به چاه رسانده با دو دست خويش روزنه كوچكي از كنار سنگ بر آن چاه باز كرد و از آن پس از هر جا ناني فراهم ميكرد و از همان روزنه به بيژن ميداد و شب و روز بر شور بختي خود ميگريست .از سوي ديگر گرگين هفته اي را چشم براه بيژن ماند و چون خبري از او نيافت همه جا به جستجويش پرداخت و پويان و نالان به بيشه اي رسيد كه بيژن را در آن گم كرده بود . بيشه را هم گشت ولي بازاثري از بيژن نيافت . ناگاه اسب بيژن را ديد كه گسسته لگام ، نزديك جويبار ايستاده است ، گرگين يقين كرد گزندي به بيژن رسيده و او، يا بردار است يا در زندان افراسياب افتاده پس پشيمان از كرده خويش و شرمسار از روي شاه و گيو ، اسب بيژن را برداشت و به سوي ايران شتافت . گيو چون آگاه شد كه گرگين بدون بيژن بازگشته ، خسته دل و پريشان به پيشباز گرگين شتافت . گرگين تااو را ديد پياده شد و خود را به خاك افكند . اما همينكه پدر، اسب بدون سوار پسرش را ديد ، مدهوش شد و جامه بر تن دريد و خاك بر سر ريخت و بر درگاه يزدان ناليد كه : پروردگارا! پس از او مرا زنده مگذار كه آن نامدار فرياد رس و غمگسارم بود . و از گرگين چگونگي ناپديد شدن بيژن را پرسيد : 

تو اين اسب بي مرد چون يافتي 
ز بيژن كجاروي برتافتي 

گرگين او را دلداري داد و داستاني ساخت و گفت : بدان و آگاه باش كه چون از اينجا به جنگ گرازان رفتيم ، بيشه اي ديديم زير و رو شده و با درختان بريده كه گروه گروه گراز در آنجا پراكنده بودند . ما چون شير بر آنها تاختيم و يك روزه همه را كشتيم و دندانهايشان را كنديم . در راه بازگشت به ايران بوديم كه ناگاه گوري پديدار شد ، بيژن از پي او اسب تاخت و كمند بر گردنش انداخت ، اما گور او را بدنبال خود كشيد كه ناگهان گرد و خاكي برخاست و گور و سوار هر دو ناپديد شدند . من كوه و دشت را زير پا نهادم، اما نشاني جز اين لگام گسسته اسب از او نيافتم . گيو آن داستان ياوه را باور نكرد و چون گرگين را پريشان حال و پريده رنگ ديد ، دانست كه دلش پز گناه و داستانش دروغ است . خواست او را در جا ، به خاك افكند و كين پسر از او بخواهد ، اما با خود انديشيد با كشتن گرگين ، بيژن زنده نخواهد شد . پس بهتر است او را نزد شاه ببرد تا گناهش آشكار گردد . اين بود كه بانگ بر او زد :

تو بردي ز ره مهر و ماه مرا 
گزين سواران و شاه مرا 

اكنون من خواب و آرام نخواهم داشت تا كين فرزند را به خنجر بجويم . گيو نزد خسرو شتافت و گريان گفت : شهريارا! گرگين با داستاني ياوه ودلي پر گناه بدون بيژن بازگشته و نشاني ازاو جز اسبش ندارد . اكنون به دادم برس! خسرو او را دلداري داده گفت : غم مخور و زاري مكن و اميدت را ازدست مده! از آنسو گرگين به درگاه كيخسرو آمد ، زمين را بوسيد و بر شاه آفرين كرد و دندانهاي گراز را بر تخت نهاد . شاه از راه و ناپديد شدن بيژن پرسش نمود . گرگين با تني لرزان از بيم ، پاسخهاي ياوه و ناسازگار بهم بافت . شاه برآشفت و او را به دشنام از پيش تخت براند و فرمود تا با بند گران پايش را ببندند . آنگاه با مهرباني گيو را اميدوارساخت و گفت : من سواران فراواني به جستجوي بيژن ميفرستم و اگر باز هم نشاني از او نيافتيم تا ماه فروردين صبر مي كنيم و در آن هنگام كه زمين چادر سبز پوشيد و باغ به شادي درآمد و پر گل شد ، من جام جهان نما را كه هفت كشور در آن پيداست به دست مي گيرم و از جاي بيژن آگاهت مي كنم . گيو آفرين و سپاس فراوان گفت و اميدوار از بارگاه بيرون آمد . اما هر چه سواران ، شهر ارمن و توران را زير پا نهادند و جستجو كردند ، كمترين نشاني از بيژن نيافتند .اي فرزند ، نوروز فرا رسيد و گيو به اميد يافتن بيژن به بارگاه آمد . كيخسرو از ديدن دل آزرده و رخ پژمرده او به حالش رحم آورد و جام جهان نما را خواست . نخست قباي رومي پوشيد و پيش يزدان به پاي ايستاد و بدرگاهش ناليد و از او داد خواست ، سپس جام را به دست گرفت و در آن نگريست . هفت كشور و سپهر، با مهر و ماه و ناهيد و تير و كيوان و بهرام در آن پيدا شد . خسرو هر هفت كشور را نگريست ولي از بيژن نشاني نديد، تا آنكه به توران رسيد و به فرمان يزدان ، كيخسرو در آنجا بيژن را ديد كه در چاهي بسته است و دختري والانژاد اما غمگين و گريان ، پرستاريش ميكند . شاه خنديد و مژده داد كه بيژن زنده است و گزندي به جانش نرسيده، اما او را در بند و زندان مي بينم . اكنون بايد چاره اي براي رهائيش انديشيد و دراينكار كسي شايسته تر از رستم نيست . پس بايد او را از داستان آگاه نمود .كيخسرو با شتاب نويسنده را فرا خواند و نامه اي پر مهر به رستم نوشت و داستان بيژن را از آغاز تا پايان بر او باز گفت و افزود كه اكنون همه گردان و ناموران و گودرزيان در غم و اندوهند . دل گيو از غم فرزند پر خون است و من نيز آزرده و در رنجم ، پس شتاب كن تا با هم چاره اي براي رهائي بيژن بيانديشيم . 

چو اين نامه من بخواني مپاي
سبك باش و با گيو خيز اي در آي 

اي فرزند! نامه را مهر كرده و به گيو سپردند تا نزد رستم ببرد ، گيو همراه سوارانش از راه هيرمند به سو ي سيستان روانه شد و راه دو روزه را يك روزه پيمود . چون به زابلستان رسيد و ديده بان او را ديد ، زال به پيشبازش شتافت زيرا آن روز ، رستم به شكار گور رفته و در شهر نبود . گيوپس از آنكه درود بزرگان ايران را به زال رسانيد ، غم دل و گمشدن فرزند را باز گفت . سپس به ايوان زال رفت تا رستم از نخجيرگاه باز آمد . گيو به پيشباز رستم رفت و با دلي پر آرزو و ديده اي گريان ، او را در برگرفت . تهمتن نگران شد از خسرو و يكايك بزرگان ايران پرسيد و چون به نام بيژن رسيد ، پدر غمديده خروشي برآورد و گفت : همه آناني را كه نام بردي تندرستند و براي تو درود و پيام دارند . آنگاه داستان ناپديد شدن بيژن و فريبكاري گرگين و پريشاني خود را به تهمتن باز گفت و نامه كيخسرو را به او داد .رستم ، زار خروشيد و از غم نوه اش ، بيژن خون از ديده باريد ولي به گيو گفت : غم به دل راه مده كه زين از رخش بر نمي دارم تا دست بيژن را در دست بگيرم و بندهايش را باز كنم و بفرمان يزدان تاج و تخت و توران را زير و رو كنم . آنگاه تهمتن ، گيو را به خانه خود برد و به او گفت : از اينكه رنج راه بر خود هموار كردي و نزد ما آمدي سخت دلشادم ولي نمي خواهم ترا خسته و سوگوار ببينم . چه اندوه تو اندوه من و خانه من خانه توست ، دوسه روزي را در اين خانه مهمان من باش تا شاد باشيم و از آن پس من به نيروي يزدان، كمر مي بندم و بيژن را از چاه و زندان رها مي كنم . گيو بر سر و دست تهمتن بوسه زد و بر او آفرين و سپاس فراوان گفت و تا سه روز در بزمي كه رستم آراسته بود به خوشي بماند . روز چهارم ، تهمتن آماده سفر شد . زابل را به فرزندش فرامرز سپرد و خود و گيو با صد سوار زابلي رو به سوي ايران نهاد . خسرو فرمان داد تا به آئين شاهانه او را پذيرا شدند و همه گردان و بزرگان با سپاه و درفش به پيشبازش شتافتند . چون تهمتن ، به پيشگاه خسرو رسيد او را نماز برد و كيخسرو نيز او را ستود و كنار خود بر تخت نشاند . كيخسرو فرمان داد تا جشن شاهانه اي برپا كردند و سالاربا ، در باغ را گشود ، همه جا را ديباي خسرواني گسترد و تخت شاه را در سايه درخت گلي نهاد كه تنش سيمين و شاخه هايش از زر و ياقوت و ترنجهاي زرين بر آن آويخته بود . شاه رستم را نزد خود خواند و با او از كار بيژن سخن ها گفت و او را تنها چاره گر اين درد دانست و رستم نيز زمين را بوسه داده گفت كه كمر بسته و آماده فرمانست . گرگين چون از آمدن رستم آگاه شد ، دانست چاره گر رنج و غمش رسيده است . پس پيامي نزد رستم فرستاد و از كار خود اظهار پشيماني نموده و از رستم خواست تا پادرمياني كند و براي او از شاه درخواست بخشش نمايد . رستم به فرستاده گفت : برو و به او بگو اي ناپاك گناه تو آنقدر بزرگ است كه شايستگي بخشش را نداري اما من نيز آرزوي بيچارگي ترا ندارم . اگر بيژن از زندان رها شود ، رهائي ترا از شاه خواهم خواست ، اما اگر گزندي به بيژن برسد ، خود نخستين كينه خواه او خواهم بود . رستم تا دو روز نام گرگين را نزد شاه نبرد و روز سوم كه شاه بر تخت نشسته بود پيش او آمد و از آن بدبخت بد روزگار با شهريار سخن گفت ، كيخسرو برآشفت و گفت : من سوگند خورده ام ، تا بيژن از بند رها نشود ، گرگين در بلا و سختي باقي بماند ، جز اين هر آرزوئي داري بخواه . رستم بار ديگر از شاه خواهش كرد كه چون گرگين از كرده خود پشيمان است ، او را ببخشايد . شاه نيز پذيرفت و بند از گرگين برداشتند . كيخسرو به رستم گفت : بايد در كار شتاب كرد و تا افراسياب بد گوهر گزندي به بيژن نرسيده ، او را نجات داد . پس هر چه براي لشكر كشي نياز داري بخواه تا آماده كنم . رستم پاسخ داد : اين بار چاره كار با لشكرو گرز و شمشير نيست . تنها شكيبائي لازمست و كار بايد پنهاني و با مكر و فريب انجام شود . راه كار آنست كه مانند بازرگانان با زر و سيم و گوهر و جامه و فرش به توران برويم و هديه هايي بدهيم و كالا بفروشيم و مدتي در توران بمانيم . شاه راي او را پسنديد و فرمود تا گنجور در گنج را گشود تا رستم آنچه را لازم دارد از آن ميان بردارد . پس رستم هزار سوار از لشكر و هفت پل از ناموران ، چون گرگين ، رهام ، گرازه ، گستهم ، اشكش ، فرهاد و زنگه را برگزيد و ده شتر را بار دينار كرد ، صد شتر را بار كالا بست و سپيده دم با بانگ خروس براه افتاد .اي فرزند! چون كاروان به مرز توران رسيد ، رستم سپاه را در مرز گذاشت و به آنها سفارش كرد تا آماده و در بسيج جنگ باشند و خود با هفت يل دلاورش لباس رزم را درآورده ، جامه بازرگانان پوشيدند . شترهاي بار كرده را برداشته به راه ادامه دادند تا به شهر ختن رسيدند . قضا را ، پيران در آن هنگام از نخجير باز مي گشت ، چون تهمتن او را در راه ديد دو اسب تازي گرانمايه با زين زر برداشت و نزد پيران رفت . پيران كه رستم را در آن عيبت نشناخته بود پرسيد : كيستي و از كجا ميائي ؟ رستم پاسخ داد : بازرگانم و از ايران آمده ام تا در توران گهر بفروشم و چارپا بخرم . تو اي پهلوان مرا زير پر خود بگير كه كسي قصد آزارم نكند . سپس جامي پر از گوهر و آن دو اسب را به او پيشكش نمود . پيران با ديدن آن گوهرها ، بر او آفرين خواند و با مهرباني وعده كرد كه پاسباني براي نگهداري كالاهايش بگمارد و از او خواست تا چون خويشاوندي به خانه اش فرود آيد . رستم با سپاس فراوان اجازه خواست تا در بيرون شهر ، نزد كاروان منزل گيرد .چون مردم شهر از آمدن بازرگان ايراني كه گوهر و فرش و ديبا مي فروخت آگاه شدند ، براي خريد بسوي كاروان شتافتند و بازار رستم رونق گرفت . او چندي در توران ماند و به داد و ستد پرداخت . چون منيژه خبر يافت كارواني از ايران به ختن آمده ، با پاي برهنه و سر گشاده گريان نزد رستم آمد و او را دعا كرده پرسيد : تو كه از ايران آمده اي از كيخسرو و گيو و گودرز و ديگر دليران چه آگاهي داري ؟ آيا خبر گرفتاري بيژن به ايران رسيده است ؟ چرا پدرش و رستم چاره اي براي او نمي انديشند ؟ رستم ابتدا از گفتار او بدگمان شد و ترسيد . پس بر او بانگ زد : از كنارم دور شو! من نه شاه مي شناسم و نه گودرز و گيو . منيژه نگاهي بر او كرد و زار گريست . گفت مرا از خود مران كه دلم از درد ريش است . مگر آئين ايرانيان چنين است كه با درويش سخن نگويند و او را برانند ؟ رستم گفت : اي زن! تو بازار مرا بر هم زدي . خشم من از آنرو بود . وانگهي من بازرگانم و از بارگاه پهلوانان آگاهي ندارم . سپس دستور داد تا خوردني بياورند و پيشش نهند و از او پرسيد كه چرا چنين روزگار سخت و حال زار دارد . منيژه خود را شناساند و گفت : 

منيژه منم دخت افراسياب 
برهنه نديده تنم آفتاب 
كنون ديده پر خون و دل پر ز درد 
از اين در بدان در دو رخساره زرد 

من از كاخ خود رانده شده ام و چون درويشان از اين خانه به آن خانه ميروم تا براي آن بيژن شوربخت كه در چاهي ژرف زنداني است ناني گرد آورم ، اگر برايران گذر كردي و بدرگاه شاه رفتي ، بگو بيژن در چاهست و بر سرش سنگ و اگر دير به نجاتش آيند تباه خواهد شد . رستم منيژه را شناخت و دستور داد تا همه گونه خورش آوردند ، از آن ميان مرغ برياني برداشت و انگشترش را در آن نهاد و در نان پيچيده به منيژه داد تا به آن بيچاره بدهد . منيژه خوردنيها را گرفت و به چاهسار دويد و بسته را همانگونه كه بود به بيژن سپرد . بيژن از ديدن آنهمه خوراكي خيره ماند و از منيژه پرسيد : اي مهربان اين همه خورش از كجا يافتي ؟ منيژه پاسخ داد : بازرگاني گشاده دست از ايران آمده است كه كالايش گهر و ديباست . اينها را او فرستاده . بيژن در ته چاه نان را گشود و تا دست به مرغ برد ، ناگهان چشمش به انگشتر افتاد و مهر پيروزه رستم را بر آن شناخت . از شادي چنان خنده اي كرد كه آوازش به گوش منيژه رسيد و ترسيد كه بيچاره ديوانه شده باشد . پس شگفت زده پرسيد : خنده ات براي چيست ؟ چگونه لبت به خنده باز مي شود ؟ چه رازي داري به منهم بگو! بيژن از او سوگند وفاداري و رازداري خواست و منيژه دل آزرده از بدگماني بيژن به درگاه يزدان ناليد كه : اي جهان آفرين! بخت مرا ببين كه گنج و تاج را به تاراج دادم و از پدر و خان و نان بريدم دل به بيژن سپردم ، اكنون او هم بر من بدگمان است و رازش را از من مي پوشد ، واي بر روزگار من . بيژن به او گفت : اي يار مهربان و اي جفت هوشيار من! ميدانم كه چه رنجها كه در راه من برده اي ولي بدان كه اندوهت بسر آمده است . آن گوهر فروش كه ديدي براي نجات من آمده است .خداوند بر من رحمت آورده تا بار ديگر جهان را ببينم و آزاد باشم . تو نزدش برو و در نهان از او بپرس كه آيا او خداوند رخش است ؟ منيژه چون باز نزد رستم رفت و پيام بيژن را رسانيد ، رستم دانست كه آن خوبروي از راز آگاهست پس به مهرباني گفت : 

بگويش كه آري خداوند رخش 
ترا داد يزدان فرياد بخش 

من راه زابل به ايران و ايران به توران را بخاطر تو پيموده ام . وتو هم اي خوب چهراشك از رخ پاك كن و برو هيزم فراوان جمع كن . چون هوا تاريك شد آتش بلندي بر سر چاه بيافروزتا راهنماي من به آن چاهسار باشد. منيژه به چاه بازگشت و پيام رستم را به بيژن رسانيد و آنگاه به بيشه رفت و هيزم گرد آورد و چشم به غروب خورشيد دوخت . همينكه شب فرا رسيد منيژه آتشي به بلندي كوه افروخت و به انتظار نشست . از سوي ديگر، تهمتن چون آتش را ديد ، زره در بر كرد و نخست يزدان را نيايش نمود . پس با هفت دلاورش رو به سوي آتش افروخته نهاد . چون به سنگ اكوان ديو رسيدند رستم از يارانش خواست تا آن را از سر چاه دور كنند اما هفت پهلوان هر چه كوشيدند نتوانستند سنگ را بجنبانند . پس رستم پياده شد و دامن زره را بر كمر زد ، از يزدان زور خواست و دست به سنگ زد و آن را برداشت و تا بيشه چين پرتاب كرد ، چنانكه زمين به لرزه درآمد و دهان چاه گشوده شد . پس رستم آواز داد و از حال بيژن پرسيد بيژن گفت : 

مرا چون خروش تو آمد بگوش 
همه زهر گيتي شدم پاك نوش 

رستم گفت : من براي رهائي تو آمدم . اما آرزو دارم كه گرگين را به من ببخشائي و كينه اش را از دل دور كني . بيژن كه همه رنجهاي خود را از دام و فريب گرگين ميدانست نمي خواست او را ببخشد ولي رستم به او گفت: كه اگر بدخوئي كني و گفتارمرا نپذيري ، در چاه رهايت مي كنم و از اينجا مي روم . آنگاه بيژن دل از كين گرگين پاك كرد و رستم كمند را در چاه افكند و آن پاي دربند را بيرون كشيد . بيژن با تن گداخته از درد و رنج و ناخن و موي بلند و سرو روي پر خون از چاه درآمد . رستم از ديدن او خروشيد و آهن و زنجير او را گسست و سپس به يكدست جوان و بدست ديگر منيژه را گرفت و همگي به خانه شتافتند . در آنجا تهمتن فرمود تا سر و تن بيژن را شستند و جامه نو در برش كردند ، گرگين نيز پيش آمد و روي بر خاك ماليد و پوزش خواست و بيژن گناهش را بخشيد . سپس شتران را بار كردند و اسبان را آماده نمودند . رستم به بيژن گفت : تو و منيژه از پيش برويد كه من امشب از كين افراسياب خواب و آرام ندارم و بايد كاري كنم كه لشكرش بر او بخندند و با شمشير تيزم توران را بر هم بريزم و سر افراسياب را نزد شاه ببرم . تو چون رنج بسيار برده اي نبايد در رزم شركت جويي . اما بيژن گفت : 

همانا تو داني كه من بيژنم 
سران را سر از تن همه بر كنم

من پيشروي اين رزم خواهم بود تا كين رنج و دردي را كه در زندان ديده ام از افراسياب بخواهم .
 
و اعزام بيژن به نبرد با گرازان
در دوران پادشاهي کيخسرو پادشاه کياني گروهي از مردم سرزمين ارمان نزد شاه ايران آمده و تظلم نمودند که سرزمين‌شان که در مرز توران قرار دارد مورد تاخت و تاز و هجوم گرازان قرار گرفته‌است.کيخسرو دو پهلوان ايراني را براي اين موضوع در نظر مي‌گيرد که يکي گرگين ميلاد است.نفر ديگر بيژن است که با وجود جواني و مخالفت‌هاي پدرش گيو به اين ماموريت اعزام مي‌شود.گرگين ميلاد که به خباثت و فرصت طلبي در شاهنامه شناخته شده بيژن را به تنهايي به نبرد مي فرستد.در آن روز بيژن بر گرازان چيره مي‌شود

آشنايي با منيژه و رفتن به کاخ
هنگام بازگشت گرگين ميلاد براي اينکه امتناع او نزد شاه فاش نشود بيژن را به نزديکي اردوي تفريحي دختران توراني مي‌برد.در اين اردو منيژه دختر افراسياب که در شاهنامه زيبايي‌اش توصيف شده بهمراه نديمه‌هايش در دامان طبيعت اردو زده بود.بيژن تحريک مي‌شود و پشت درخت تناوري ايستاده و منيژه را تماشا مي‌کند.منيژه از طريق نديمه‌اش متوجه حضور بيژن مي‌شود و حاجبي را نزد او مي‌فرستد به اين گمان که او سياوش است که دوباره زنده شده.بيژن خود را پهلواني ايراني معرفي مي‌کند و به سفارش منيژه وارد چادر او مي‌شود.پس از سه روز که در چادر او بود منيژه تصميم مي‌گيرد اورا مخفيانه به کاخ پدرش افراسياب ببرد.بيژن قبول نمي‌کند و سعي مي‌کند خود را نجات داده و به ايران زمين باز گردد.منيژه با کمک همراهانش بيژن را با دارو خواب کرده و لاي البسه پيچيده و به درون کاخ مي‌برد..

فاش شدن حضور بيژن و تنبيه شدنش
پس از چند روز حضور مخفيانه در کاخ ماجرا فاش مي‌شود.مامور افراسياب بنام گرسيوز وارد اتاق منيژه مي‌شود و بيژن را از زير تخت بيرون مي‌کشد.بيژن سعي مي‌کند با چاقويي که در چکمه‌اش داشت به گرسيوز حمله کند اما فريب چرب‌زباني او را خورده و تسليم مي‌گردد.افراسياب قصد کشتن اورا داشت اما با وساطتت پيران وزير دانشمند افراسياب به اين دليل که از خون‌خواهي ايرانيان جلوگيري کند او را نمي‌کشد.با اين‌حال بيژن را در چاهي عميق انداخته و سنگي بر سر چاه مي‌گذارد به حدي که آب و هوا و غذاي اندک از آنجا رد شود.منيژه نيز با تحقير از کاخ اخراج شده و آواره مي‌گردد.مني ژهکه خود را باعث و باني اين حادثه مي‌داند شب‌ها را بر سر چاه مويه کرده و روزها بدنبال غذا براي بيژن مي‌گردد

عزيمت رستم به سوي توران براي نجات بيژن
گرگين ميلاد که به هدف خود رسيده‌بود به ايران بازگشته و داستاني مي‌سازد که بيژن کشته‌شده‌است.شاه خشمگين مي‌شود و دستور مي‌دهد او را به بند کنند.با وجود مقبوليت ادعاي گرگين گيو مرگ پسرش را باور نمي‌کند.در اين هنگام کيخسرو با ديدن اندوه گيو جام جهان‌نماي خود را پيش‌آورده و احوال کشور را در آن مشاهده مي‌کند.به دنبال اين بالاخره کيخسرو در جام جهان‌نما بيژن را مي‌بيند.گيو نامه‌اي از سوي شاه به زابلستان نزد رستم مي‌فرستد.رستم بهمراه گروهي براي نجات بيژن رهسپار توران مي‌شوند و پيش از آن به درخواست گرگين ميلاد براي او نزد شاه پادرمياني مي‌کند تا وي آزاد گردد.رستم و گروهش لباس تاجران و بازرگانان بر تن مي‌کنند که کسي آن‌جا متوجه نيت‌شان نشود.پس از اين‌که به‌عنوان تاجر در توران غرفه مي‌زنند

ديدار منيژه با رستم و آگاه شدن رستم از داستان بيژن
منيژه که سرگردان با سر و پاي برهنه به‌دنبال غذا براي بيژن بود به گروه رستم مي‌رسد.از زبان‌شان مي‌فهمد که ايراني هستند و برايشان داستان را شرح مي‌دهد و از گيو رستم و کيخسرو مي‌پرسد.رستم که مظنون شده‌بود واقعيت را فاش نکرد.اما به منيژه که نااميد در حال برگشتن بود يک مرغ بريان مي‌دهد و به‌او مي‌گويد آن را براي محبوبش ببرد.در همين حين رستم انگشتري معروف خود را درون شکم مرغ مي‌گذارد تا اگر واقعيت داشته‌باشد بيژن منيژه را باز نزد او بفرستد.بيژن در حال خوردن مرغ انگشتري را مي‌يابد و منيژه را آگاه مي‌کند.منيژه به نزد رستم مي‌آيد و گفته بيژن را برايش شرح مي دهد که آيا تو صاحب رخش هستي؟ رستم که از حقيقت ايمان يافته‌بود به منيژه خاطرنشان مي‌کند که شب هنگام نيمه‌وقت بر سر چاه آتش برافروزد و رستم بدنبال آتش بدانجا مي‌آيد.

آزاد شدن بيژن و حمله به کاخ افراسياب
منيژه شب‌هنگام هيزم جمع کرده و آتش بزرگي بپا مي‌کند.رستم به سر چاه مي‌آيد و سنگ بزرگ را کنار مي‌زند و طنابي به‌درون چاه مي‌فرستد.پيش از آن‌که بيژن از چاه خارج شود رستم از او سوگند مي‌خواهد که پس از آزادي کاري با گرگين ميلاد نداشته‌باشد.بيژن نمي‌پذيرد و عنوان مي‌کند قصد کشتنش را دارد.رستم نيز طناب را رها مي‌کند و بيژن باز به چاه مي‌افتد.بالاخره او مي‌پذيرد که از گرگين بگذرد.رستم منيژه را بهمراه چند تن از محل دور مي‌کند و با پهلوانان ديگر از جمله بيژن به کاخ افراسياب مي‌تازد و کاخ اورا به آتش مي‌کشد.سپس با غنائم به‌سوي ايران باز مي‌گردد

بازگشت بيژن به ايران
بیژن در میان استقبال گسترده ایرانیان به وطن باز می گردد و میلاد گرگین نیز بخشیده میشود.کیخسرو بیژن و منیژه را زوج اعلام میکند و به بیژن سفارش میکند هیچگاه برای این وقایع منیژه را سرزنش نکند و نیز هدایای گرانبهای بسیاری بدست بیژن برای منیژه می فرستد.

 

+ نوشته شده در شنبه 5 خرداد 1397برچسب:مطالب ادبی,بیژن و منیژه,داستان عاشقانه قدیمی, ساعت 12:16 توسط آزاده یاسینی


زندگینامه پیامبران

حکمت سليمان نبي داوود عليه السلام بر اريکه سلطنت بني اسرائيل تکيه زده و در اختلافات و درگيري آنها قضاوت و داوري مي کرد، امور سياست و اقتصاد قوم را به درايت و کفايت اداره مي کرد و هر روز بني اسرائيل نزد داود مي آمدند و سرگذشت زندگي و مشکلات خويش را بيان مي داشتند و نزاعهاي خود را تشريح و استدلال مي کردند و داوود هم در تمام موارد با عدل و داد حکم مي نمود.در اين دوران سليمان که يکي از فرزندان داوود بود تنها يازده سال از عمرش مي گذشت. داوود پيرمردي ضعيف و نحيف بود که هر آن امکان وداع او با زندگي مي رفت و همواره فکر آينده مملکت و کشور او را نگران مي ساخت و در اين فکر بود که چه کسي پس از وي مي تواند زمام امور و اداره کشور را به دست بگيرد.داوود گرچه فرزندان بسياري داشت ولي سليمان که کودکي خردسال بود، از جهت علم و حکمت برآنان برتري داشت آثار عقل و درايت از سيماي او هويدا و هوش و درايت او بر همه آشکار بود و امور مردم را با تيزبيني و عاقبت انديشي اداره مي کرد.عادت داوود عليه السلام بر اين بود که در مجلس قضاوت خويش، فرزند خود سليمان را حاضر مي ساخت، تا به قدرت قضاوت و استدلال خود بيفزايد، لذا سليمان هميشه در مجلس قضاوت پدر خويش حاضر بود، تا در پرتو افکار پدر، چراغي براي آينده خود بيفروزد و در آينده به هنگام برخورد با مشکلات و مسائل اداره مملکت از پرتو آن بهره گيرد.در يکي از مجالس که داوود پيغمبر بر کرسي قضاوت خود نشسته بود و سليمان نيز در کنار وي حضور داشت، دو نفر، براي طرح نزاع نزد داوود عليه السلام آمدند، يکي از آن دو گفت: من زميني داشتم که زمان برداشت محصول آن فرا رسيده و موقع چيدن آن نزديک شده بود، تماشاي آن موجب مسرت هر بيننده و تصور حاصلش موجب اميد و دلگرمي صاحبش بود،در همين موقع گوسفندان طرف نزاع من وارد اين کشتزار شده اند و کسي آنها را بيرون نرانده است و چوپاني از

گوسفندان محافظت ننموده است، بلکه گوسفندان شبانه در اين کشتزار چريده اند و محصول مرا از بين برده و نابود کرده اند به حدي که اثري از آن باقي نمانده است.مدعي شکايت خود را اقامه کرد و صاحب گوسفندان از خود دفاعي نداشت و محکوميت او محرز بود. لذا پرونده به مرحله صدور حکم رسيد و حکم صادره بايد در مورد او اجرا مي شد.داوودعليه السلام گفت: گوسفندها از آن صاحب کشتزار است که بايد در تقاص محصول از دست رفته خود بگيرد. اين غرامت به خاطر مسامحه کاري صاحب گوسفندها است که آنها را شبانه و بدون چوپان، در ميان کشتزارها رها کرده است.در اين هنگام سليمان که کودکي بيش نبود، اما از علم و حکمت خدادادي برخوردار شده بود و بر دقايق اين مرافعه آگاه بود مُهر سکوت ازلب برداشت و برهان خود را بر آنها عرضه داشت و گفت: حکمي متعادل تر و به عدل نزديک تر وجود دارد.اطرافيان داوود عليه السلام از جرات اين کودک متعجب و سرا پا گوش شدند تا ببينند سليمان چه مي گويد.سليمان گفت: بايد گوسفندها را به صاحب کشتزار بدهند تا از شير و پشم و نتايج آنها بهره برداري کند و زمين را به صاحب گوسفندان بدهند تا به آبادي آن بپردازد، تا چون به صورت اول بازگشت، سپس زمين را بدهند و گوسفندها را باز گيرند و بدين طريق ضرر و غرامتي به هيچيک نخواهد رسيد و اين حکمت به عدالت نزديک تر و از جهت قضاوت صحيح تر و بهتر است.اين قضاوت، مطلعي شد بر نبوغ و استعداد سليمان تا در آينده به شايستگي، سلطنت و نبوت داوود عليه السلام را ادامه دهد.

+ نوشته شده در شنبه 5 خرداد 1397برچسب:زندگینامه پیامبر,حضرت داوود,حضرت سلیمان, ساعت 12:6 توسط آزاده یاسینی


شاهزاده خانم های ایرانی

آرتـــونيـس : فرمانده ارتش هخامنشي

آرتونيس : به معنی درست و مومن

 

فرمانده ارتش داريوش هخامنشي،دختر ارتباز سردار شجاع هخامنشي.او يک زن نظامي ، بسيار توانا و شجاع بود .
+ نوشته شده در چهار شنبه 2 خرداد 1397برچسب:شاهزاده خانم های ایرانی,آرتونیس,هخامنشیان,زن نظامی, ساعت 19:15 توسط آزاده یاسینی


داستان

مرحوم شيخ عباس قمى نويسنده کتاب مفاتيح الجنان در خاطرات خود براي پسرش آورده است که:وقتى کتاب منازل الاخره را نوشته و به چاپ رساندم، در قم شخصي بود به نام «عبدالرزاق مسأله گو» که هميشه قبل از ظهر در صحن مطهر حضرت معصومه احکام شرعي را براي مردم مى گفت.مرحوم پدرم «کربلائى محمد رضا» از علاقه مندان منبر شيخ عبدالرزاق بود به حدى که هر روز در مجلس او حاضر مى شد و شيخ هم بعد از مسأله گفتن، کتاب “منازل الاخره”که از تاليفات من بود را مي گشود و از آن براى شنوندگان و حاضران از روايات و احاديث آن مى خواند.روزى پدرم به خانه آمد و مرا صدا زد و گفت شيخ عباس! کاش مثل عبدالرزاقِ مسئله گو مى شدى و مى توانستى منبر بروى و از اين کتاب که او براى ما مى خواند، تو هم مى خواندى.چند بار خواستم بگويم پدرجان! اين کتاب از آثار و تأليفات من است اما هر بار خوددارى کردم و چيزى نگفتم و فقط عرض کردم دعا بفرمائيد خداوند توفيقى مرحمت نمايد.آرزوي پدر

+ نوشته شده در چهار شنبه 2 خرداد 1397برچسب:داستان,حاج شیخ عباس قمی,منازل الاخره, ساعت 19:9 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام


اين کهنه رباط را که عالم نام است 

آرامگه ابلق صبح و شام است

بزمي است که وامانده صد جمشيد است 
 
گوريست که خوابگاه صد بهرام است.
+ نوشته شده در چهار شنبه 2 خرداد 1397برچسب:اشعار خیام, اين کهنه رباط را که عالم نام است,رباعیات خیام, ساعت 19:3 توسط آزاده یاسینی