داستان

••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

داستان

وقتي امام حسن و امام حسين از تشيع جنازه پدر بزرگوارشان امام علي باز مي گشتند به خرابه اي رسيدند، در اين خرابه بيماري افتاده بود و ناله مي کرد. آن دو بزرگوار به خرابه رفتند و سر بيمار را که پيرمردي عليل بود به دامان گرفته و احوالش را پرسيدند.پيرمرد گفت: در اين دنيا هيچ کس به فرياد ما نمي رسد، مگر يک نفر که به اينجا مي آمد و در دهان من غذا مي گذاشت، اما اکنون سه روز است که او به اينجا نيامده و من گرسنه و تشنه هستم.فرزندان امام علي فرمودند: آيا او را مي شناختي؟پيرمرد جواب داد: من کور هستم اما روزي از او پرسيدم: آقا اسم شما چيست؟فرمود: من بنده خدا هستم.فرزندان امام علي پرسيدند: آيا نشانه اي از او به خاطر داري؟پيرمرد جواب داد: هر گاه آن بزرگوار در خرابه ذکر خداوند را مي گفت تمام سنگ و کلوخ و ديوار اينجا او را همراهي مي کردند و خداوند را تسبيح مي گفتند. در اين موقع صداي گريه امام حسن بلند شد و فرمودند: او پدر ما امام علي بود که ما اکنون از تشيع جنازه او مي آييم. بيمار با شنيدن اين خبر گريان شد و التماس کنان عرض کرد: اي آقازاده ها بر من منت بگذاريد و مرا بر سر قبر او ببريد. فرزندان امام  او را بر سر قبر امام بردند. پيرمرد آنقدر بر سر قبر امام  گريه کرد تا جان از بدنش خارج شد.دوست خرابه نشين حضرت علي 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

+ نوشته شده در سه شنبه 31 فروردين 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,امام علی علیه السلام,امام حسن مجتبی,امام حسین,سید الشهدا, ساعت 21:23 توسط آزاده یاسینی