شعر

••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

شعر

 

پس از آفرينش آدم

خدا گفت به او:

نازنينم آدم...

با تو رازي دارم!...

اندکي پيشتر آي!...

آدم آرام و نجيب آمد پيش...

زير چشمي به خدا مي نگريست...

محو لبخند غم آلود خدا...

دلش انگار گريست.

نازنينم آدم

قطره اي اشک زچشمان

خداوند چکيد

"ياد من باش که بس تنهايم..."

بغض آدم ترکيد...

گونه هايش لرزيد،

به خدا گفت:

من به اندازه ي...

من به اندازه ي گلهاي بهشت ... نه...

به اندازه عرش... نه... نه

من به اندازه ي تنهاييت اي هستي من

دوستدارت هستم.

آدم کوله اش را برداشت.

خسته و سخت قدم بر مي داشت،

راهي ظلمت پر شور زمين.

در ميان لحظه ي جانکاه هبوط ،

زير لبهاي خدا باز شنيد...

نازنينم آدم...

نه به اندازه ي تنهايي من...

نه به اندازه ي عرش...

نه به اندازه ي گلهاي بهشت...

"که به اندازه يک دانه گندم"

"تو فقط يادم باش"

نازنينم آدم...

نبري از يادم...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

+ نوشته شده در یک شنبه 8 شهريور 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد آدم و خداوند,نازنینم آدم,,,نبری از یادم, ساعت 13:19 توسط آزاده یاسینی