••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

داستان

در زمان حکومت عثماني که حکومت مقتدر و مهمي بوده و انگليسي ها مي‎خواسته اند آن را متلاشي کنند ، در کنار سفارت عثماني ( سفارت ترکيه) در تهران مسجدي بوده که مامورين سفارت که سني مذهب بوده اند در آن مسجد صبحها نماز مي‎خوانده اند، در اين مسجد يک شيخي هر روز صبح روضه حضرت زهرا(س) و اينکه خليفه دوم در را به پهلوي حضرت زهرا زد و... مي‎خواند، يک کسي مي‎گويد من گفتم اينکه اين شيخ هر روز اين روضه را در اينجا مي‎خواند يک چيزي بايد باشد، آمدم و به او گفتم شيخنا، شما روضه ديگري بلد نيستيد بخوانيد هر روز صبح اين روضه را مي‎خوانيد؟ گفت چرا، گفتم پس چرا هر روز اين روضه را مي‎خواني ؟گفت من يک باني دارم روزي پنج ريال به من مي‎دهد مي‎گويد اين روضه را در اين مسجد بخوان من هم مي‎خوانم، گفتم مي‎شود اين با نيت را به من معرفي کني ؟ گفت بله، يک دکاندار در همين خيابان است .آن شخص مي‎رود با آن دکاندار رفاقت مي‎کند بعد مي‎گويد شما چطور شده که هر روز در اين مسجد روضه حضرت زهرا (س) مي‎گويي بخوانند؟ مي‎گويد يک کسي روزي دو تومان به من مي‎دهد که در اين مسجد روضه حضرت زهرا خوانده شود، من پانزده ريال آن را برمي دارم و پنج ريال را مي‎دهم به اين شيخ روضه بخواند، بعد تعقيب مي‎کند ببيند که باني اين روضه چه کسي است، معلوم مي‎شود روزي بيست و پنج تومان از سفارت انگليس مي‎دهند که صبحها روضه حضرت زهرا (س) در اين مسجد که در کنار سفارت عثماني است خوانده شود و بازار جنگ شيعه و سني هر روز گرم باشد. بازار گرم جنگ
+ نوشته شده در جمعه 29 اسفند 1399برچسب:داستان,پند آموز,کوتاه,جذاب,جنگ,انگلیس,روضه حضرت فاطمه الزهرا, ساعت 14:37 توسط آزاده یاسینی


داستان

 روزگاری پسرکی فقیر برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش دست‌فروشی می‌کرد؛ از این خانه به آن خانه می‌رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می‌کرد. تصمیم گرفت از خانه‌ای مقداری غذا تقاضا کند. به طور اتفاقی در خانه‌ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر به آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟»دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.»پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می‌کنم.»سال‌ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی‌اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه‌اش را جلب کرد. چند کلمه‌ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند: «بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است!» بهای یک لیوان شیر

+ نوشته شده در پنج شنبه 28 اسفند 1399برچسب:داستان,پسر فقیر,پندآموز,کوتاه,جالب,دختر مهربان, ساعت 14:47 توسط آزاده یاسینی


داستان

 زني که در استراليا کافي شاپ بازکرده بود ،براي جلب مشتري و ضمنا وادار کردن مردم به رعايت ادب و احترام بيشتر ابتکاري بخرج داد و اعلام کرد نحوه سفارش و صحبت کردن شما روي قيمت هاي ما اثر مي گذارد:


يک فنجان قهوه = پنج دلار
يک فنجان قهوه لطفا = 4 دلارو پنجاه سنت
صبح بخير ، يك فنجان قهوه لطفا = 4 دلار
صبح به خير ، روز خوبي داشته باشيد ، يک فنجان قهوه لطفن = 3/5 دلار
بديهي است همه ترجيح مي دادند مودبتر صحبت کنند و پول کمتري بدهند.قهوه و درس اخلاق
+ نوشته شده در یک شنبه 24 اسفند 1399برچسب:داستان,پند آموز,کوتاه,جذاب,قهوه, ساعت 10:43 توسط آزاده یاسینی


داستان

 چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی، هر یک شغل‌های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت‌ها با هم به دانشگاه سابقشان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند. آن‌ها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف‌هایشان هم شکایت از زندگی بود! استادشان در حین صحبت آن‌ها قهوه آماده می‌کرد؛ او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجو‌ها خواست که برای خود قهوه بریزند.روی میز لیوان‌های متفاوتی قرار داشت: شیشه‌ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان‌های دیگر. وقتی همه دانشجو‌ها قهوه‌هایشان را ریخته بودند و هریک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت:«بچه‌ها، ببینید؛ همه شما لیوان‌های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان‌های زمخت و ارزان قیمت روی میز مانده‌اند!»دانشجو‌ها که از حرف‌های استاد شگفت‌زده شده بودند، ساکت ماندند و استاد حرف‌هایش را به این ترتیب ادامه داد:«در حقیقت چیزی که شما واقعاً می‌خواستید قهوه بود و نه لیوان، اما لیوان‌های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاه‌تان به لیوان‌های دیگران هم بود؛ زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف‌ها زندگی را تزیین می‌کنند، اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد.البته لیوان‌های متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تأثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه‌تان به لیوان باشد و چیز‌های با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد. پس از حالا به بعد تلاش کنید نگاه‌تان را از لیوان بردارید و در حالی که چشم‌هایتان را بسته‌اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.قهوه زندگی

+ نوشته شده در جمعه 22 اسفند 1399برچسب:داستان,کوتاه,پندآموز,جذاب,قهوه,درس زندگی,اخلاق,ادب, ساعت 10:59 توسط آزاده یاسینی


داستان

 چون خدای تبارک و تعالی خواست جان ابراهیم را بگیرد ملک الموت را فرستاد و او گفت: یا ابراهیم درود بر تو. ابراهیم فرمود: ای عزرائیل برای دیدن من آمدی یا برای مرگم؟ گفت: برای مرگ و باید اجابت کنی.ابراهیم گفت: دیدی که دوستی دوست خود را بمیراند؟ خطاب آمد: ای عزرائیل به ابراهیم بگو: دوستی را دیدی که ملاقات دوستش را بد بدارد؟ براستی که هر دوستی خواهان ملاقات دوست است.ابراهیم و عزرائیل

+ نوشته شده در سه شنبه 12 اسفند 1399برچسب:داستان,کوتاه,پندآموز,جذاب,ابراهیم,خلیل الله,عزرائیل, ساعت 15:27 توسط آزاده یاسینی


داستان

روزي امير المؤمنين عليه السلام در حالي که در منزل غذاي کافي را نداشتند از خانه بيرون آمدند و دنبال کار رفتند. به نخلستان هاي اطراف مدينه سر زد تا ببيند کارگر نمي خواهند، کسي کارگر نمي خواست، بازار کار کساد بودحضرت از مدينه بيرون آمدند،  ديدند خانمي کنار باغي ايستاده دائم به اين طرف و آن طرف نگاه مي کندحضرت پرسيد: خانم دنبال چه مي گردي؟عرض کرد: کارگر مي خواهم ديوار باغ فرو ريخته ، حيوانات و کودکان مي آيند خرما ها را مي برند کارگري مي خواهم که تا شب اين ديوار را درست کند.حضرت فرمودند:من درست مي کنم. وارد باغ شدند و تا آخر شب خودشان با سطل از چاه آب کشيده و گل درست کردند و ديوار را تعمير کردندآخر وقت صاحب باغ گفت: آقا! با شما طي نکرده بودم ولي خرما هست، هر چقدر مي خواهيد خرما برداريدمقداري خرما به حضرت امير عليه السلام داد، آن حضرت با خوشحالي خرما را به خانه آوردند و با خانواده استفاده کردند.عارنداشتن ازکار
+ نوشته شده در سه شنبه 28 خرداد 1398برچسب:داستان,کوتاه,قصه,پند آموز,امام علی,امیرالمونین,کار,عار نداشتن,خرما, ساعت 21:52 توسط آزاده یاسینی