••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

اربعین

 

+ نوشته شده در چهار شنبه 16 مهر 1394برچسب:اربعین,حضرت زینب,حضرت رقیه,صفر, ساعت 20:57 توسط آزاده یاسینی


ماه محرم

+ نوشته شده در چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:وبلاگ آسمانه,سپیدار,حضرت ابالفضل عباس , ساعت 10:53 توسط آزاده یاسینی


زندگینامه پیامبران

 

خضر نبی در عصر خلافت ابوبكر، حضرت امام علي عليه‏السلام به همراه فرزند بزرگوارش حضرت امام حسن عليه‏السلام و سلمان فارسي، در مسجد الحرام -كنار كعبه- نشسته بودند. ناگاه، مردي خوش قامت، كه لباس‏هاي زيبا پوشيده بود، نزديك آمد و به حضرت امام علي عليه‏السلام سلام كرده، در محضر آن حضرت نشست و چنين گفت: اي اميرالمومنين! من از شما سه مساله مي پرسم، اگر شما پاسخ آنها را داديد، مي فهمم كه آنها حق شما را غصب كردند و دنيا و آخرت خود را تباه ساخته‏اند-و تو بر حق هستي- وگرنه، آنها و شما در يك سطح و با هم برابر هستيد. امام علي عليه‏السلام فرمود: آنچه مي خواهي بپرس. مرد ناشناس گفت: 1. به من خبر بده، وقتي كه انسان مي خوابد، روحش به كجا مي رود؟ 2. انسان چگونه چيزي را به ياد مي آورد و چيزي را فراموش مي كند؟ 3. افراد چگونه به دايي يا عموي خود شباهت پيدا مي كنند؟ در اين هنگام، امام علي عليه‏السلام به فرزند بزرگوارش، امام حسن عليه‏السلام متوجه شد و فرمود: اي ابامحمد! پاسخ اين مرد را بده! امام حسن مجتبي عليه‏السلام به مرد ناشناس رو كرد و پاسخ او را اين چنين بيان كرد: 1. انسان هنگامي كه مي خوابد، روح او - منظور، مرحله‏اي از روح است، نه روح كامل - به باد مي پيوندد و آن باد به هوا آويخته مي شود، تا هنگامي كه بدن انسان براي بيدار شدن، حركت مي كند. در اين هنگام، خداوند به روح اجازه مي دهد تا به پيكر صاحبش بازگردد. پس از اين اجازه، آن روح، باد را و باد هوا را جذب كرده و روح به پيكر صاحبش بازمي‏گردد و در آن آرام مي گيرد. و اگر خداوند به روح اجازه‏ي بازگشت نداد، هوا باد را و باد روح را جذب كرده و تا روز قيامت، روح به پيكر صاحبش باز نمي گردد.

 

2. در مورد يادآوري و فراموشي، از اين جهت است كه قلب انسان، براساس حق قرار دارد و روي حق، طبقي افكنده شده است. اگر انسان در اين هنگام صلوات بر محمد و آلش صلي الله عليه و آله فرستاد، آن طبق از روي حق برداشته شده و قلب روشن مي شود و انسان مطلب فراموش شده را به ياد مي آورد. و اگر صلوات كامل نفرستاد، آن طبق بر روح حق پرده مي افكند و در نتيجه قلب تاريك شده و انسان در ميان فراموشي مي ماند. 3. در مورد شباهت نوزاد به دايي يا عموي خود، از اين جهت است كه هنگامي كه مرد با آرامش خاطر با همسرش آميزش كرد و در اين حال، نطفه‏ي فرزند منعقد گرديد، آن فرزند به پدر و مادرش شباهت پيدا مي كند. و اگر او، با پريشاني و اضطراب با همسرش آميزش نمود و در اين حال نطفه‏ي فرزند منعقد گرديده، آن فرزند، به دايي يا عمويش شباهت پيدا مي كند. مرد ناشناس كه در مورد پاسخ سه سوال، خود را به طور كامل قانع شده يافته بود، برخاست و به طور مكرر، به يكتايي خدا و رسالت حضرت محمد صلي الله عليه و آله و وصايت حضرت امام علي عليه‏السلام و ساير امامان معصوم - عليهم السلام - تا حضرت قائم عليه‏السلام گواهي داد و از آنجا رفت. حضرت امام علي عليه‏السلام، به فرزند بزرگوارش، امام حسن عليه‏السلام، فرمود: به دنبال اين مرد ناشناس برو و ببين كه او به كجا مي رود. امام حسن عليه‏السلام به دنبال مرد ناشناس حركت كرد. او را ديد كه از مسجد بيرون رفت و در همين هنگام از نظرها غايب شد. امام حسن عليه‏السلام نزد پدر بزرگوارش حضرت امام علي عليه‏السلام بازگشت و از غايب شدن مرد ناشناس خبر داد. امام علي عليه‏السلام از امام حسن عليه‏السلام پرسيد: آيا دانستي كه او چه كسي بود؟ امام حسن عليه‏السلام پاسخ داد: خدا، رسول خدا صلي الله عليه و آله و اميرمومنان عليه‏السلام آگاه ترند. حضرت امام علي عليه‏السلام فرمود: او حضرت خضر عليه‏السلام بود.

+ نوشته شده در سه شنبه 28 مهر 1394برچسب:زندگینامه,پیامبران,انبیا علیه السلام,خضر نبی, ساعت 10:24 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

بعد از خوردن غذا بيل گيتس 5 دلار به عنوان انعام به پيش خدمت دادپيشخدمت ناراحت شد بيل گيتس متوجه ناراحتي پيشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقي افتاده؟ پيشخدمت : من متعجب شدم بخاطر اينکه در ميز کناري پسر شما 50 دلار به من انعام داد در درحالي که شما که پدر او هستيد و پولدار ترين انسان روي زمين هستيد فقط 5دلار انعام مي دهيد ! گيتس خنديد و جواب معنا داري گفت : او پسر پولدار ترين مرد روي زمينه و من پسر يک نجار ساده ام.بیل گیتس

+ نوشته شده در سه شنبه 28 مهر 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد بزرگان,بیل گیتس, ساعت 10:22 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

در کارگه کوزه گري کردم راي

بر پله چرخ ديدم استاد بپاي

مي کرد دلير کوزه را دسته و سر

از کله پادشاه و از دست گداي

+ نوشته شده در دو شنبه 27 مهر 1394برچسب:اشعار خیام,شعر,دوبیتی,پندآموز, ساعت 16:38 توسط آزاده یاسینی


جملات امام حسین

هيچ امري را نپذير مگر آنکه خودت را شايسته آن بداني • جملات امام حسين

+ نوشته شده در دو شنبه 27 مهر 1394برچسب:اس ام اس,پیامک,فلسفی,جملات زیبا,سخنان امام حسین علیه السلام , ساعت 16:32 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

پيامبر زن

در زمان خلافت الواثق باللّه، زنى را به جرم ادعاى نبوّت، دستگير كردند و به نزد خليفه بردند. خليفه پرسيد: «آيا تو قبول دارى كه محمّد بن عبدالله صلى ‏الله ‏عليه‏ و ‏آله پيامبر و فرستاده خداست؟» گفت: «بله». خليفه گفت: «مگر ايشان نفرموده‏ اند كه لا نَبِىَّ بَعْدى». زن گفت: «آرى، ولى ايشان نگفتند: لا نَبِيةَ بَعْدى».

+ نوشته شده در یک شنبه 26 مهر 1394برچسب:لطیفه های قرآنی,داستان کوتاه,داستان در مورد پیغمبر اسلام,داستان در مورد اصحاب پیامبر, ساعت 18:1 توسط آزاده یاسینی


مطالب مذهبی

اصالت

سلمان فارسي که اول گبر بود و بعد مسيحي شد آنقدر مقامش بالا مي رود که مي شود " سلمان منّا اهل البيت " و عموي پيغمبر که نوه ي هاشم بود و همه ي فرزندان هاشم هم سيد بودند ولي به عموي پيامبر " تبت يدا ابي لهب و تب " گفته مي شود. فرق نمي کند فرزند عبدالمطلب باشد، برادر عبدالله پدر پيغمبر باشد و عموي پيغمبر، قرآن با صراحت اينطوري خطاب مي کند. در بين فرزندان ائمه (عليهم السلام) هم افرادي داريم که گرچه ممکن است بعدا تائب وخوب شدند مثل جعفر کذاب ، اما نمي شود گفت چون فرزند پيغمبر بوده لزوماً بايد مومن باشد..

+ نوشته شده در یک شنبه 26 مهر 1394برچسب:مطالب مذهبی,سلمان فارسی,جعفر کذاب,اصالت مومن از چیست؟, ساعت 17:57 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

زال و رودابه (از شاهنامه فردوسي)

رفتن زال به کابل ديوان مازندران و سرکشان گرگان بر منوچهر شاهنشاه ايران شوريدند. سام نريمان فرمانداري زابلستان را به فرزند دلاورش زال زر سپرد و خود براي پيکار با دشمنان منوچهر رو به دربار ايران گذاشت. روزي زال آهنگ بزم و شکار کرد و با تني چند از دليران و گروهي از سپاهيان روي بدشت و هامون گداشت. هر زمان در کنار چشمه اي و دامن کوهساري درنگ مي کرد و خواننده و نوازنده مي خواست و بزم مي آراست و با ياران باده مي نوشيد، تا آنکه بسرزمين کابل رسيد. امير کابل مردي دلير و خردمند بنام "مهراب" بود که باجگزار سام نريمان شاه زابلستان بود. نژاد مهراب به ضحّاک تازي مي رسيد که چندي بر ايرانيان چيره شد و بيداد بسيار کرد و سرانجام بدست فريدون برافتاد. مهراب چون شنيد که فرزند سام نريمان بسرزمين کابل آمده شادمان شد. بامداد با سپاه آراسته و اسبان راهوار و غلامان چابک و هديه هاي گرانبها نزد زال آمد. زال او را گرم پذيرفت و فرمان داد تا بزم آراستند و رامشگران خواستند و با مهراب بشادي برخوان نشست. مهراب بر زال نظر کرد. جواني بلند بالا و برومند و دلاور ديد سرخ روي و سياه چشم و سپيدموي که هيبت بيل و زهره شير داشت. در او خيره ماند و براو آفرين خواند و با خود گفت آنکس که چنين فرزندي دارد گوئي همه جهان از آن اوست. چون مهراب از خوان برخاست، زال بروبال و قامت و بالائي چون شير نر ديد. به ياران گفت «گمان ندارم که در همه کشور زيبنده تر و

 

خوبچهره تر و برومند تر از مهراب مردي باشد.» هنگام بزم يکي از دليران از دختر مهراب ياد کرد و گفت: پس پرده او يکي دختر است / که‌رويش زخورشيد روشن تر است دو چشمش بسان دو نرگس بباغ / مژه تيرگي برده از پر زاغ ‌اگر ماه جوئي همه روي اوست / ‌وگرمشک بوئي همه موي اوست ‌بهشتي است سرتاسر آراسته / ‌پر آرايش و رامش و خواسته چون زال وصف دختر مهراب را شنيد مهر او در دلش رخنه کرد و آرام و قرار از او بازگرفت. همه شب در انديشه او بود و خواب برديدگانش گذر نکرد. يک روز چون مهراب به خيمه زال آمد زال او را گرم پذيرفت و نوازش کرد و گفت اگر خواهشي در دل داري از من بخواه. مهراب گفت «اي نامدار، مرا تنها يک آرزوست و آن اينکه بزرگي و بنده نوازي کني و به خانه ما قدم گذاري و روزي مهمان ما باشي و ما را سربلند سازي.» زال با آنکه دلش در گرو دختر مهراب بود انديشه اي کرد و گفت «اي دلير، جز اين هرچه مي خواستي دريغ نبود. اما پدرم سام نريمان و منوچهر شاهنشاه ايران همداستان نخواهند بود که من در سراي کسي از نژاد ضحاک مهمان شوم و درآن برخوان بنشينم.» مهراب غمگين شد وزال را ستايش گفت و راه خويش گرفت. اما زال را خيال دختر مهراب از سر بدر نمي رفت. سيندخت و رودابه ‌ پس از آنکه مهراب از خيمه گاه زال بازگشت نزد همسرش «سيندخت» و دخترش «رودابه» رفت و بديدار آنان شاد شد. سيندخت در ميان گفتار از فرزند سام جويا شد که «او را چگونه ديدي و با او چگونه بخوان نشستي؟ در خور تخت شاهي هست و با آدميان خو گرفته و آئين دليران مي داند يا هنوز چنان است که سيمرغ پرورده بود؟» مهراب به ستايش زال زبان گشود که «دليري خردمند و بخشنده است و درجنگ آوري و رزمجوئي او را همتا نيست: رخش سرخ ماننده ارغوان / جوان سال وبيداروبختش جوان به‌کين‌اندرون‌چون‌نهنگ بلاست / به‌زين‌اندرون‌تيزچنگ‌اژدهاست دل شير نر دارد و زور پيل / دو دستش به‌کردار درياي نيل چو

 

برگاه باشد زرافشان بود / چودرجنگ باشد سرافشان بود تنها موي سر و رويش سپيد است. اما اين سپيدي نيز برازنده اوست و او را چهره اي مهرانگيز مي بخشد.» رودابه دختر مهراب چون اين سخنان را شنيد رخسارش برافروخته گرديد و ديدار زال را آرزومند شد. راز گفتن رودابه با نديمان ‌رودابه پنج نديم همراز و همدل داشت. راز خود را با آنان در ميان گذاشت که «من شب و روز در انديشه زال و بديدار او تشنه ام و از دوري او خواب و آرام ندارم. بايد چاره اي کنيد و مرا به ديدار زال شادمان سازيد.» نديمان نکوهش کردند که در هفت کشور به خوبروئي تو کسي نيست و جهان فريفته تواند؛ چگونه است که تو فريفته مردي سپيد موي شده اي و بزرگان و ناموراني را که خواستار تواند فرو گذاشته اي؟» رودابه برايشان بانگ زد که سخن بيهوده مي گوئيد و انديشه خطا داريد. من اگر بر ستاره عاشق باشم ماه مرا بچه کار ميآيد؟ من فريفته هنرمندي و دلاوري زال شده ام، مرا با روي و موي او کاري نيست. با مهر او قيصر روم و خاقان چين نزد من بهائي ندارند. جز او هرگز اندر دل من مباد/ جز از وي برمن مياريد ياد براومهربانم نه بر روي و موي / ‌بسوي هنرگشتمش‌مهرجوي نديمان چون رودابه را در مهر زال چنان استوار ديدند يک آواز گفتند «اي ماهرو، ما همه در فرمان توايم. صد هزار چون ما فداي يک موي تو باد. بگو تا چه بايد کرد. اگر بايد جادوگري بياموزيم و زال را نزد تو آريم چنين خواهيم کرد و اگر بايد جان در اين راه بگذاريم از چون تو خداوندگاري دريغ نيست.» چاره ساختن نديمان ‌آنگاه نديمان تدبيري انديشيدند و هر پنج تن جامه دلربا به تن کردند و به جانب لشکرگاه زال روان شدند. ماه فروردين بود و دست به سبزه و گل آراسته. نديمان به کنار رودي رسيدند که زال برطرف ديگر آن خيمه داشت. خرامان گل چيدن آغاز کردند. چون برابر خرگاه زال رسيدند ديده پهلوان برآنها افتاد. پرسيد« اين گل پرستان کيستند؟» گفتند «اينان نديمان دختر مهراب اند که هر روز براي گل چيدن

 

به کنار رود مي آيند.» زال را شوري در سر پديد آمد و قرار از کفش بيرون رفت. تير و کمان طلبيد و خادمي همراه خود کرد و پياده به کنار رود خراميد. نديمان رودابه آن سوي رود بودند. زال در پي بهانه مي گشت تا با آنان سخن بگويد و از حال رودابه آگاه شود. در اين هنگام مرغي برآب نشست. زال تير در کمان گذاشت و بانگ بر مرغ زد. مرغ از آب برخاست و به طرف نديمان رفت. زال تير بر او زد و مرغ بي جان نزديک نديمان بر زمين افتاد. زال خادم را گفت تا بسوي ديگر برود و مرغ را بياورد. نديمان چون بنده زال بديشان رسيد پرسش گرفتند که «اين تيرافگن کيست که ما به برزوبالاي او هرگز کسي نديده ايم؟» جوان گفت «آرام، که اين نامدار زال زر فرزند سام دلاور است. در جهان کسي به نيرو و شکوه او نيست و کسي از او خوبروي تر نديده است.» بزرگ نديمان خنده زد که «چنين نيست. مهراب دختري دارد که در خوبروئي از ماه و خورشيد برتر است.» آنگاه آرام به جوان گفت «اين دو آزاده در خور يکديگرند، که يکي پهلوان جهان است و آن ديگر خبروي زمان. سزا باشد و سخت در خور بود / که رودابه با زال همسر بود جوان شاد شد و گفت «از اين بهتر چه خواهد بود که ماه و خورشيد هم‌پيمان شوند.» مرغ را برداشت و نزد زال باز آمد و آنچه از نديمان شنيده بود با وي باز گفت. زال خرّم شد و فرمان داد تا نديمان رودابه را گوهر و خلعت دادند. نديمان گفتند اگر سخني هست پهلوان بايد با ما بگويد. زال نزد ايشان خراميد و از رودابه جويا شد و از چهره و قامت و خوي و خرد او پرسش کرد. از وصف ايشان مهر رودابه در دل زال استوار تر شد. نديمان چون پهلوان را چنان خواستار يافتند گفتند «ما با بانو خويش سخن خواهيم گفت و دل او را بر پهلوان مهربان

 

خواهيم کرد. پهلوان بايد شب هنگام به کاخ رودابه بخرامد و ديده بديدار ماهرو روشن کند.» رفتن زال نزد رودابه نديمان باز گشتند و رودابه را مژده آوردند. چون شب رسيد رودابه نهاني به کاخي آراسته درآمد و خادمي نزد زال فرستاد تا او را به کاخ راهنما باشد و خود به بام خانه رفت و چشم به راه پهلوان دوخت. چون زال دلاور از دور پديدار شد رودابه گرم آواز داد و او را درود گفت و ستايش کرد. زال خورشيدي تابان بربام ديد و دلش از شادي طپيد. رودابه را درود گفت و مهر خود آشکار کرد. رودابه گسيوان را فرو ريخت و از زلف خود کمند ساخت و فروهشت تا زال بگيرد و به بام برآيد. زال برگيسوان رودابه بوسه داد و گفت «مباد که من زلف مشک بوي ترا کمند کنم.» آنگاه کمندي از خادم خود گرفت و بر کنگره ايوان انداخت و چابک به بام برآمد و رودابه را در برگرفت و نوازش کرد و گفت «من دوستدار توام و جز تو کسي را به همسري نمي خواهم. اما چکنم که پدرم سام نريمان و شاهنشاه ايران منوچهر رضا نخواهند داد که من از نژاد ضحاک کسي را به همسري بخواهم.» رودابه غمگين شد و آب از ديده به رخسار آورد که «اگر ضحاک بيداد کرد ما را چه گناه؟ من چون داستان دلاوري و بزرگي و بزم و رزم ترا شنيدم دل به مهر تود دادم. بسيار نامداران و گردنکشان خواستار منند. اما من خاطر به مهر تو سپرده ام و جز تو شوئي نمي خواهم.» زال ديده مهرپرور بر رودابه دوخت و در انديشه رفت. سرانجام گفت «اي دلارام، تو غم مدار که من پيش يزدان نيايش خواهم کرد و از خداوند پاک خواهم خواست تا دل سام و منوچهر را از کين بشويد و بر تو مهربان کند. شهريار ايران بزرگ و بخشنده است و بر ما ستم نخواهد کرد.» رودابه سپاس گفت و سوگند خورد که در جهان همسري جز زال نپذيرد و دل به مهر کسي جز او نسپارد. دو آزاد هم پيمان شدند و سوگند مهر و پيوند استوار کردند و يکديگر را بدرود گفتند و زال به لشکرگاه خود باز رفت. زال و رودابه راي زدن زال با موبدان ‌زال همواره

 

در انديشه رودابه بود و آني از خيال او غافل نمي شد. مي دانست که پدرش سام و شاهنشاه ايران منوچهر با همسري او با دختر مهراب همداستان نخواهند شد. چون روز ديگر شد در انديشه چاره اي کس فرستاد و مؤبدان و دانايان و خردمندان را نزد خود خواند و سخن آغاز کرد و راز دل را با آنان در ميان گذاشت و گفت «دادار جهان همسر گرفتن را دستور و آئين آدميان کرد تا از آنان فرزندان پديد آيند و جهان آباد و برقرار بماند. دريغ است که نژاد سام نريمان و زال زر را فرزندي نباشد و شيوه پهلواني و دلاوري پايدار نماند. اکنون راي من اين است که رودابه دختر مهراب را به زني بخواهم که مهرش را در دل دارم و از او خوبروي تر و آزاده تر نمي شناسم. شما در اين باره چه مي گوئيد.» موبدان خاموش ماندند و سر به زير افکندند. چه مي دانستند مهراب از خاندان ضحاک است و سام و منوچهر بر اين همسري همداستان نخواهند شد. زال دوباره سخن آغاز کرد و گفت «ميدانم که مرا در خاطر به اين انديشه نکوهش مي کنيد، اما من رودابه را چنان نيکو يافته ام که از او جدا نمي توانم زيست و بي او شادمان نخواهم بود. دلم در گرو محبت اوست. بايد راهي بجوئيد ومرا در اين مقصود ياري کنيد. اگر چنين کرديد بشما چندان نيکي خواهم کرد که هيچ مهتري با کهتران خود نکرده باشد.» موبدان و دانايان که زال را در مهر رودابه چنان استوار ديدند گفتند «اي نامدار، ما همه در فرمان توايم و جز کام و آرام تو نمي خواهيم. از همسر خواستن ننگ نيست و مهراب هرچند در بزرگي با تو همپايه نيست اما نامدار و دلير است و شکوه شاهان دارد و ضحاک گرچه بيدادگر بود و بر ايرانيان ستم بسيار روا داشت اما شاهي توانا و پردستگاه بود. چاره آنست که نامه اي به سام نريمان بنويسي و آنچه در دل داري با وي بگوئي و او را با انديشه خود همراه کني. اگر سام همداستان باشد منوچهر از راي او سرباز نخواهد زد.» نامه زال به سام ‌ زال به سام نامه نوشت که «اي نامور، آفرين خداي برتو باد.

 

آنچه برمن گذشته است مي داني و از ستم هائي که کشيده‌ام آگاهي: وقتي از مادر زادم بي کس و بي يار در دامن کوه افتادم و با مرغان هم زاد و توشه شدم. رنج باد و خاک و آفتاب ديدم و از مهر پدر و آغوش مادر دور ماندم. آنگاه که تو در خز و پرنيان آسايش داشتي من در کوه و کمر در پي روزي بودم. باري فرمان يزدان بود و از آن چاره نبود. سرانجام به من باز آمدي و مرا در دامن مهر خود گرفتي. اکنون مرا آرزوئي پيش آمده که چاره آن بدست تو است. من مهر رودابه دختر مهراب را بدل دارم و شب و روز از انديشه او آرام ندارم. دختري آزاد و نيکومنش و خوب چهره است. حور بدين زيبائي و دلآرائي نيست. مي خواهم او را چنانکه کيش و آئين ماست به همسري بگزينم. راي پدر نامدار چيست؟ به ياد داري که وقتي مرا از کوه باز آوردي در برابر گروه بزرگان و پهلوانان و موبدان پيمان کردي که هيچ آرزوئي را از من دريغ نداري؟ اکنون آرزوي من اينست و نيک ميداني که پيمان شکستن، آئين مردان نيست.» پاسخ سام ‌سام چون نامه زال را ديد و آرزوي فرزند را دانست سرد شد و خيره ماند. چگونه مي توانست بر پيوندي ميان خاندان خود که از فريدون نژاد داشت با خاندان ضحاک همداستان شود؟ دلش از آرزوي زال پرانديشه شد و با خود گفت «سرانجام زال گوهر خود را پديد آورد. کسي را که مرغ در کوهسار پرورده باشد کام جستنش چنين است.» غمين از شکارگاه به خانه باز آمد و خاطرش پرانديشه بود که «اگر فرزند را باز دارم پيمان شکسته ام و اگر همداستان باشم زهر و نوش را چگونه مي توان درهم آميخت؟ از اين مرغ پرورده و آن ديوزاده چگونه فرزندي پديد خواهد آمد و شاهي زابلستان بدست که خواهد افتاد؟» آزرده و اندوهناک به بستر رفت. چون روز برآمد موبدان و دانايان و اخترشناسان را پيش خواند و داستان زال و رودابه را با آنان در ميان گذاشت و گفت «چگونه مي توان دو گوهر جدا چون آب و آتش را فراهم آورد و ميان خاندان فريدون و

 

ضحاک پيوند انداخت؟ در ستارگان بنگريد و طالع فرزندم زال را باز نمائيد و ببينيد دست تقدير برخاندان ما چه نوشته است.» اخترشناسان روزي دراز در اين کار بسر بردند. سرانجام شادان و خندان پيش آمدند و مژده آوردند که پيوند دختر مهراب و فرزند سام فرخنده است. از اين دو تن فرزندي دلاور زاده خواهد شد که جهاني را فرمانبر تيغ خود خواهد کرد و شاهنشاه را فرمانبردار و نگاهبان خواهد بود؛ پي بدانديشان را از خاک ايران خواهد بريد و سر تورانيان را ببند خواهد آورد. دشمنان ايرانشهر را کيفر خواهد داد و نام پهلوانان درجهان به او بلند آوازه خواهد شد: بدو باشد ايرانيان را اميد / از او پهلوان را خرام و نويد خنک پادشاهي بهنگام اوي / زمانه بشاهي برد نام اوي چه‌روم‌وچه‌هندوچه‌ايران‌زمين / ‌نويسند همه نام او برنگين سام از گفتار اخترشناسان شاد شد و آنان را درهم و دينار داد و فرستاده زال را پيش خواند و گفت «به فرزند شيرافکنم بگوي که هرچند چنين آرزوئي از تو چشم نداشتم، ليک چون با تو پيمان کرده ام که هيچ خواهشي را از تو دريغ نگويم به خشنودي تو خشنودم. اما بايد از شهريار فرمان برسد. من هم امشب از کارزار بدرگاه شهريار خواهم شتافت تا راي او را باز جويم.» آگاه شدن سيندخت از کار رودابه ميان زال و رودابه زني زيرک و سخنگوي واسطه بود که پيام آن دو را بيکديگر ميرساند. وقتي فرستاده از نزد سام باز آمد زال او را نزد رودابه فرستاد تا مژده رضاي پدر را به او برساند. رودابه شادمان شد و به اين مژده زن چاره گر را گرامي داشت و گوهر و جامه گرانبها بخشيد، انگشتري گرانبها نيز به وي داد تا با پيام و درود به زال برساند. زن چاره گر وقتي از ايوان رودابه بيرون مي رفت چشم سيندخت مادر رودابه بر او افتاد. بدگمان شد و پرسش گرفت که کيستي و اينجا چه مي کني؟ زن بيمناک شد و گفت «من زني بي آزارم. جامه و گوهر به خانه مهتران براي فروش مي برم. دختر شاه کابل پيرايه اي گرانبها خواسته بود. نزد وي بردم و اکنون باز مي گردم.» سيندخت گفت «بهائي که رودابه به تو داده است کجاست؟» زن درماند و گفت «بها را فردا خواهد داد.» سيندخت بدگمانيش نيرو گرفت و زن را باز جست و جامه و انگشتر را که رودابه به او داده بود بديد و

 

بشناخت و برآشفت و زن را برو در افکند و سخت بکوفت و خشمگين نزد رودابه رفت و گفت «اي فرزند، اين چه شيوه است که پيش گرفته اي؟ همه عمر بر تو مهر ورزيدم و هر آرزو که داشتي برآوردم و تو راز از من نهان مي کني؟ اين زن کيست و به چه مقصود نزد تو مي آيد؟ انگشتر براي کدام مرد فرستاده اي؟ تو از نژاد شاهاني و از تو زيباتر و خوب روتر نيست، چرا در انديشه نام خود نيستي و مادر را چنين به غم مي نشاني؟» رودابه سر به زير افکند و اشک از ديده بر رخسار ريخت و گفت «اي گرانمايه مادر، پاي بند مهر زال زرم. آن زمان که سپهبد از زابل به کابل آمد فريفته دليري و بزرگي او شدم و بي او آرام ندارم. با يکديگر نشستيم و پيمان بستيم اما سخن جز يه داد و آئين نگفتيم. زال مرا به همسري خواست و فرستاده اي نزد سام گسيل کرد. سام نخست آزرده شد اما سرانجام به کام فرزند رضا داد. اين زن مژده اين شادماني را آورده بود و انگشتر را به شکرانه اين مژده براي زال مي فرستادم.» سيندخت چون راز دختر را شنيد خيره ماند و خاموش شد. سرانجام گفت «فرزند، اين کار کاري خرد نيست. زال دليري نامدار و فرزند سام بزرگ پهلوانان ايران است و از خاندان نريمان دلاور است. بزرگ و بخشنده و خردمند است. اگر به وي دل داده اي بر تو گناهي نيست. اما شاه ايران اگر اين راز را بداند خشمش دامن خاندان ما را خواهد گرفت و کابل را با خاک يکسان خواهد کرد، چه ميان خاندان فريدون و ضحاک کينه ديرين است. بهتر است از اين انديشه درگذري و برآنچه شدني نيست دل خوش نکني.» آنگاه سيندخت زن چاره گر را نوازش کرد و روانه ساخت و از او خواست تا اين راز را پوشيده بدارد و خود پس از تيمار رودابه آزرده و گريان به بستر رفت. خشم گرفتن مهراب ‌شب که مهراب به کاخ خويش آمد سيندخت را غمناک و آشفته ديد. گفت «چه روي داده که ترا چنين آشفته مي بينم؟» سيندخت گفت «دلم از انديشه روزگار پرخون است. از اين کاخ آباد و سپاه آراسته و

 

دوستان يکدل و شادي و رامش ماچه خواهد ماند؟ نهالي به شوق کاشتيم و به مهر پرورديم و به پاي آن رنج فراوان برديم تا به بار آمد و سايه گستر شد. هنوز دمي در سايه اش نيارميده ايم که به خاک مي آيد و در دست ما از آن همه رنج و آرزو و اميد چيزي نمي ماند. ازين انديشه خاطرم پر اندوه است. مي بينم که هيچ چيز پايدار نيست و نمي دانم انجام کار ما چيست.» مهراب از اين سخنان درشگفتي شد و گفت «آري، شيوه روزگار اينست. پيش از ما نيز آنان که کاخ و دستگاه داشتند به همين راه رفتند. جهان سراي پايدار نيست. يکي مي آيد و ديگري مي گذرد. با تقدير پيکار نمي توان کرد. اما اين سخن تازه ينست. از ديرباز چنين بوده است. چه شده که امشب در اين انديشه افتاده اي؟» سيندخت سر به زير افکند و اشک از ديده فرو ريخت و گفت «به اشاره سخن گفتم مگر راز را برتو نگشايم. اما چگونه مي توانم رازي از تو بپوشم. فرزند سام در راه رودابه همه گونه دام گسترده و دل او را در گرو مهر خود کشيده و رودابه بي روي زال آرام ندارد. هرچه پندش دادم سودي نکرد. همه سخن از مهر زال مي گويد.» مهراب ناگهان به پاي خاست و دست بر شمشير کرد و لرزان بانگ برآورد که «رودابه نام و ننگ نمي شناسد و نهاني با کسان هم پيمان مي شود و آبروي خاندان ما را برباد مي دهد. هم اکنون خون او را برخاک خواهم ريخت.» سيندخت بر دامنش آويخت که «اندکي به پاي و سخن بشنو آنگاه هرچه مي خواهي بکن، اما خون بي گناهي را برخاک مريز.» مهراب او را بسوئي افگند و خروش برآورد که «کاش رودابه را چون زاده شد در خاک کرده بودم تا امروز بر پيوند بيگانگان دل نبندد و ما را چنين گزند نرساند. اگر سام و منوچهر بدانند که زال به دختري از خاندان ضحاک دل بسته يک نفر در اين بوم و بر زنده نخواهند گذاشت و دمار از روزگار ما برخواهند آورد.» سيندخت به شتاب گفت «بيم مدار که سام از اين راز آگاهي يافته است و براي چاره کار روي به دربار منوچهر گداشته.» مهراب خيره ماند و سپس گفت «اي زن ، سخن درست بگو و چيزي پنهان مکن. چگونه مي توان باور داشت که سام، سرور پهلوانان، براين آرزو همداستان شود؟ اگر گزند سام و منوچهر نباشد در جهان از زال دامادي

 

بهتر نمي توان يافت. اما چگونه مي توان از خشم شاهنشاه ايمن بود؟» سيندخت گفت «اي شوي نامدار، هرگز با تو جز راست نگفته ام. آري، اين راز بر سام گشاده است و بسا که شاهنشاه نيز همداستان شود. مگر فريدون دختران شاه يمن را براي فرزندانش به زني نخواست؟» اما مهراب خشمگين بود و آرام نمي شد. گفت بگوي تا رودابه نزد من آيد.» سيندخت بيمناک شد مبادا او را آزار کند. گفت «نخست پيمان کن که او را گزند نخواهي زد و تندرست به من بازخواهي داد تا او را بخوانم.» مهراب ناگزير پذيرفت. سيندخت مژده به رودابه برد که «پدر آگاه شد اما از خونت درگذشت.» رودابه سر برافراخت که «از راستي بيم ندارم و بر مهر زال استوارم. » آنگاه دلير پيش پدر رفت. مهراب از خشم برافروخته بود. بانگ برداشت و درشتي کرد و سقط گفت. رودابه چون عتاب پدر را شنيد دم فرو بست و مژه برهم گذاشت و آب از ديده روان کرد و آزرده و نالان به ايوان خود باز آمد. آگاه شدن منوچهر خبر به منوچهر رسيد که فرزند سام دل به دختر مهراب داده است. شاهنشاه گره بر ابروان انداخت و با خود انديشيد که «ساليان دراز فريدون و خاندانش در کوتاه کردن دست ضحاکيان کوشيده اند. اينک اگر ميان خاندان سام و مهراب پيوندي افتد از فرجام آن چگونه مي توان ايمن بود؟ بسا که فرزند زال به مادر گرايد و هواي شهرياري در سرش افتد و مدعي تاج و تخت شود و کشور را پرآشوب کند. بهتر آنست که در چاره اين کار بکوشم و زال را از چنين پيوندي باز دارم.» در اين هنگام سام از جنگ با ديوان مازندران و نافرمانان گرگان به عزم ديدار منوچهر باز مي گشت. منوچهر قرزند خود نوذر را با بزرگان درگاه و سپاهي با شکوه به پيشواز او فرستاد تا او را به بارگاه آرند.

 

وفتي سام فرود آمد منوچهر او را گرامي داشت و نزد خود برتخت نشاند و از رنج راه و پيروزي هاي وي در ديلمان و مازندران پرسيد. سام داستان جنگ ها و چيرگي هاي خود و شکست و پريشاني دشمنان و کشته شدن کرکوي از خاندان ضحاک را همه باز گفت. منوچهر او را بسيار به نواخت و به دلاوري و هنرمندي ستايش کرد. سام مي خواست سخن از زال و رودابه در ميان آورد و چون دل شاه به کرده او شاد بود آرزوئي بخواهد که منوچهر پيشدستي کرد و گفت «اکنون که دشمنان ايران را در مازندران و گرگان پست کردي و دست ضحاک زادگان را کوتاه ساختي هنگام آنست که لشکر به کابل و هندوستان بري و مهراب را نيز که از خاندان ضحاک مانده است از ميان برداري و کابلستان را به بخت شاهنشاه در تصرف آوري و خاطر ما را از اين رهگذر آسوده سازي.» سخن در گلوي سام شکست و خاموش ماند. از فرمان شاه چاره نبود. ناچار نماز برد و زمين بوسيد و گفت «اکنون که راي شاه جهاندار براين است چنين مي کنم. آنگاه با سپاهي گران روي به سيستان گذاشت.» شکوه زال ‌در کابل از آهنگ شاه خبر يافتند. شهر به جوش آمد و از مردمان خروش برخاست. خاندان مهراب را نوميدي گرفت و رودابه آب از ديده روان ساخت. شکوه پيش زال بردند که اين چه بيداد است؟ زال آشفته و پرخروش شد. با چهره اي دژم و دلي پرانديشه از کابل بسوي لشکر پدر تاخت. پدر سران سپاه را به پيشواز او فرستاد. زال با دلي پر از شکوه و اندوه از در درآمد و زمين را بوسه داد و بر سام يل آفرين خواند و گفت «اي پهلوان بيدار دل همواره پاينده باشي. در همه ايرانشهر از جوانمردي و دليري تو سخن است. مردمان همه به تو شادند و من از تو ناشاد. همه از تو داد مي يابند و من از تو بيداد. من مردي مرغ پرورده و رنج ديده ام. با کس بد نکرده ام و برکس بد نمي خواهم. گناهم تنها آنست که فرزند سامم. چون از مادر زادم مرا از وي جدا کردي و به کوه انداختي. بر رنگ سپيد و سياه خرده گرفتي و با جهان آفرين به ستيز برخاستي تا از مهر مادر و نوازش پدر دور ماندم. يزدان پاک در کارم نظر کرد و سيمرغ مرا پرورش داد تا به جواني رسيدم و نيرومند و هنرمند شدم. اکنون از پهلوانان و نامداران کسي به برز و به يال و به جنگ آوري و سرافرازي با من برابر نيست. پيوسته فرمان ترا نگاهداشتم و در خدمت کوشيدم. از همه گيتي به دختر مهراب دل بستم که هم خوبروي است و هم فرّ و شکوه بزرگي دارد. باز جز به فرمان تو نرفتم و

 

خودسري نکردم و از تو دستور خواستم. مگر در برابر مردمان پيمان نکردي که مرا نيازاري و هيچ آرزوئي از من باز نداري؟ اکنون که آرزوئي خواستم از مازندران و گرگساران با سپاه به پيکار آمدي؟ آمدي تا کاخ آرزوي مرا ويران کني؟ همين گونه داد مرا مي دهي و پيمان نگاه مي داري؟ من اينک بنده فرمان توام و اگر خشم گيري تن و جانم تراست. بفرما تا مرا با ارّه بدو نيم کنند اما سخن از کابل نگويند. با من هرچه خواهي بکن اما با آزار کابليان همداستان نيستم. تا من زنده ام به مهراب گزندي نخواهد رسيد. بگو تا سر از تن من بردارند آنگاه آهنگ کابل کن.» سام در انديشه فرو رفت و خاموش ماند. عاقبت سر برداشت و پاسخ داد که «اي فرزند دلير، سخن درست مي گوئي با تو آئين مهر بجا نياوردم و به راه بيداد رفتم. پيمان کردم که هر آرزو که خواستي برآورم. اما فرمان شاه بود و جز فرمان بردن چاره نبود. اکنون غمگين مباش و گره از ابروان بگشاي تا در کار تو چاره اي بينديشم، مگر شهريار را با تو مهربان سازم و دلش را به راه آورم.» نامه سام به منوچهر آنگاه سام نويسنده را پيش خواند و فرمود تا نامه اي به شاهنشاه نوشتند که «شهريارا، صدو بيست سال است که بنده وار در خدمت ايستاده ام. در اين ساليان به بخت شاهنشاه شهرها گشودم و لشکرها شکستم. دشمنان ايرانشهر را هرجا يافتم به گرز گران کوفتم و بدخواهان ملک را پست کردم. پهلواني چون من، عنان پيچ و گردافکن و شيردل، روزگار به ياد نداشت. ديوان مازندران را که از فرمان شهريار پيچيدند در هم شکستم و آه از نهاد گردنکشان گرگان برآوردم. اگر من در فرمان نبودم اژدهائي را که از کشف رود برآمد که چاره مي کرد؟ دل جهاني از او پر هراس بود. پرنده و درنده از آسيبش در امان نبودند. نهنگ دژم را از آب و عقاب تيز پر را از هوا به چنگ مي گرفت. چه بسيار از چارپايان و مردمان را درکام برد. به بخت شهريار گرزبر گرفتم و به پيکار اژدها رفتم. هرکه دانست مرگم را آشکار ديد و مرا بدرود

 

کرد. نزديک اژدها که رفتم گوئي دريائي از آتش در کنار داشتم. چون مرا ديد چنان بانگ زد که جهان لرزان شد. زبانش چون درختي سياه از کام بيرون ريخته و بر راه افتاده بود. به ياري يزدان بيم بدل راه ندادم. تير خدنگي که از الماس پيکان داشت به کمان نهادم و رها کردم و يک سوي زبانش را به کام دوختم. تير ديگر در کمان گذاشتم و برکام او زدم و سوي ديگر زبان را نيز به کام وي دوختم. برخود پيچيد و نالان شد. تير سوم را برگلويش فرو بردم. خون از جگرش جوشيد و به خود پيچيد و نزديک آمد.گرز گاوسر را برکشيدم و اسب پيلتن را از جاي برانگيختم و به نيروي يزدان و بخت شهريار چنان بر سرش کوفتم که گوئي کوه بر وي فرود آمد. سرش از مغز تهي شد و زهرش چون رود روان گرديد و دم و دود برخاست. جهاني برمن آفرين گفتند و از آن پس جهان آرام گرفت و مردمان آسوده شدند. چون باز آمدم جوشن برتنم پاره پاره بود و چندين گاه از زهر اژدها زيان مي ديدم. از دلاوري هاي ديگر که در شهرها نمودم نمي گويم. خود ميداني با دشمنان تو در مازندران و ديلمان چه کردم و به روزگار نا سپاسان چه آوردم. هرجا اسبم پاي نهاد دل نره شيران گسسته شد و هرجا تيغ آختم سر دشمنان برخاک ريخت. در اين ساليان دراز پيوسته بسترم زين اسب و آرامگاهم ميدان کارزار بود. هرگز از زادبوم خود ياد نکردم و همه جا به پيروزي شاه دلخوش بودم و جز شادي وي نجستم. اکنون اي شهريار بر سرم گرد پيري نشسته و قامت افراخته ام دوتائي گرفته. شادم که عمر را در فرمان شاهنشاه بسر بردم و در هواي او پير شدم. اکنون نوبت فرزندم زال لست. جهان پهلواني را به وي سپردم تا آنچه من کردم از اين پس او کند و دل شهريار را به هنرمندي و دلاوري و دشمن کشي شاد سازد، که دلير و هنرور و مردافگن است و دلش از مهر شاه آگنده است. زال را آرزوئي است. به خدمت مي آيد تا زمين ببوسد و به ديدار شاهنشاه شادان شود و آرزوي خويش را بخواهد. شهريار از پيمان

 

من با زال آگاه است. در ميان گروه پيمان کردم که هر آرزو که داشت برآورم. چون به فرمان شاهنشاه آهنگ کابل نمودم پريشان و دادخواه نزد من آمد که اگر مرا به دو نيم کني بهتر است که روي به کابل گذاري. دلش در گرو مهر رودابه دختر مهراب است و بي او خواب و آرام ندارد. او را رهسپار درگاه کردم تا خود رنج درون را باز گويد. شاهنشاه با وي آن کند که از بزرگواران در خور است. مرا حاجت گفتار نيست. شهريار نخواهد که بندگان درگاهش پيمان بشکنند و پيمانداران را بيازارند، که مرا در جهان همين يک فرزند است و جز وي يار و غمگساري ندارم. شاه ايران پاينبده باد.» خشم گرفتن مهراب از آن سوي مهراب که از کار سام و سپاهش آگاه شد بر سيندخت و رودابه خشم گرفت که راي بيهوده زديد و کشور مرا در کام شير انداختيد. اکنون منوچهر سپاه به ويران ساختن کابل فرستاده است. کيست که در برابر سام پايداري کند؟ همه تباه شديم. چاره آنست که شما را بر سر بازار به شمشير سر از تن جدا کنم تا خشم منوچهر فرونشيند و از ويران ساختن کابل باز ايستد و جان و مال مردم از خطر تباهي برهد.» سيندخت زني بيدار دل و نيک تدبير بود. دست در دامان مهراب زد که يک سخن از من بشنو و آنگاه اگر خواهي ما را بکش. اکنون کاري دشوار پيش آمده و تن و جان و بوم و بر ما در خطر افتاده. در گنج را باز کن و گوهر بيفشان و مرا اجازت ده تا پيش کش هاي گرانبها بردارم و پوشيده نزد سام روم و چاره جو شوم و دل او را نرم کنم و کابل را از خشم شاه برهانم.» مهراب گفت «جان ما در خطر است، گنج و خواسته را بهائي نيست. کليد گنج را بردار و هرچه مي خواهي بکن.» سيندخت از مهراب پيمان گرفت که تا بازگشتن او برجان رودابه گزندي نرساند و خود با گنج و خواسته وزر و گوهر بسيار و سي اسب تازي و سي اسب پارسي و شصت جام زر ير از مشک و کافور و ياقوت و پيروزه و صد اشتر سرخ موي و صد اشتر راهوار و تاجي پرگوهرشاهوار و تختي از زر ناب و بسياري هديه هاي گرانبهاي ديگر رهسار درگاه سام شد. گفتگوي سام و سيندخت به سام آگهي دادند که فرستاده اي با گنج و خواسته فراوان از کابل رسيده است. سام بار داد و سيندخت بسرا پرده درآمد و زمين

 

بوسيد و گفت «از مهراب شاه کابل پيام و هديه آورده ام. سام نظر کرد و ديد تا دو ميل غلامان و اسبان و شتران و پيلان و گنج و خواسته مهراب است. فرو ماند که تا چه کند. اگر هديه از مهراب بپذيرد منوچهر خشمگين خواهد شد که او را به گرفتن کابل فرستاده است و وي از دشمن ارمغان مي پذيرد. اگر نپذيرد فرزندش آزرده خواهد شد و باز پيمان ديرين را به ياد وي خواهد آورد. عاقبت سر برآورد و گفت «اسبان و غلامان» و اين هديه و خواسته همه را به گنجور زال زر بسپاريد. سيندخت شاد شد و گفت تا بر پاي سام گوهر افشاندند. آنگاه زبان گشاد که «اي پهلوان، درجهان کسي را با تو ياراي پايداري نيست. سر بزرگان در فرمان تو است و فرمانت بر جهاني رواست. اما اگر مهراب گنهکار بود مردم کابل را چه گناه که آهنگ جنگ ايشان کرده اي؟ کابليان همه دوستدار و هواخواه تواند و به شادي تو زنده اند و خاک پايت را برديده مي سايند. از خداوندي که ماه و آفتاب و مرگ و زندگي را آفريد انديشه کن و خون بي گناهان را برخاک مريز.» سام از سخنداني فرستاده در شگفت شد و انديشيد «چگونه است که مهراب با اين همه مردان و دليران زني را نزد او فرستاده است؟» گفت «اي زن، آنچه مي پرسم به راستي پاسخ بده. تو کيستي و با مهراب چه نسبت داري؟» رودابه در هوش و فرهنگ و خرد و ديدار به چه پايه است و زال چگونه بر وي دل بسته است؟.» سيندخت گفت «اي نامور، مرا به جان زينهار بده تا آنچه خواستي آشکارا بگويم.» سام او را زينهار داد. آنگاه سيندخت راز خود را آشکار کرد که «جهان پهلوانا، من سيندخت همسر مهراب و مادر رودابه و از خاندان ضحاکم. در کاخ مهراب ما همه ستايشگر و آفرين گوي توايم و دل به مهر تو آگنده داريم. اکنون نزد تو آمده ام تا بدانم هواي تو چيست. اگر ما گنهکار و بدگوهريم و درخور پيوند شاهان نيستيم من اينک مستمند نزد تو ايستاده ام. اگر کشتني ام بکش و اگر در خور زنجيرم در بند کن. اما بيگناهان کابل را ميازار و روز آنان را تيره مکن و برجان خود گناه مخر.» سام ديد بر کرد. شيرزتي ديد بلند بالا و سرو رفتار و خردمند و روشندل.. گفت «اي گرانمايه زن، خاطر آسوده دار که تو و خاندان تو در امان منيد و با پيوند دختر تو و فرزند خويش

 

همداستانم. نامه به شاهنشاه نوشته ام و در خواسته ام تا کام ما را برآورد. اکنون نيز در چاره اين کار خواهم کوشيد. شما نگراني به دل راه مدهيد. اما اين رودابه چگونه پريوشي است که دل زال دلاور را چنين در بند کشيده. او را به من نيز بنما تا بدانم به ديدار و بالا چگونه است.» سيندخت از سخن سام شادان شد و گفت «پهلوان بزرگي کند و با ياران و سپاهيان به خانه ما خرامد و ما را سرافراز کند و رودابه را نيز به ديدار خود شاد سازد. اگر پهلوان به کابل آيد همه شهر را بنده و پرستنده خود خواهد يافت. سام خنديد و گفت «غم مدار که اين کام تو نيز برآورده خواهد شد. هنگامي که فرمان شاه برسد با بزرگان و سران سپاه و نامداران زابل به کاخ تو ميهمان خواهيم آمد.» سيندخت خرم و شگفته با نويد نزد مهراب بازگشت. زال در بارگاه منوچهر از آن سوي، چون نامه سام نوشته شد زال آنرا تيز برگرفت و شتابان براسب نشست و بدرگاه منوچهر تاخت. چون از آمدنش آگاهي رسيد گروهي از بزرگان درگاه و پهلوانان و نامداران به پيشواز او شتافتند و با فرّ و شکوه بسيار به بارگاهش آوردند. زال زمين ببوسيد و بر شاهنشاه آفرين خواند و نامه سام را به وي سپرد. منوچهر او را گرامي داشت و گرم بپرسيد و فرمود تا رويش را از خاک راه ستردند و بر او مشک و عنبر افشاندند. چون از نامه سام و آرزوي زال آگاه شد خنديد و گفت «اي دلاور، رنج ما را افزون کردي و آرزوي دشوار خواستي. اما هرچند به آرزوي تو خشنود نيستم از آنچه سام پير بخواهد دريغ نيست. تو يک چند نزد ما بپاي تا در کار تو با موبدان و دانايان راي زنيم و کام ترا برآوريم.» آنگاه خوان گستردند و بزمي شاهانه ساختند و شاهنشاه با بزرگان درگاه مي برگرفتند و به شادي نشستند. روز ديگر منوچهر فرمان داد تا دانايان و اخترشناسان در کار ستارگان ژرف بنگرند و از فرجام زال و رودابه وي را آگاه کنند. اختر شناسان سه روز در اين کار بسر بردند. سرانجام خرّم و شادمان باز آمدند که از اختران پيداست که فرجام اين پيوند خشنودي شهريار است. از اين دو فرزندي خواهد آمد که دل شير و نيروي پيل خواهد داشت و پي دشمنان ايران را از بيخ بر خواهد کند. يکي برز بالا بود زورمند / هه شير گيرد بخّم کمند عقاب از بر ترک او نگذرد /

 

سران ومهان رابکس نشمرد برآتش يکي گور بريان کند / هوا رابه شمشير گريان کند کمر بسته شهرياران بود / به ايران پناه سواران بود منوچهر از شادي شگفته شد و فرمان داد تا موبدان و خردمندان گرد آيند و زال را در هوش و دانائي و فرهنگ بيازمايند. آزمودن زال چون موبدان آماده شدند شاهنشاه براي آزمودن زال بار داد و زال در برابر موبدان بنشست تا پرسش هاي ايشان را پاسخ گويد و خردمندي خود را آشکار کند. يکي از موبدان پرسيد«دوازده درخت شاداب ديدم که هريک سي شاخه داشت. راز آن چيست؟» موبد ديگر گفت «دو اسب تيز تک ديدم، يکي چون برف سپيد و ديگري چون قير سياه. هريک از پي ديگري مي تاخت اما هيچيک بديگري نمي رسيد. راز آن چيست؟» ديگري گفت «مرغزاري سر سبز و خرّم ديدم که مردي با داسي تيز در آن مي آمد و تر و خشکش را با هم درو مي کرد و زاري و لابه در او کارگر نمي افتاد. راز آن چيست؟» موبد ديگر گفت «دو سرو بلند ديدم که از دريا سر کشيده بودند و برآنها مرغي آشيانه داشت. روز بر يکي مي نشست و شام بر ديگري. چون بر سروي مي نشست آن سرو شگفته مي شد و چون برمي خاست آن سرو پژمرده مي شد و خشک و بي برگ مي ماند.» ديگري گفت «شهرستاني آباد و آراسته ديدم که در کنارش خارستاني بود. مردمان از آن شهرستان ياد نمي کردند و در خارستان منزل مي گزيدند. ناگاه فريادي برمي خاست و مردمان نيازمند آن شهرستان مي شدند. اکنون ما را بگوي تا راز اين سخنان چيست؟» زال زماني در انديشه فرو رفت و سپس سربرآورد و چنين گفت: « آن دوازده درخت که هريک سي شاخ دارد دوازده ماه است که هريک سي روز دارد و گردش زمان برآنهاست. آن دو اسب تيزپاي سياه و سپيد شب و روزاند که در پي هم مي تازند و هرگز بهم نمي رسند. دو سرو شاداب که مرغي برآنها آشيان دارد نشاني از خورشيد و دو نيمه سال است. در نيمي از سال، يعني در بهار و تابستان، جهان خرّمي و سرسبزي دارد. در اين نيمه مرغ خورشيد شش مرحله از راه خود را مي پيمايد. در نيمه ديگر جهان رو به سردي و خشکي دارد و پائيز و زمستان است و مرغ خورشيد شش مرحله ديگر راه را مي پيمايد. مردي که به مرغزار

 

در مي آيد و با داس تر و خشک را بي تفاوت درو مي کند دست اجل است که لابه و زاري ما را در وي اثر نيست وچون زمان کسي برسد بر وي نمي بخشايد و پير و جوان و توانگر و دريوش را از اين جهان بر مي کند. و اما آن شهرستان آراسته و آباد سراي جاويد است و آن خارستان جهان گذرنده ماست. تا در اين جهانيم از سراي ديگر ياد نمي آريم و به خار و خس دنيا دلخوشيم، اما چون هنگامه مرگ برخيزد و داس اجل به گردش درآيد ما را ياد جهان ديگر در سر مي آيد و دريغ مي خوريم که چرا از نخست در انديشه سراي جاويد نبوده ايم.» چون زال سخن به پايان آورد موبدان برخردمندي و سخن داني او آفرين خواندند و دل شهريار به گفتار او شادان شد. هنرنمائي زال ‌روز ديگر چون آفتاب برزد، زال کمر بسته به نزد منوچهر آمد تا دستور بازگشتن بگيرد، چه از دوري رودابه بي تاب بود. منوچهر خنديد و گفت «يک امروز نيز نزد ما باش تا فردا ترا چنانکه در خور جهان پهلوانان است نزد پدر فرستيم.» آنگاه فرمان داد تا سنج و کوس را به صدا درآوردند و گردان و دليران و پهلوانان با تير و کمان و سپر و شمشير و نيزه و ژوبين به ميدان درآمدند تا هريک هنرمندي و دليري خويش را آشکار کنند. زال نيز تير و کمان برداشت و سلاح برآراست و بر اسب نشست و به ميدان درآمد. در ميانه ميدان درختي بسيار کهنسال بود. زال خدنگي در کمان گذاشت و اسب برانگيخت و تير از شست رها کرد. تير بر تنه درخت کهنسال فرود آمد و از سوي ديگر بيرون رفت. فرياد آفرين از هرسو برخاست. آنگاه زال تير و کمان فرو گذاشت و ژوبين برداشت و بر سپرداران حمله برد و به يک ضربت سپرها را از هم شکافت. منوچهر از نيروي بازوي زال درشگفتي شد. براي آنکه او را بهتر بيازمايد فرمان داد تا نيزه داران عنان به جانب او پيچيدند. زال به يک حمله جمع آنان را پريشان کرد. سپس به پهلواني که از ميان ايشان دليرتر و زورمندتر بود رو کرد و تيز اسب تاخت و چون به وي رسيد جنگ درکمرگاهش زد و او را چابک از اسب برداشت تا برزمين بکوبد که غريو ستايش از گردن کشان و تماشاگران برخاست. شاهنشاه براو آفرين خواند و وي را خلعت داد و زر و گوهر بخشيد. برگشتن زال نزد پدر آنگاه منوچهر فرمان داد تا به سام يل

 

نامه نوشتند که «پيک تو رسيد و برآرزوي جهان پهلوان آگاه شديم. فرزند دلاور را نيز آزموديم. خردمند و دلير و پر هنر است. آرزويش را برآورديم و او را شادمان نزد پدر فرستاديم. دست بدي از دليران دور باد و همواره شاد و کامروا باشيد.» زال از شادماني سر از پا نمي شناخت. شتابان پيکي تيزرو برگزيد و نزد پدر پيام فرستاد که «بدرود باش که شاهنشاه کام ما را برآورد.» سام از خرّمي شگفته شد. با سران سپاه و بزرگان درگاه به پيشواز زال رفت. دو نامدار يکديگر را گرم در برگرفتند. آنگاه زال زمين خدمت بوسيد و پدر را ستايش کرد و بر راي نيکش آفرين خواند. سام فرمود تا جشن آراستند و خوان گستردند و به شادي شاهنشاه مي گرفتند و پيام به مهراب و سيندخت فرستادند که «زال با فرمان پادشاه بازگشت و نويد پيوند آورد. اينک چنانکه پيمان کردم با سپاه و دستگاه به کاخ شما مهمان مي آئيم.» پيوستن زال و رودابه ‌مهراب را گل رخسار شگفته شد. سيندخت را پيش خواند و نوازش کرد و گفت «راي تو نيکو بود وکارها به سامان آمد. با خانداني بزرگ و نامدار پيوند ساختيم و سرافرازي يافتيم. اکنون در گنج و خواسته را بگشاي و گوهر بيفشان و جايگاه بياراي و تختي در خور شاهان فراهم ساز و خوانندگان و نوازندگان را بخواه تا آماده پذيرائي شاه زابلستان باشيم.» چيزي نگذشت که سام دلير با فرزند نامدار و سپاه آراسته فرا رسيدند. سام چون ديده اش به رودابه افتاد او را چون بهشتي آراسته ديد و در خوبي و زيبائيش فرو ماند و فرزند را آفرين گفت. سي روز همه بزم و شادي بود و کسي را از طرب خواب برديده نگذشت. آنگاه سام آهنگ سيستان کرد و به شادي بازگشت. زال يک هفته ديگر در کاخ مهراب ماند. آنگاه با رودابه و سيندخت و بزرگانو دليران به زابل بازگشت. شهر را آئين بستند و سام جشني بزرگ برپا کرد و به سپاس پيوند دو فرزند زر و گوهر برافساند. سپس زال را برتخت شاهي زابلستان نشاند و خود به فرمان شاهنشاه درفش برافراخت و آهنگ مازندران کرد.

+ نوشته شده در شنبه 25 مهر 1394برچسب:مطالب ادبی,عاشقانه های دنیا,عشاق معروف,زال و رودابه,داستان عاشقانه ایرانی, ساعت 12:41 توسط آزاده یاسینی


دوازده بند محتشم کاشانی

بند دوم

كشتى شكست خورده طوفان كربلا

در خاك و خون طپيده ميدان كربلا

گر چشم روزگار برو زار مى‏ گريست

خون مى ‏گذشت از سر ايوان كربلا

نگرفت دست دهر گلابى به غير اشك

ز آن گل كه شد شگفته به بستان كربلا

از آب هم مضايقه كردند كوفيان

خوش داشتند حرمت مهمان كربلا

بودند ديو و دد همه سيراب و مي مكيد

خاتم ز قحط آب، سليمان كربلا

زان تشنگان هنوز بعيوق مى ‏رسد

فرياد العطش ز بيابان كربلا

آه از دمى كه لشكر اعدا نكرد شرم

كردند رو به خيمه سلطان كربلا

آن دم فلك بر آتش غيرت سپند شد

كز خوف خصم در حرم افغان بلند شد.


زندگینامه پیامبران

 

مشورت در مسند احمد از طلحه نقل شده كه با پيغمبر در نخلستان مدينه مى رفتيم. مردمانى را ديدند كه بر سر درختان رفته اند; حضرت پرسيد كه اينان چه مى كنند؟ جواب دادند از نر به مادّه تلقيح مى كنند. پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) گفت: فكر نكنم اين كار اثرى داشته باشد. چون سخن پيغمبر را شنيدند، دست از كارشان كشيدند و اتفاقاً آن سال، نخل ها محصولى نداد. خبر به پيامبر رسيد. گفت: «اين گمانى بود كه من بردم، اگر تلقيح اثر دارد، حتماً انجام دهيد; چرا كه من بشرى مثل شما هستم و ظنّم ممكن است خطا يا صواب باشد، وليكن اگر برايتان گفتم خداوند چنين و چنان مى گويد بدانيد كه بر خدا دروغ نمى بندم».

+ نوشته شده در جمعه 24 مهر 1394برچسب:زندگینامه,پیامبران,انبیا علیه السلام,پیامبر اسلام, ساعت 9:59 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

روزي لقمان در کنار چشمه اي نشسته بود . مردي که از آنجا مي گذشت از لقمان پرسيد : چند ساعت ديگر به ده بعدي خواهم رسيد ؟ لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان نشنيده است. دوباره سوال کرد : مگر نشنيدي ؟ پرسيدم چند ساعت ديگر به ده بعدي خواهم رسيد ؟ لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان ديوانه است و رفتن را پيشه کرد . زماني که چند قدمي راه رفته بود ، لقمان به بانگ بلند گفت : اي مرد ، يک ساعت ديگر بدان ده خواهي رسيد . مرد گفت : چرا اول نگفتي ؟ لقمان گفت : چون راه رفتن تو را نديده بودم ، نمي دانستم تند مي روي يا کند . حال که ديدم دانستم که تو يک ساعت ديگر به ده خواهي رسيد .لقمان حکیم

+ نوشته شده در جمعه 24 مهر 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد بزرگان,لقمان حکیم, ساعت 9:58 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

بر خير و مخور غم جهان گذران

خوش باشو دمي به شادماني گذران

در طبع جهان اگر وفايي بودي

نوبت به تو خود نيامدي از دگران

+ نوشته شده در پنج شنبه 23 مهر 1394برچسب:اشعار خیام,شعر,دوبیتی,پندآموز, ساعت 11:27 توسط آزاده یاسینی


ماه محرم

برادري به تعداد نيست به وفاداري است يوسف يازده برادر داشت و حسين علیه السلام تنها عباس را.

+ نوشته شده در پنج شنبه 23 مهر 1394برچسب:امام حسین,حضرت عباس,زینب سلام الله علیها,محرم الحرام, ساعت 11:26 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

خطبه

در چاه روزى، متوكّل به همنشينان خود گفت: «از مطاعنى كه به عثمان، نسبت داده مى‏ شود اين است كه وقتى ابوبكر خليفه شد و از منبر بالا رفت، يك پله پايين‏تر از جايگاه پيامبر صلى ‏الله ‏عليه‏ و‏آله نشست؛ و وقتى عمر خليفه شد، يك پله پايين‏تر از جايگاه ابوبكر نشست. ولى هنگامى كه عثمان به خلافت رسيد، احترام پيامبر صلى‏ الله‏ عليه‏ و‏آله و خلفا را رعايت نكرد و در بالاترين نقطه منبر جلوس نمود». يكى از حضّار گفت: «پس عثمان، حق زيادى بر گردن شما دارد. زيرا اگر او سنّت شيخين را نمى‏ شكست و هر يك از خلفاى بعد او، يك پله پايين‏تر مى ‏آمدند، حالا مى‏ بايست شما در درون چاه، براى ما خطبه مى‏ خوانديد».

+ نوشته شده در چهار شنبه 22 مهر 1394برچسب:لطیفه های قرآنی,داستان کوتاه,داستان در مورد پیغمبر اسلام, ساعت 8:38 توسط آزاده یاسینی


مطالب مذهبی

حضرت خاتم الانبیاء

حضرت خاتم الانبياء (ص) دائماً نور وجه حضرت احديّت را بي واسطه مشاهده مي نمودند ؛ لکن گاه به هنگام مجالست با مردم و تبليغ دين ، خلق يا وجود خود آن حضرت ، حجاب آن نور مي شد و همانگونه که نور خورشيد از پشت ابر ديده مي شود آن حضرت نيز نور خدا را در حجاب خلق مي ديدند ؛ لذا هفتاد بار استغفار مي نمودند تا آن حالت برطرف شود. امام خمينى‏ ـ قُدّس سرّه ـ در شرح اين گونه احاديث مى‏نويسد: «اولياى خدا همواره انقطاع به سوى خدا دارند؛ ولى به جهت مأموريت الهى خود، گاه به ناچار در مرآت عالم كثرات، توجه به حضرت حق مى‏كنند و همين، نزد آنان كدورت محسوب شده و براى زدودنش استغفار مى‏كنند. »

+ نوشته شده در چهار شنبه 22 مهر 1394برچسب:مطالب مذهبی,حضرت محمد صلی الله علیه,احدیت, ساعت 8:35 توسط آزاده یاسینی


دوازده بند محتشم کاشانی

بند اول

باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است

باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است‏

باز اين چه رستخيز عظيم است كز زمين

بى نفح صور خاسته تا عرش اعظم است

اين صبح تيره باز دميد از كجا كزو

كار جهان و خلق جهان جمله در هم است

گويا طلوع مى‏ كند از مغرب آفتاب

كاشوب در تمامى ذرات عالم است

گر خوانمش قيامت دنيا بعيد نيست‏

اين رستخيز عام كه نامش محرم است

در بارگاه قدس كه جاى ملال نيست

سرهاى قدسيان همه بر زانوى غم است

جن و ملك بر آدميان نوحه مى‏ كنند

گويا عزاى اشرف اولاد آدم است‏

خورشيد آسمان و زمين نور مشرقين

پرورده كنار رسول خدا حسين‏.

+ نوشته شده در سه شنبه 21 مهر 1394برچسب:شعر,دوازده بند محتشم کاشانی,شعر در مورد امام حسین,در مورد محرم,باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است , ساعت 13:46 توسط آزاده یاسینی


زندگینامه پیامبران

 

مرد یهودی يوسف، در مكّه زندگى مي كرد. او يهودي بود. شبى مشاهده كرد ستارگان، وضع طبيعى خود را از دست داده اند. با خود گفت: بايد در اين شب پيغمبرى متولد شده باشد. در كتابي خوانده‏ ام؛ هر گاه پيغمبر آخر الزمان متولد شود، شياطين از رفتن به آسمان‌ها ممنوع مي شوند. يوسف، صبح هنگام در اجتماع قريش حاضر شد و پرسيد: آيا در خانواده‏ هاى شما فرزندى متولد شده است؟!. گفتند: آرى ديشب براى عبد اللَّه بن عبد المطلب پسرى متولّد شده است. پرسيد: او را به من نشان مي دهيد؟!. وى را به در منزل آمنه بردند. به او گفتند: فرزندت را بيرون آور ... . آمنه كودك خود را در قماط (قنداق) پيچيده بود. با احتياط فرزندش را بيرون آورد. يوسف همواره به چشم‏هاى مولود نگاه مي كرد. پس از آن كتف طفل را باز كرد. خال سياهى كه چند دانه موى ريز در آن ديده مي شد، بين دو كتف حضرت(ص) ديد. يوسف يهودي، هنگامى كه چشمش به خال افتاد، بي هوش نقش روى زمين گرديد. قريش، خيلي از اين جريان تعجب كردند. به مرد يهودى خنديدند. يوسف، پس از اين كه به هوش آمد، گفت: اى جماعت قريش، اين مولود در آينده نزديكى شما را به هلاكت خواهد رسانيد. نبوت بنى اسرائيل براى هميشه از بين خواهد رفت. مردم با ناباوري از اطراف او پراكنده شدند. گفته‏ هاى او را در محافل و مجالس نقل مي كردند.

+ نوشته شده در دو شنبه 20 مهر 1394برچسب:زندگینامه,پیامبران,انبیا علیه السلام,پیامبر اسلام,یوسف مرد یهودی, ساعت 8:8 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

آن روز رفته بود به محله بني ثقيف . بزرگ قبيله ي بني ثقيف هنوز نزديک نرسيده بود که جوانکي بي آنکه بشناسد , از سر مسخره بازي حرف زشتي به علي زد . علي نگاهي کرد . فبل از اينکه چيزي بگويد , بزرگ قبيله سر رسيد و شروع کرد به عذر خواستن . باشد مي بخشم . اما شرط دارد ... نا گفته روشن بود که هر چه مي گفت , بني ثقيف با جان و دل قبول مي کردند. گفت :ناودان هاي بام هاتان را از روي کوچه ها برداريد و بکشيد سر حياط خودتان . روزنه هاي روبه کوچه را ببنديد . مستراح هايي که رو به کوچه باز مي شود را ببنديد . سر گذرها بيهوده جمع نشويد . و مردم محله تان رهگذران را مسخره نکنند . براي محله بني ثقيف بد هم نشد . حالا ديگر مثل همه محله هاي کوفه قابل تحمل شده بودند و تميز !به سه شرط

+ نوشته شده در دو شنبه 20 مهر 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد امام علی,به سه شرط, ساعت 8:6 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

اي صاحب فتوا ز تو پرکارتريم

با اين همه مستي زتو هُشيار تريم

تو خون کسان خوري و ما خون رزان

انصاف بده کدام خونخوار تريم؟

+ نوشته شده در یک شنبه 19 مهر 1394برچسب:اشعار خیام,شعر,دوبیتی,پندآموز, ساعت 16:39 توسط آزاده یاسینی


جملات امام حسین

چيزى را بر زبان نياوريدکه از ارزش شما بکاهد• جملات امام حسين

+ نوشته شده در یک شنبه 19 مهر 1394برچسب:اس ام اس,پیامک,فلسفی,جملات زیبا,سخنان امام حسین علیه السلام , ساعت 16:37 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

پيامبر خوش ذوق

مردى را كه ادعاى نبوّت مى‏ كرد، نزد هارون الرّشيد بردند. هارون پرسيد: «معجزه ‏ات چيست؟» گفت: «هر چه بخواهى». هارون گفت: «اين چند نوجوان بى ‏ريش را كه در مجلس حضور دارند، ريش ‏دار كن». گفت: «حيف است كه اين صورتهاى زيبا و نيك را زشت كنم. اگر بخواهى، تو را بى‏ ريش مى‏ كنم‌».

+ نوشته شده در شنبه 18 مهر 1394برچسب:لطیفه های قرآنی,داستان کوتاه,داستان در مورد مرد عرب, ساعت 8:50 توسط آزاده یاسینی


مطالب مذهبی

حضرت داوود علیه السلام

اسرائيليات

به افسانه هاي قديمي که از يهوديان و مسيحيان و مانند آنها سرچشمه گرفته و احاديث و تفاسير اسلامي را تحت تاثير خود قرار داده اند در اصطلاح علماء اسرائيليات گفته مي شود .

 

علت پيدايش اسرائيليات

1-پس از بعثت نبي اکرم و ظهور و گسترش اسلام ، با صدماتي که به يهوديان وارد شد همه توان و نيرو خود را براي ويران کردن پايه هاي اسلام و تحريف تعاليم ديني بکار گرفتند ، يهوديان زخم خورده معارف ديني را با اباطيل و افسانه هاي خرافي آلوده کردند و متاسفانه بسياري از اسرائيليات و داستان هاي باطل وارد کتب تفسيري و روايي مسلمانان شد . 2-بعد از وفات پيامبر رحمت (صلي الله عليه وآله) با خلافت خلفاي راشدين عملا مقام ولايت و مرجعيت ديني و علمي اهل بيت(عليه السلام) غصب شد و مردم براي پاسخ سئوالات قرآني و تفسيري بجاي رجوع به منبع وحي و امامان معصوم به يهوديان تازه مسلمان رو آوردند و آنان نيز با داستان سرايي هاي باطل خود اسرائيليات را وارد مباحث تفسير قرآن مي کردند .

 

معرفي حضرت داووداز عهد عتيق

بر اساس گزارش عهد عتيق حضرت داوود پس از فتح اورشليم آن را مرکز حکومت خود قرار داد به دنبال فتوحات زياد و پيروزي هاي درخشان پادشاهي مقتدري را تشکيل و مرزهاي يهود را گسترش داد . براساس روايت عهد عتيق حضرت داوود (عليه السلام) پيامبر نبود و فقط يک پادشاه برگزيده الهي بود و گناهان و کارهاي ناشايستي از وي سر مي زد . وي پيروي کاملي از يهوه (خدا) نکرد. دروغ گفتن ، غارتگري ، رقص و پايکوبي و خود را به ديوانگي زدن از اين قبيل کارهاست و همچنين زنان و کنيزان زيادي را به نکاح خود در آورد .

 

داستان حضرت داوود از دید اسرائيليات

روزي حضرت داوود(عليه السلام) در محراب عبادت با ديدن پرنده‌اي زيبا و طلايي رنگ، براي گرفتن آن تلاش كرد. پرنده پر كشيد و بالاي ديوار رفت. حضرت داوود(عليه السلام) كه در پي آن به بالاي ديوار رفته بود، با ديدن زني زيبا در خانه مجاور، شيفته او شد. هنگامي كه آن زن را به دستور داوود(عليه السلام) نزد وي آوردند، درباره شوهرش پرسيد. وي نام همسرش را اُوريا و از حضور وي در جبهه جنگ خبر داد. حضرت داوود(عليه السلام) با نوشتن نامه به فرمانده سپاه، زمينه اعزام شوهر او به خطرناك‌ترين منطقه درگيري و كشته شدن او را فراهم ساخته و سپس آن زن را به نكاح خود درآورد. بعد از ازدواج داوود با همسر اوريا خداوند دو فرشته را به شكل انسان نزد حضرت داوود(عليه السلام) فرستاد. آنها از او خواستند تا درباره اختلاف آنان قضاوت كند. هنگامي كه داوود(عليه السلام) فردي را كه به رغم داشتن نود و نه ميش مي‌خواست تنها ميش برادر خود را نيز تصاحب كند، ظالم و ستمگرخواند؛ آنها تصاحب آن زن را به رغم داشتن زنان متعدد بر داوود(عليه السلام) خرده گرفتند. در اين هنگام، حضرت داوود(عليه السلام) متوجه اشتباه و ابتلاي خود شد و به سجده افتاد و پس از چهل روز گريه كردن آمرزيده شد. فرمان خداوند به داوود(عليه السلام) براي رفتن بر سر قبر اوريا، براي حلاليت‌طلبي از وي و توبه كردن، وعده خداوند به آن حضرت مبني بر آمرزش وي و جلب رضايت اوريا، با دادن بهشت به او، گريه كردن داوود(عليه السلام) به مدت سي سال، پس از توبه در بيابان‌ها و همراهي و هم‌نوايي انواع حيوانات با وي و عبادت و زهدگرايي شديد وي، پس از اين حادثه از اين نمونه است.

 

داوود(عليه السلام) از منظر قرآن

قرآن کريم با ديدگاهي کاملا متفاوت از کتاب مقدس درباره شخصيت حضرت داوود ضمن تصريح بر پيامبر و پادشاه بودن آن حضرت از قضاوت وي در ميان مردم خبر مي دهد و در سوره ص با بيان ده کمال حضرت داوود را ستايش مي کند. 1-الگوي صبر براي پيامبر 2- بندگي خدا 3- قدرت داشتن 4-بازگشت به خدا و انابه هاي پي در پي 5-تسخير کوه ها و هم نوايي آنها با او 6- عرضه ي پرندگان بر او 7-هم نوايي آنها در انابه او 8- حاکميت و حکومت 9-حکمت الهي 10-داوري حق و فيصله دادن به اختلافات اصْبِرْ عَلَى مَا يَقُولُونَ وَاذْكُرْ عَبْدَنَا دَاوُودَ ذَا الْأَيْدِ إِنَّهُ أَوَّابٌ(17-18-19-20/ص) بر آنچه مى‏گويند صبر كن و داوود بنده ما را كه داراى امكانات [متعدد] بود به ياد آور .آرى او بسيار بازگشت‏كننده [به سوى خدا] بود. إِنَّا سَخَّرْنَا الْجِبَالَ مَعَهُ يُسَبِّحْنَ بِالْعَشِيِّ وَالْإِشْرَاقِ ما كوه ها را با او مسخر ساختيم [كه] شامگاهان و بامدادان خداوند را نيايش مى‏كردند. وَالطَّيْرَ مَحْشُورَةً كُلٌّ لَّهُ أَوَّابٌ و پرندگان را از هر سو [بر او] گرد [آورديم] همگى [به نواى دلنوازش] به سوى او بازگشت‏كننده [و خدا را ستايشگر] بودند وَشَدَدْنَا مُلْكَهُ وَآتَيْنَاهُ الْحِكْمَةَ وَفَصْلَ الْخِطَابِ و پادشاهيش را استوار كرديم و او را حكمت و كلام فيصله‏دهنده عطا كرديم . داوود(عليه السلام) گمان مي‌كرد خداوند كسي را داناتر از او نيافريده است. براي همين، خداوند دو فرشته را به عنوان دو طرف دعوا نزد او فرستاد و حضرت داوود(عليه السلام) بدون اينكه از مدعي، بيّنه‌اي بخواهد و يا نظر طرف مقابل را دراين‌باره جويا شود، چنان درخواستي را ظالمانه خواند. بنابراين لغزش داوود(عليه السلام) مربوط به اين داوري و قضاوت بود

 

داستان ازدواج حضرت داوود با زن اوريا

امام رضا(عليه السلام) فرمود، اصل ازدواج حضرت داوود(عليه السلام) با زن اوريا درست بوده؛ ولي بعدها به عللي دچار تحريف، شده است. امام رضا(عليه السلام) در پاسخ ابن جهم كه درباره اصل داستان همسر اوريا پرسيد، فرمود: در زمان داوود(عليه السلام) اگر مردي مي‌مرد يا كشته مي‌شد، زن وي بايد براي هميشه بدون شوهر مي‌ماند؛ اما خداوند خواست كه اين سنت غلط برچيده شود و داوود(عليه السلام) نخستين كسي بود كه موظف شد بر خلاف آن عمل كند. بر اين اساس هنگامي كه اوريا به صورت طبيعي در جنگ كشته شد، حضرت داوود(عليه السلام) به فرمان الهي موظف شد با زن او ازدواج كند. از آنجا كه پذيرش چنين كاري براي مردم دشوار بود، زمينه براي اين حرف و حديث‌ها فراهم شد.

 

لغزش در قضاوت

از امام رضا(عليه السلام) گزارش شده است. حضرت در پاسخ ابن جهم درباره چيستي لغزش داوود(عليه السلام) و ابتلاي ياد شده براي وي در قرآن فرمود: داوود(عليه السلام) گمان مي‌كرد خداوند كسي را داناتر از او نيافريده است. براي همين، خداوند دو فرشته را به عنوان دو طرف دعوا نزد او فرستاد و حضرت داوود(عليه السلام) بدون اينكه از مدعي، بيّنه‌اي بخواهد و يا نظر طرف مقابل را دراين باره جويا شود، چنان درخواستي را ظالمانه خواند. بنابراين لغزش داوود(عليه السلام) مربوط به اين داوري و قضاوت بود. وقتى[به طور ناگهانى] بر داوود درآمدند و او از آنان به هراس افتاد گفتند مترس [ما] دو مدعى [هستيم] كه يكى از ما بر ديگرى تجاوز كرده پس ميان ما به حق داورى كن و از حق دور مشو و ما را به راه راست راهبر باش. (22/ص)

+ نوشته شده در شنبه 18 مهر 1394برچسب:مطالب مذهبی,حضرت داوود,داستان ازدواج حضرت داوود,داستان لغزش داوود نبی, ساعت 8:38 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

شیرین و فرهاد

داستان نامردي شيرين به فرهاد کوه کن يار مارا از جدايي غم نبود در غمش مجنون عاشق کم نبود زندگي عاشقانه خسرو و شيرين بر اساس زندگي پر فراز و نشيب خسرو و شيرين شاهزاده ارمني رقم خورده است. خسروپرويز در سال 590 ميلادي تاجگذاري نمود و رسما شاهنشاه شد. اتفاقات بسياري در طول حکومت وي رخ داد که در اين مکان نمي گنجد ولي زندگي زناشويي اين پادشاه حماسه اي را در کشور ما رقم زد که امروز نيز جاي خود را در تاريخ ما به شکل زيبايي حفظ کرده است. بسياري از بزرگان شعر و ادب و تاريخ پيرامون اين حماسه سروده هايي را از خود به جاي گذاشتند تا نسلهاي آينده از آن بهره ببرند همچون فردوسي بزرگ، نظامي گنجوي، وحشي بافقي و چند تن ديگر از بزرگان . نکته جالب اين ماجرا در اين است که مادر شيرين که شهبانوي ارمنستان بوده به دختر خويش در اين مورد هشدار مي دهد که از جريان ويس و رامين عبرت بگيرد و آن را تکرار نکند. ماجرا در بسياري وقايع همچون ويس و رامين در صدها سال قبل از خسرو و شيرين است. فردوسي بزرگ مي فرمايد: خسرو فرزند هرمزد چهارم از دوره کودکي از خصايص برجسته اي برخوردار بود وي پيکري ورزيده و قامتي بلند داشت. از ديدگاه دانش و خرد و تير اندازي وي بر همگان برتري داشت. به گفته تاريخ نگاران او مي توانست شيري را با تير به زمين بزند و ستوني را با شمشير فرو بريزد. در سن چهارده سالگي به فرمان پدرش وي به فيلسوف بزرگ بزرگمهر سپرده شد. خسرو شبي در خواب پدر بزرگ انديشمند و فريهخته خود انوشيروان دادگر را به خواب ديد که به او از ديدار با عشق زندگي اش خبر مي داد و اينکه به زودي اسب جديدي به نام شبديز را

خواهد يافت که او از طوفان نيز تندرو تر است. سپس او را از نوازنده جديدش به نام باربد که ميتواند زهر را گوارا سازد آگاهي داد و اينکه به زودي تاج شاهنشاهي را بر سر خواهد گذاشت. فردوسي بزرگ مي فرمايد : ز پرويز چون داستاني شگفت ز من بشنوي ياد بايد گرفت که چونان سزاواري و دستگاه بزرگي و اورنگ و فر و سپاه کز آن بيشتر نشنوي در جهان اگر چند پرسي ز دانا مهان ز توران و از چين و از هند و روم ز هر کشوري که آن بد آباد بوم همي باژ بردند نزديک شاه برخشنده روز و شبان سياه . روزي خسرو از دوست خويش شاهپور که هنرمندي شايسته بود درباره زني به نام مهين بانو در قلمرو حکومتي ارمنستان بوده است سخنهايي مي شنود. از دختر زيبايش شيرين مي شنود که شاهزاده اي برجسته و با کمالات است. شاهپور وي را به خسرو پيشنهاد ميکند و خسرو که از تمجيد هاي وي شگفت زده شده بود پيشنهاد وي را مي پذيرد . روزي شاپور تصور نقاشي خسرو را به ارمنستان مي برد و در حکم دوست نقش واسطه را براي خسرو ايفا ميکند . شيرين نيز با نگاهي به فرتور با ابهت خسرو عاشق و دلباخته وي مي شود . شاپور حلقه اي را با خود برده بود تا در صورت پاسخ مثبت از شاهزاده آن را به وي تقديم کند و چنين نيز کرد و شيرين را به تيسپون مدائن در بغداد امروزي که پايتخت ساساني بود دعوت نمود . شيرين روزي به بهانه شکار از مادر درخواست اجازه نمود و با اسبي تندرو به نام شبديز

همراه با يارانش راهي تيسفون مي گردد . در ميان راه به درياچه اي کوچک ( به نام سرچشمه زندگاني ) برخورد ميکند و از فرط خستگي همانجا توقف ميکند . شيرين براي خنک کردن خويش لباسهايش را از تن بدر ميکند و براي شنا راهي آب ميگردد . به گفته مورخين چهره شيرين و اندام وي چنان زيبا و محسور کننده بوده که چشمان آسمان پر از اشک مي شده است . شيرين در روزگار خويش در زيباي چهره و اندام سرآمد روزگار خود بود و نمونه بارزي از يک زن از نسل آريا. در اين ميان خسرو که در تيسفون درگيري شخصي به نام بهرام چوبين بود ( بهرام که براي گرفتن تاج و مقام بر ضد شاه شورش کرده بود و سکه هايي به نام خود ( بهرام ششم ) ضرب کرده بود . ) به اندرز بزرگ اميد يا بزرگمهر پايتخت را براي مدتي ترک ميکند. به همين به يارانش در تيسپون مي سپارد که اگر شيرين شاهزاده ارمنستان به ديدار وي آمد از او به مهرباني پذيرايي کنند . خسرو پس از اين وقايع سوار بر اسب خويش تيسفون را به همراه سپاهي بزرگي با درفش کاوياني به دست ترک ميکند و از قضاي روزگار خسرو به همان منطقه اي مي رسد که از نظر سبزي و زيبايي بر ديگر مناطق برتري داشته است و شيرين نيز همانجا با بدن عريان مشغول آب تني بوده است . شيرين با خود انديشه ميکند که اين شخص چه کسي مي تواند باشد که چنين احساساتي را در وي بوجود آورده است بيگمان تنها خسرو است که مرا گرفتار خويش کرده

است . ولي از طرفي خسرو شاه شاهان چگونه ممکن است با چنين لباس و ظاهري عادي در دشت ها و مزارع حاضر شود . پس لباس خويش را بر تن ميکند و بر سوار بر اسپ خويش ميگردد و دور مي شود . خسرو نيز که تصوير وي را توسط شاپور ديده بود او را شناخت و دقايقي که مهو زيبايي شيرين شده بود او را از دست داد و هنگامي که در پي او جستجو کرد وي را نيافت . خسرو اشکي از ديدگانش فرو مي ريزد و خود را سرزنش ميکند و به راه خود ادامه مي دهد . فردوسي بزرگ مي فرمايد : چنان شد که يکروز پرويز شاه همي آرزوي کرد نخچيرگاه بياراست برسان شاهنشهان که بودند ازو پيشتر در جهان چو بالاي سيصد ب زرين ستام ببردند با خسرو نيکنام همه جامه ها زرد و سرخ و بنفش شاهنشاه با کاوياني درفش چو بشنيد شيرين که آمد سپاه بپيش سپاه آن جهاندار شاه يکي زرد پيراهن مشکبوي بپوشيد و گلنارگون کرد روي . شيرين نيز به پايتخت رسيد و خود را به دربار معرفي نمود. زنان دربار که از زيبايي او شگفت زده شده بودند وي را احترام گذاشتند و او را راهنمايي کردند. شيرين پس از ساعتي متوجه آشوبهاي پايخت مي شود و از اطرافيان مي شنود که خسرو به همين منظور دربار را ترک کرده است. در اين لحظه متوجه مي شود که شخصي که در ميان راه در حال آبتني مشاهده کرده بود کسي نبوده جز خسروپرويز معشوقه خود. در همين حال خسرو به ارمنستان رسيد. و به ديدار مهين بانو شهبانوي ارمنستان رفت و در کنار وي شرابي نوشيد و از فقدان شيرين ابراز ناراحتي نمود . خسرو پس از چند روز اقامت در ارمنستان پيکي از تيسپون دريافت ميکند که بزرگان براي وي نوشته بودند . متن نامه حکايت از آن داشت که پدر

خسرو ( هرمزد ) درگذشته است و حال تاج و تخت کشور در انتظار اوست . خسرو راهي تيسپون مي شود و پس از رسيدن به آنجا مشاهده ميکند که شيرين تيسفون را ترک کرده است . شيرين نيز پس از مدتي به ارمنستان باز ميگردد تا با خسرو ديدار کند ولي هر دو در يک روز ترک مکان کرده بودند و موفق به ديدار يکدگير نشدند. در اين ميان بهرام چوبين از وقايع عاشق شدن خسرو بر شيرين آگاه مي شود و در آنجا شايع مي کند که شاهنشاه از عشق وي ديوانه شده است و توانايي اداره کشور را ندارد . پس از چنين شايعاتي شورشهايي بر ضد شاه صورت ميگيرد و بر اثر همين شايعات خسرو با مشورت بزرگان پايتخت را دگر بار ترک ميکند و راهي آذربايجان و سپس ارمنستان ميگردد و در همانجا با معشوقه خود ديدار ميکند . وقايع اين دو دلداده باعث ميگردد که مادر شيرين ( مهين بانو ) به دخترش تذکر بدهد که يا به همسري وي بيايي يا وي را ترک کني . مادر بار دگر شيرين را از راهي که ويس رفت بر حذر مي دارد و به عواقب غير اخلاق آن هشدار ميدهد ولي او نمي دانست که دست روگاز دقيقا همان ماجرا را بارديگر رقم مي زند و او نمي تواند مانع از وقوع آن شود . خسرو نيز از سخنان آنان آگاهي يافت و اين امر مايه کدورت هايي بين آنان شد که در نهايت با سخناني تند خسرو آنان را ترک ميکند و راهي قسطنطنيه ( در استانبول ترکيه کنوني ) شد . خسرو آنجا از ارتش بيزانس درخواست ياري کرد تا شورش غاصب تاج و تخت بهرام چوبينه را خاموش کند . براي اين امر مجبور به گزيدن مريم - دختر امپراتور روم به همسري شد تا پيمان خانوادگي خود را با امپراتور مستحکم کند و از او درخواست ارتش کند . پس از درگيري ميان بهرام چوبين و خسرو

بهرام شکست ميخورد و به چين مي گريزد... پس از آرام شدن پايتخت و تاجگذاري پادشاه - خسرو باردگير به انديشه معشوقه خود مي افتاد و براي همين امر به نوازندگان مشهور خود نکسيا و باربد فرمان ميدهد سرودها و موسيقي هايي را در ستايش اين عشق جاودانه بنوازند . در اين ميان مادر شيرين ميهن بانو که شاه ارمنستان بود با زندگي بدرود حيات ميکند و تاج شاهي به شيرين دختر وي مي رسد . ولي در اين برهه از زمان شخصي به نام فرهاد که به فرهاد سنگ تراش مشهور بود وارد جريان مي شود . روزي که شيرين در شکار بود با فرهاد رودر روي مي شود و فرهاد ناخواسته عاشق و دلباخته شيرين مي شود و از زيبايي او حيران مي گردد . فرهاد براي رسيدن به شاهزاده ارمني دست به هر کاري مي زد و اين تلاشهاي در نهايت به خسرو گزارش شد . خسرو در مرحله نخست با او سخن گفت و کوشش کرد که وي را از ادامه اين راه منصرف نمايد . ولي فرهاد نپذيرفت . خسرو کيسه هاي طلا و جواهراتي را به او هديه داد تا انديشه شيرين را از ياد ببرد . ولي فرهاد هيج يک از اين پاداشها را نمي پذيرد . در نهايت خسرو مجبور به دادن فرماني مي شود که شايد فرهاد را منصرف کند . خسرو به فرهاد مي گويد که اگر ميخواهي به شيرين برسي بايستي شکافي بزرگ در کوه بيستون ايجاد کني تا کاروانها بتوانند از آن عبور کنند . فرهاد اين کار غير ممکن را به شرطي مي پذيرد که خسرو دست از شيرين بردارد . فرهاد شروع به کندن بيستون ميکند . شيرين روزي براي فرهاد شير تازه مي آورد تا خستگي را از تن بدر کند . ولي در هنگام بازگشت اسبش از پاي مي افتد و هلاک مي شود . فرهاد از اين امر آگاهي مي يابد و شيرين را بر دوش مي گيرد و شاهانه به قصرش مي رساند و خبر اين ماجرا به خسرو مي رسد . خسرو که استقامت فرهاد را در ربودن شيرين مي بيند و به اين انديشه مي افتاد که شايد وي روزي بتواند بيستون را شکاف دهد پس اخبارهاي

جعلي در شهر پراکنده مي کند و قاصدي نزد فرهاد مي فرستد که شيرين فوت شده است . فرهاد که در بالاي کوه مشغول کندن بيستون بود با شنيدن خبر درگذشت شيرين ديگر ادامه راه برايش غير ممکن بود و هيچ تمايلي به زندگي نداشت پس خود را از بالاي کوه به پايين پرت ميکند و جان مي سپارد . مريم همسر خسرو پس از مدتي فوت يا مسموم مي شود. امادختري به نام شکر که در زيبايي و معصوميت در شهر خود مشهور است را به همسري برميگزيند . ولي پس از مدتي دوباره به انديشه شيرين مي افتد . پس دست به نوشتن نامه هايي براي شيرين مي زند . شيرين پس از مدتي به دعوت خسرو راهي تيسپون مي شود و به سرودهاي مشهور باربد و نکيسا که در ستايش اين دو عاشق قديمي سروده بودند گوش فرا مي دهد . همين امر باعث ميگردد تا آنها کدورتهاي گذشته را کنار بگذارند و با اجراي مراسمي با شکوه و سلطنتي به عنوان ملکه برگزيده مي شود و همسري خسرو را با جان و دل بپذيرد . روزگار اين دو عاشق قديمي پس از بدنيا آمدن چند فرزند به نقطه هاي پاياني رسيد و شيرويه پسر خسرو ( از مريم ) براي کسب تاج و تخت پدر شبي به کنار وي رفت و پدر را براي رسيدن به مقام پادشاهي با ضرب چاقويي مي کشد . اين اتفاق در سال 628 ميلادي رخ داد . صبح آن روز خبر کشته شدن خسرو تمام شهر را پر کرد و او را با مراسمي رسمي به خاک سپاردند و آرامگاهي برايش بنا کردند . پس از اين ماجراي شيروي درخواست ازدواج با شيرين را مي دهد ولي شيرين که ديگر معشوقه اش را از دست داده بود به در پاسخ به نامه شيروي چنين گفت که من زني آبرومند هستم و عاشق همسرم و اينک تنها يک

خواهش از جانشين خسروپرويز دارم و آن اين است که درب آرامگاه همسرم را يک بار ديگر باز کنيد . چنين گفت شيرين به آزادگان که بودند در گلشن شادگان که از من چه ديدي شما از بدي ز تازي و کژي و نابخري بسي سال بانوي ايران بودم بهر کار پشت دليران بودم نجستم هميشه جز از راستي ز من دور بود کژي و کاستي چنين گفت شيرين که اي مهتران جهانديده و کار کرده سران به سه چيز باشد زنان را بهي که باشد زيباي تخت مهي يکي آنکه شرم و باخواستت که جفتش بدو خانه آراستست دگر آن فرخ پسر زايد اوي زشوي خجسته بيفزايد اوي سوم آنکه بالا و روشن بود بپوشيدگي نيز مويش بود بدانگه که من جفت خسرو شدم بپيوستگي در جهان نو شدم. شيروي که در انديشه رسيدن به شيرين بود موافقت کرد. شيرين به کنار کالبد بيجان خسرو رفت که با پارچه اي پوشيده شده بود. سپس خود را به روي بدن همسر و معشوقه اش انداخت و ساعتها گريه کرد و در نهايت براي اثبات پايداري در عشق اش زهري که با خود آورده بود را نوش کرد و آرام و جاودانه پس از دقايقي به روح خسرو پيوست و با زندگي بدرود حيات گفت. خودکشي شيرين تا سالها زبان زد مردمان منطقه بود و استواري راستين او به همسر و عشق ديرينه اش درس عبرت براي جوانان آينده اين مرز و بوم گشت . فردوسي بزرگ مي فرمايد : نگهبان در دخمه را باز کرد زن پارسا مويه آغاز کرد بشد چهره بر چهره خسرو نهاد گذشته سختيها همي کرد ياد همانگاه زهر هلاهل بخورد ز شيرين روانش برآورد گرد نشسته بر شاه پوشيده روي بتن در يک جامه کافور بوي بديوار پشتش نهاده بمرد بمرد و ز گيتي ستايش ببرد.

+ نوشته شده در پنج شنبه 16 مهر 1394برچسب:مطالب ادبی,عاشقانه های دنیا,عشاق معروف,شیرین و فرهاد,داستان عاشقانه ایرانی, ساعت 10:24 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر؛ با آن پوستين سردِ نمناکش.

 

 

باغ بي برگي، روز و شب تنهاست،

با سکوت پاکِ غمناکش.

 

 

سازِ او باران،سرودش باد.

جامه اش شولاي عرياني‌ست.

ورجز،اينش جامه اي بايد .

 

 

بافته بس شعله ي زرتار پودش باد .

گو برويد ، هرچه در هر جا که خواهد ، يا نمي خواهد .

باغبان و رهگذران نيست .

باغ نوميدان

چشم در راه بهاري نيست

 

گر زچشمش پرتو گرمي نمي تابد ،

ور برويش برگ لبخندي نمي رويد ؛

باغ بي برگي که مي گويد که زيبا نيست ؟

داستان از ميوه هاي سربه گردونساي اينک خفته در تابوت پست خاک مي گويد .

باغ بي برگي

خنده اش خونيست اشک آميز

جاودان بر اسب يال افشان زردش ميچمد در آن .

پادشاه فصلها ،

 

پائيز .

 

مهدي اخوان ثالث

+ نوشته شده در پنج شنبه 16 مهر 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد پاییز,مهدی اخوان ثالث,باغ بی برگی که می گوید که تنها نیست, ساعت 10:20 توسط آزاده یاسینی


زندگینامه پیامبران

 

عرب بیابانی روزي يك عرب بياباني خدمت پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله آمد و حاجتي داشت وقتي كه جلو آمد روي حساب آن چيزهايي كه شنيده بود ابهت پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله او را گرفت و زبانش به لكنت افتاد ! پيغمبر صلي الله عليه و آله ناراحت شدند و سو ال كردند : آيا از ديدن من زبانت به لكنت افتاد ؟ سپش پيامبر صلي الله عليه و آله او را در بغل گرفتند و بطوري فشردند كه بدنش ، بدن پيغمبر صلي الله عليه و آله را لمس نمايد ، آنگاه فرمودند : آسان بگير از چه مي ترسي ؟ من از جبابره نيستم . من پسر آن زني هستم كه با دست خودش از پستان گوسفند شير مي دوشيد ، من مثل برادر شما هستم .

+ نوشته شده در چهار شنبه 15 مهر 1394برچسب:زندگینامه,پیامبران,انبیا علیه السلام,پیامبر اسلام, ساعت 19:27 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودي بود که اين شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهي وفاتش را بخواند! حتما مي دانيد که نوبل مخترع ديناميت است. زماني که برادرش لودويگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع ديناميت) مرده است. آلفرد وقتي صبح روزنامه ها را مي‌خواند با ديدن آگهي صفحه اول، ميخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترين سلاح بشري مرد!" آلفرد، خيلي ناراحت شد. با خود فکر کرد: آيا خوب است که من را پس از مرگ اين گونه بشناسند؟ سريع وصيت نامه‌اش را آورد. جمله‌هاي بسياري را خط زد و اصلاح کرد. پيشنهاد کرد ثروتش صرف جايزه‌اي براي صلح و پيشرفت‌هاي صلح آميز شود.وقتی که الفرد مرد

+ نوشته شده در چهار شنبه 15 مهر 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد بزرگان,آلفرد نوبل, ساعت 19:26 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

از جمله رفتگان اين راه دراز

باز آمده اي کو که به ما گويد باز

هان بر سر اين دو راهه از سوي نياز

چيزي نگذاري که نمي آيي باز

+ نوشته شده در سه شنبه 14 مهر 1394برچسب:اشعار خیام,شعر,دوبیتی,پندآموز, ساعت 10:39 توسط آزاده یاسینی


جملات امام حسین

اى بندگان خدا خود را مشغول و سرگرم دنيا و تجمّلات آن قرار ندهيد که همانا قبر خانه اى است که تنها عمل صالح در آن مفيد و نجات بخش مى باشد پس مواظب باشيد که غفلت نکنيد جملات امام حسين 

+ نوشته شده در سه شنبه 14 مهر 1394برچسب:اس ام اس,پیامک,فلسفی,جملات زیبا,سخنان امام حسین علیه السلام , ساعت 10:38 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

توصيف خليفه

در منزل والى بصره، بين بهلول و عمر بن عطاء عدوى مناظره‏اى صورت گرفت. پس از بحثهاى زيادى كه انجام شد، عمر عدوى از بهلول پرسيد: «امام تو كيست؟». بهلول گفت: «سَبَّحَ فى كفِّهِ الحِصى و كَلَّمَهُ الذِّئْبُ اذا عَوى و رُدَّتِ الشّمْسُ لَهُ بَينَ المَلأ و أَوْجَبَ الرَّسُولُ عَلَى الخَلْقِ لَهُ الوِلاء، فذلك امامى و امام البريات‌» يعنى امام من كسى است كه سنگريزه در كف دستش تسبيح گفت و گرگ با او صحبت كرد و خورشيد به خاطر او برگشت و حضرت رسول صلى‏ الله‏ عليه‏ و‏آله ولايت او را بر تمام خلق، واجب كرد. او امام من و امام همه جهانيان است. عدوى گفت: «واى بر تو! آيا هارون الرشيد را به عنوان امام و خليفه، قبول ندارى؟» بهلول گفت: «واى بر تو اى ملعون! يعنى تو مى‏گويى هارون الرشيد، فاقد اين اوصاف است؟ پس تو دشمن خليفه هستى و به دروغ، او را خليفه مى‏دانى». و با اين ترفند، او را رسوا نمود و والى، عدوى را از مجلس بيرون كرد.

+ نوشته شده در شنبه 11 مهر 1394برچسب:لطیفه های قرآنی,داستان کوتاه,داستان در مورد بهلول, ساعت 15:2 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

صداي كيست چنين دلپذير مي‌آيد؟

كدام چشمه به اين گرمسير مي‌آيد؟

صداي كيست كه اين گونه روشن و گيراست؟

كه بود و كيست كه از اين مسير مي‌آيد؟

چه گفته است مگر جبرييل با احمد؟

صداي كاتب و كلك دبير مي‌آيد

خبر به روشني روز در فضا پيچيد

خبر دهيد:‌كسي دستگير مي‌آيد

كسي بزرگ‌تر از آسمان و هر چه در اوست

به دست‌گيري طفل صغير مي‌آيد

علي به جاي محمد به انتخاب خدا

خبر دهيد: بشيري به نذير مي‌آيد

كسي كه به سختي سوهان، به سختي صخره

كسي كه به نرمي موج ، حرير مي‌آيد

كسي كه مثل كسي نيست، مثل او تنهاست

كسي شبيه خودش، بي‌نظير مي‌آيد

خبر دهيد كه: دريا به چشمه خواهد ريخت

خبر دهيد به ياران: غدير مي‌آيد

به سالكان طريق شرافت و شمشير

خبر دهيد كه از راه، پير مي‌آيد

خبر دهيد به ياران:‌دوباره از بيشه

صداي زنده يك شرزه شير مي‌آيد

خم غدير به دوش از كرانه‌ها، مردي

به آبياري خاك كوير مي‌آيد

كسي دوباره به پاي يتيم مي‌سوزد

كسي دوباره سراغ فقير مي‌ايد

كسي حماسه‌تر از اين حماسه‌هاي سبك

كسي كه مرگ به چشمش حقير مي‌آيد

غدير آمد و من خواب ديده‌ام ديشب

كسي سراغ من گوشه گير مي‌آيد

كسي به كلبه شاعر، به كلبه درويش

به ديده بوسي عيد غدير مي‌آيد

شبيه چشمه كسي جاري و تبپنده، كسي

شبيه آينه روشن ضمير مي‌آيد

علي (عليه السلام) هميشه بزرگ است در تمام فصول

امير عشق هميشه امير مي‌آيد

به سربلندي او هر كه معترف نشود

به هر كجا كه رود سر به زير مي‌آيد

شبيه آيه قرآن نمي‌توان آورد

كجا شبيه به اين مرد، گير مي‌آيد؟

مگر نديده‌اي آن اتفاق روشن را؟

به اين محله خبرها چه دير مي‌آيد!

بيا كه منكر مولا اگر چه آزاد است

به عرصه گاه قيامت اسير مي‌آيد

بيا كه منكر مولا اگر چه پخته، ولي

هنوز از دهنش بوي شير مي‌آيد

علي هميشه بزرگ است در تمام فصول

امير عشق ،

هميشه امير مي‌آيد...

 

 

مرتضي اميري اسفندقه

+ نوشته شده در شنبه 10 مهر 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد غدیر,شعر از مرتضي اميري اسفندقه,شعر در مورد امام علی, ساعت 14:52 توسط آزاده یاسینی